Mittwoch, 16. Dezember 2009
Mittwoch, 11. März 2009
تاریکی جنگ 1
تاریکی جنگ و شعله مقاومت
قسمت اول
جنبه های اطلاعاتی یادداشت حذف و جنبه های مقاومت زیبای انسانی آن حفظ شده است.
....بهمن 69
ما با آيفاييكه سه روز وسه شب درآن مستقر بوديم، حركتكرده و به سمت منطقه نامشخصي رهسپار هستيم. در دو روزِگذشته هوا بسيار سرد بود. به خصوص شبها پشتِ ماشينِآيفا آدم از سرما منجمد ميشد. سرماي شبهايِ زمستان دركوير برخلافِ روز است وگاه تا 20 درجه سردتر است. به همراه سوزيكه در بيابان از هرسو ميوزد، سرما نسبتاً غيرقابل تحمل است و تا بن استخوان را سوراخ ميكند. چادرآيفا را انداخته بوديم تا گرم شود. پشتِ آيفا تاريك بودكه يك فانوس روشنكرده بوديم. با روشنكردنِ عشتار( بخاری نفتی) پشتآيفاكميگرم و قابل تحمل شد ه بود. ما تمامِ لباسهايِ زمستاني خود را پوشيدهايم.آنقدر لباس پوشيدهايمكه به شكلهاي عجيب و غريب وخندهدار درآمدهايم. من با كلاهِ پشميكه به سردارم به شكلِ مضحكي درآمدهام. اهميتي ندارد. بايد با سرما تضاد حلكرد. بايد به خود فكرنكرد.
بهكجاميرويم؟ هيچكس توضيح نميدهد. تنها راننده آيفا ميداندكه بهكجا ميرود. دلم ميخواستكه راننده آيفا بودم!
بهمن 69
صبح عجيبي چشم از خوابگشودهام. شايد هم نخوابيدهام بلكه از درون تاريكي شب بيرون آمدهام و با حيرت به طلوع صبح نگاه ميكنم. در ميانِكوههاي بلند و در بر و بيابان هستيم.كجا هستيم؟ من و سهیلا در جلويِ آيفا نشستهايم. به همين دليل همه جا را ميبينيم. سهيلا فرمانده آيفاي ماستكه سرحال و بدون خستگي به نظر ميرسد. از او سؤالي نميكنم. چون او هيچگاه حرف نميزند به همين دليل من نميدانمكه او چگونه فكر ميكند؟ او توان و ظرفيتِ تطبيق خوبي با زندگی مبارزاتی دارد. در نظر او همه چيز طبيعي و بدون تضاد است.
نميتوانم بفهممكهآيا سهيلا هم شب قبل را خوابيده است يا نه؟ زيرا به اين سؤالِ من پوزخندي ميزند. به اینترتیب می فهمم که او فرمانده آيفا است و يك فرمانده در حالت آماده باش نميخوابد! نيم ساعتي ميگذرد و من نياز به دستشويي دارم. به او ميگويم: « سهيلا من بايد به توالت بروم.» تعجب ميكند:« توالت؟…» به نظرمكه خودش از آهن ساخته شده است. ميگويم: « بايد يك جايي نگه داريم.كجا هستيم؟» پاسخ نميدهد.
ساعتي بعد به مقصد ميرسيم. در روشناي روز پيميبرمكه ما کجا هستيم. خوشحال می شوم چون در اردوگاهی هستیمكه چند ماه قبل، دوره شليكِ عملي خود را درآنگذراندهايم. همه ما بهترین خاطرات خود را ازآن دوره در خاطر داریم. دوره ای فراموش نکردنی بود.
در این هنگام آيفايِ ما به محوطه پشتيباني وارد ميشود. دركنار جاده توقف ميكند. تراكم وسايل نقليه و انبوهكارهاي تأسيساتي به چشم ميخورد. معلوم نيستكه اينجا چه خبراست اما خيلي از بچه ها و قسمت ها قبل از ما به اينجاآمدهاند. ترافيكِ شديدي است. ما هم در اينجا توقفكوتاهي داريم. خواهر... بهكنارِآيفايِ ما ميآيد و به سهيلا ميگويدكه بچهها ميتوانند، بهآسايشگاهِ خواهران بروند. فرصت ميشودكه به توالت رفته و براي نماز صبح وضو بگيريم. سرويس شلوغ است. درصف ميايستيم. بچههايِ پشتآيفا از سرمايِ شب قبل زبان به شكوه ميگشايند. به قيافه خودم درآينه دستشويي و بعد به قیافه بچهها نگاه ميكنم. همه ما قيافههايِ عجيب وغريبي پيداكردهايم. رنگ چهرهها به شدت زرد، پايِ چشمها كبود و صورتهاييكه برخي سه روز است، شسته نشدهاند، ازكثيفي سياه هستند. برخي درآينه نگاهي به خود مياندازند وميگويند:« واي! چه وحشتناك شدهام.»
بعد از يك توقفكوتاه به حركت خود ادامه ميدهيم. به نظر ميرسدكه قسمت هاي ديگر، چند روز قبل از ما، به اینجا آمدهاند. حتي مستقر شدهاند. چادرهايشان را زدهاند.كمرشكنهايشان، تانكها را جا به جا ميكنند. در دل بيابان بنگالهايي در حال نصب هستند. ازكله سحر لُودرها(بولدوزرها) در حال خاك برداري هستند.آشيانههاي زرهي به چشم ميخورند. جلوتر ميرويم و به يك ....(بخش) ديگر برخورد ميكنيمكه در حال استقرار است. جلوتر ميرويم يكی ديگر…در نهايت حيرت تمام ارتش آزاديبخش را در اینجا ميبينم.گويا ما ديرتر از همه جنبيدهايم. یک ساعتي در جاده پيش ميرويم. بعد توقف ميكنيم. همچنان در آيفا هستيم. مشخص نيستكه تصميم چيست؟ در نزديكيِ ما آيفا و جيپ پشتيباني(صنفي وموادغذايي…) مستقر شده است. نفرات پشتيباني فعال هستند. به ما صبحانه ميدهد. ساعت دو بعد از ظهر حتي ناهارگرم نيز ميخوريمكه آشپزخانه مركزي مستقر در ...آن را تهيهكرده است. هوا سرد است. زمينها خيس وگل است. خارج از آيفا جايي براي نشستن بر روي خاكِ خيس نميتوان يافت. با اين احوال همه ترجيح ميدهندكه بيرون آيفا به سر ببرند. زمين هموار و بدونِ تپهماهور است براي پيداكردن توالت صحرايي دچار مشكل هستيم. همه پشتِ يك جيپ سوار ميشويم و چندكيلومتر دورتر ميرويم تا جايي براي توالت پيدا ميكنيم. حدود غروب فرمانده محورمان ... را ميبينم. تمام روز او به همراه معاونِ و بقيه فرماندهانش به شدت مشغول کار بودند. از او ميپرسمكه ... چه خبر است و چه ميخواهيم بكنيم؟ ميگويدكه قرارگاه را ترككردهايم. بايد در اینجا مستقر بشويم ولي مشخص نيستكه محل ماكجاست؟ به همين دليل امروز سرگردان مانديم. به او ميگويمكه اين منطقه مثلكف دست صاف است حتي براي توالت رفتن با جيپ چندكيلومتريآنطرفتر رفتيم. ميگويدكه من خودم از ديشب به توالت نرفتهام نزديك غروب از فشارِ مثانه، شقيقههايم در حال تركيدن بودند! از صبح دنبال راه انداختن استقرار هستيم. امروزكه نشد. فردا استقرار را راه مياندازيم. چادر خواهرها را خود خواهرها خواهند زد. توالتهاي صحرايي را هم بچههاي پشتيباني ميزنند. وضعيت امروز را فردا نخواهيم داشت.
ادامه دارد.....
م31؛ ماه یولی، 2006
ملیحه رهبری
تاریکی جنگ 2
تاریکی جنگ و شعله مقاومت
جنبه های اطلاعاتی یادداشت حذف و جنبه های مقاومت زیبای انسانی آن حفظ شده است
قسمت دوم.
......بهمن 69
محل استقرار ما امروز صبحِ زود مشخص شد. تقريباً يكي از دورترين محورها در این منطقه هستيم. تمام بيابانِ خدا تا دوردستها منطقهِ استقرار ما محسوب ميشود. هیچ انسان یا جنبده دیگری در این زمستان و در این بیابان دیده نمی شود. به نظرمكل نفرات محور، .... نفر باشيم، شايد همكمتر یا بیشتر باشیم اما اهمیتی ندارد.کمیت مهم نیست، کیفیت انسانی و رشد یافته تک تک بچه ها مهم است.کیفیتی که به زندگی جمعی ما، معنا و مفهوم خاصی بخشیده است. مفهومی که به راحتی قابل توصیف نیست اما به زبان ساده همه در راه فدا هستند و در این راه هم همه مساوی هستند. استقرارِ ما امروز انجامگرفت(تمام شد.) ما در بيابان به شكلِ يك دايره بزرگ اردو زدهايم. در مدخل اردوگاه هم سيمخارداركشيده شده است. پستِ بازرسي هم در همانجا مستقر است. امروز بنگالِ فرماندهي هم از قرارگاه به اينجا منتقل شد(رسيد). بنگال فرماندهی در سمت راست مدخلِ وروديِ اردوگاه قرار دارد. در نزديكي آن چادر ما (خواهران) بر پا شده است. چادر ما خيلي بزرگ است. امروز دوگردان خواهر از صبح تا ساعتِ پنج عصر در حال بر پاكردنِ دكلهايِآن بودند. نرگس فرمانده يكي ازگردانهاي خواهران است. اين خواهر به قدري دوست داشتني استكه من نميتوانم او را با هيچ فرمانده ديگري مقايسهكنم. او به تازگی از سرتيمي به فرماندهگرداني رسيده است. او خيلي خوب از پسِ حل وفصلِ تضادهايِكارها برميآيد. توان و انرژي خوبي دارد. عليرغم لاغرياش بسيار سالم و سرحال است. خودش ميگويدكه من هيچوقت سرما نميخورم و تا به حال هم مريض نشدهام. ماندهامكه او ديگر چه مقولهاي است؟
***
ديروز ما شرايطِ بسيارسختي راگذرانديم. امروز هم هوا سرد بود. ما بايد چادر بزرگِآسايشگاهِ خواهران را نصب ميكرديم. زدنِ چادر به دليلِ بزرگي و پيچيدگيآن مشكل بود. بچهها چند ساعتي وقت صرفكردند اما نتوانستند آن را نصبكنند. مشكل دكلهايِ وسط چادر بودكه تنظيم نميشدند. بعد از چند ساعت تلاشِ بيهوده، بچهها خسته وعصبي شدند. برخي قاطعانهگفتندكه اينكار از ما ساخته نيست و برادران دركارِ نصبِ چادر بزرگ تجربه دارند و بايد ازآنهاكمك بگيريم. حتي بينِ فرماندهان(نرگس و ويدا) اختلاف نظر افتاد. نزدِ معاونِ محور رفتند وتضادشان راگفتند. اوگفتكه هيچ برادري آزاد( وقتش آزاد) نيست. همه درحالِكارهايِ استقرارِ محور هستند. خودتان سعيكنيد چادرتان را نصبكنيدو راهنماييهايي هم برايِ نصبِ چادركرد. خواهران برگشتند. ولي دركارِ نصبِ چادر مثلِكلافِ سردرگم بودند.كار را از نو شروع ميكردند و دوباره موفق نميشدند. هرگردان با فرماندهاش نظري ميدادكهگردان ديگر با فرماندهاش با اين نظر مخالفت بود. ويدا، فرمانده با تجربه و توانمنديست و به راحتي نميتوان با نظراو مخالفتكرد. نرگس به تازه گی، فرماندهگردان شده است اما اعتماد به نفسِ خوبي دارد. او با اعمالِ هژموني(قدرت)، اما بسيارخوشرو و صميمي و با حوصله زياد و با تسلط برسختی و سنگینی کار، با بقيهكاركرد.آنها را واداشتكهكار را مطابقِ پيشنهاد او انجام دهند. سرانجام هم موفق شد. چادر نصب شد. رفتار او و توانِ تنظيمرابطههايش درآن شرايط سخت(مثلِ جنگ) حتي خونسرديش، تحسينِ مرا برانگيخته بود. خودش هم خوشحال بود وگونههايِ سفيدش از خوشحاليگُل انداخته بودند. در انتهای کار به نظرميرسيدكه جامِ پيروزي را درجنگِ امروز او سركشيده است.
بعد از زدن چادر، سقف و ديوارهايآن را نايلونكشيديم تا با بارشِ باران خيس نشود.كف چادر را هم موكت نوكرديم. چادر تا غروبِ خورشيدگرماي مطبوعي داشت با رفتن خورشيد سرماي وحشتناكش شروع شد. باوركردني نيست آيا ما ميخواهيم زمستان را در اين چادر و در ميان اين برو بيابان به سر ببريم؟ در عمرم زمستان را چنين نگذراندهام. زمستاني بدون سقف بر بالاي سر و زير طاقِ بلندِ آسمان سركردن! در شگفت هستمكه چه در پيش داريم!
هوا در حال تاريك شدن است. تنها من و فرشته(يكي از خواهران) در چادر هستيم. بقيه يا نگهبان هستند يا به بنگالِ فرماندهي براي نشست رفتهاند. فرشته در تاريكيِ درونِ چادر به مرتبكردنِكولهپشتياش مشغول است و بی اختیار آه می کشد. به او نگاه ميكنم و بی اختیار به یاد این سخن فردوسی می افتم: (حتی اگر رستم دستان هم باشی!ی!)
چنین است رسم سرای درشت گهی پشت زین وگهی زین به پشت
رنج فرشته را به خوبی حس می کنم. خودم نیز از این رنج ها بسیار بٌرده ام. از خلال این رنج ها انسان آبدیده می شود. بدون شك اين دوران بر او بسيار سخت وتلخگذشته است. به همين دلیل دوستش دارم. او خیلی جوان است و من با خود فکر می کنم،« زندگي در چشمان جوان او چيست؟» فرشته از خستگي کار امروز و شاید هم به دلیل دیگری آه ميكشد. من در اينسوي چادر صدايِ آه او را ميشنوم! من هم مشکلی، مثل مشکل او ( زین به پشت) را دارم اما آه نمی کشم. مدت هاست که حسرتی ندارم و دلشادم؛ حتی درچنین شرایطی!
دفتر خاطراتم را بيرون ميآورم و در روشنايكمرنگِ غروبكه از لاي درزِ چادر ميتابد به سرعت يادداشتهايِ امروزم را مينويسم. از امروز بمباران عراق توسط آمريكا و متحدانش شروع ميشود. ما درست دركنار چادرمان سنگركندهايم. شب با شنيدن صداي حمله هوايي بايد به سنگر برويم. امروز علاوه بر زدن چادر بخشي از وقت همه ما صرفِكندن سنگرِ انفرادي شد. هركس بايد براي خودش سنگرميكَند. بيل زدن خيلي سخت است. دسته بيلِ خيلي از ما شكست. دسته بيلِ من هم شكست و من با سرنيزهام سنگرم(قبرِشب) را ميكَندم.
زندگي وكار روزانه ما( برنامه ما) مستقر شدن در بيابان و برپاكردن چادر وكَندن سنگر بود. پشتيبانيِ محورکه تهیه وسایل استقرار را به عهده دارد، خستگيناپذيركار ميكند. دراين شرايطِ صد درصد عملياتي(جنگي) پشتيبانيِ وامكانات وسرعتِ عملِآن نقش معجزهآسايي را به عهده دارد. مثلاً بنگال فرماندهي را به فاصلهِ يك روز از قرارگاهكَنده و با كمرشكن به اينجا آوردهاند. هركس همانكار و بخشي راكه در قرارگاه و در محورِ داشت، همين جا نيز دنبال ميكند. صنفي دیروز و امروز، ناهار وشام به ما غذايگرم دادكه از آشپزخانه مركزيگرفته بود. به نظرم از محل استقرار ما تا پشتيباني مركزي دو ساعت راه با جيپ باشد. به هر حال غذا با يك ساعتي تأخير به ما رسد. عجيب بودكه به عنوان ميوه همراه غذا هويج هم داده بودند. البته جيرهبندي وجود دارد. مقدار غذا به شدتكنترل ميشود. برنج يككفگير بيشتر نيست. همراه برنج خورشت هم ميدهند. خرما جيره بندي نيست. با اين حال همه ازآن فرار ميكنند زيراكهكِرم دارد. منكِرم آن را ميشويم و خرما را ميخورم. زيرا بهكالري آن نياز دارم. سعي ميكنمكه مريض نشوم يا سرما نخورم. در اين جا جايي برايِ بستري شدن وجود ندارد.
.....ادامه دارد
......بهمن 69
محل استقرار ما امروز صبحِ زود مشخص شد. تقريباً يكي از دورترين محورها در این منطقه هستيم. تمام بيابانِ خدا تا دوردستها منطقهِ استقرار ما محسوب ميشود. هیچ انسان یا جنبده دیگری در این زمستان و در این بیابان دیده نمی شود. به نظرمكل نفرات محور، .... نفر باشيم، شايد همكمتر یا بیشتر باشیم اما اهمیتی ندارد.کمیت مهم نیست، کیفیت انسانی و رشد یافته تک تک بچه ها مهم است.کیفیتی که به زندگی جمعی ما، معنا و مفهوم خاصی بخشیده است. مفهومی که به راحتی قابل توصیف نیست اما به زبان ساده همه در راه فدا هستند و در این راه هم همه مساوی هستند. استقرارِ ما امروز انجامگرفت(تمام شد.) ما در بيابان به شكلِ يك دايره بزرگ اردو زدهايم. در مدخل اردوگاه هم سيمخارداركشيده شده است. پستِ بازرسي هم در همانجا مستقر است. امروز بنگالِ فرماندهي هم از قرارگاه به اينجا منتقل شد(رسيد). بنگال فرماندهی در سمت راست مدخلِ وروديِ اردوگاه قرار دارد. در نزديكي آن چادر ما (خواهران) بر پا شده است. چادر ما خيلي بزرگ است. امروز دوگردان خواهر از صبح تا ساعتِ پنج عصر در حال بر پاكردنِ دكلهايِآن بودند. نرگس فرمانده يكي ازگردانهاي خواهران است. اين خواهر به قدري دوست داشتني استكه من نميتوانم او را با هيچ فرمانده ديگري مقايسهكنم. او به تازگی از سرتيمي به فرماندهگرداني رسيده است. او خيلي خوب از پسِ حل وفصلِ تضادهايِكارها برميآيد. توان و انرژي خوبي دارد. عليرغم لاغرياش بسيار سالم و سرحال است. خودش ميگويدكه من هيچوقت سرما نميخورم و تا به حال هم مريض نشدهام. ماندهامكه او ديگر چه مقولهاي است؟
***
ديروز ما شرايطِ بسيارسختي راگذرانديم. امروز هم هوا سرد بود. ما بايد چادر بزرگِآسايشگاهِ خواهران را نصب ميكرديم. زدنِ چادر به دليلِ بزرگي و پيچيدگيآن مشكل بود. بچهها چند ساعتي وقت صرفكردند اما نتوانستند آن را نصبكنند. مشكل دكلهايِ وسط چادر بودكه تنظيم نميشدند. بعد از چند ساعت تلاشِ بيهوده، بچهها خسته وعصبي شدند. برخي قاطعانهگفتندكه اينكار از ما ساخته نيست و برادران دركارِ نصبِ چادر بزرگ تجربه دارند و بايد ازآنهاكمك بگيريم. حتي بينِ فرماندهان(نرگس و ويدا) اختلاف نظر افتاد. نزدِ معاونِ محور رفتند وتضادشان راگفتند. اوگفتكه هيچ برادري آزاد( وقتش آزاد) نيست. همه درحالِكارهايِ استقرارِ محور هستند. خودتان سعيكنيد چادرتان را نصبكنيدو راهنماييهايي هم برايِ نصبِ چادركرد. خواهران برگشتند. ولي دركارِ نصبِ چادر مثلِكلافِ سردرگم بودند.كار را از نو شروع ميكردند و دوباره موفق نميشدند. هرگردان با فرماندهاش نظري ميدادكهگردان ديگر با فرماندهاش با اين نظر مخالفت بود. ويدا، فرمانده با تجربه و توانمنديست و به راحتي نميتوان با نظراو مخالفتكرد. نرگس به تازه گی، فرماندهگردان شده است اما اعتماد به نفسِ خوبي دارد. او با اعمالِ هژموني(قدرت)، اما بسيارخوشرو و صميمي و با حوصله زياد و با تسلط برسختی و سنگینی کار، با بقيهكاركرد.آنها را واداشتكهكار را مطابقِ پيشنهاد او انجام دهند. سرانجام هم موفق شد. چادر نصب شد. رفتار او و توانِ تنظيمرابطههايش درآن شرايط سخت(مثلِ جنگ) حتي خونسرديش، تحسينِ مرا برانگيخته بود. خودش هم خوشحال بود وگونههايِ سفيدش از خوشحاليگُل انداخته بودند. در انتهای کار به نظرميرسيدكه جامِ پيروزي را درجنگِ امروز او سركشيده است.
بعد از زدن چادر، سقف و ديوارهايآن را نايلونكشيديم تا با بارشِ باران خيس نشود.كف چادر را هم موكت نوكرديم. چادر تا غروبِ خورشيدگرماي مطبوعي داشت با رفتن خورشيد سرماي وحشتناكش شروع شد. باوركردني نيست آيا ما ميخواهيم زمستان را در اين چادر و در ميان اين برو بيابان به سر ببريم؟ در عمرم زمستان را چنين نگذراندهام. زمستاني بدون سقف بر بالاي سر و زير طاقِ بلندِ آسمان سركردن! در شگفت هستمكه چه در پيش داريم!
هوا در حال تاريك شدن است. تنها من و فرشته(يكي از خواهران) در چادر هستيم. بقيه يا نگهبان هستند يا به بنگالِ فرماندهي براي نشست رفتهاند. فرشته در تاريكيِ درونِ چادر به مرتبكردنِكولهپشتياش مشغول است و بی اختیار آه می کشد. به او نگاه ميكنم و بی اختیار به یاد این سخن فردوسی می افتم: (حتی اگر رستم دستان هم باشی!ی!)
چنین است رسم سرای درشت گهی پشت زین وگهی زین به پشت
رنج فرشته را به خوبی حس می کنم. خودم نیز از این رنج ها بسیار بٌرده ام. از خلال این رنج ها انسان آبدیده می شود. بدون شك اين دوران بر او بسيار سخت وتلخگذشته است. به همين دلیل دوستش دارم. او خیلی جوان است و من با خود فکر می کنم،« زندگي در چشمان جوان او چيست؟» فرشته از خستگي کار امروز و شاید هم به دلیل دیگری آه ميكشد. من در اينسوي چادر صدايِ آه او را ميشنوم! من هم مشکلی، مثل مشکل او ( زین به پشت) را دارم اما آه نمی کشم. مدت هاست که حسرتی ندارم و دلشادم؛ حتی درچنین شرایطی!
دفتر خاطراتم را بيرون ميآورم و در روشنايكمرنگِ غروبكه از لاي درزِ چادر ميتابد به سرعت يادداشتهايِ امروزم را مينويسم. از امروز بمباران عراق توسط آمريكا و متحدانش شروع ميشود. ما درست دركنار چادرمان سنگركندهايم. شب با شنيدن صداي حمله هوايي بايد به سنگر برويم. امروز علاوه بر زدن چادر بخشي از وقت همه ما صرفِكندن سنگرِ انفرادي شد. هركس بايد براي خودش سنگرميكَند. بيل زدن خيلي سخت است. دسته بيلِ خيلي از ما شكست. دسته بيلِ من هم شكست و من با سرنيزهام سنگرم(قبرِشب) را ميكَندم.
زندگي وكار روزانه ما( برنامه ما) مستقر شدن در بيابان و برپاكردن چادر وكَندن سنگر بود. پشتيبانيِ محورکه تهیه وسایل استقرار را به عهده دارد، خستگيناپذيركار ميكند. دراين شرايطِ صد درصد عملياتي(جنگي) پشتيبانيِ وامكانات وسرعتِ عملِآن نقش معجزهآسايي را به عهده دارد. مثلاً بنگال فرماندهي را به فاصلهِ يك روز از قرارگاهكَنده و با كمرشكن به اينجا آوردهاند. هركس همانكار و بخشي راكه در قرارگاه و در محورِ داشت، همين جا نيز دنبال ميكند. صنفي دیروز و امروز، ناهار وشام به ما غذايگرم دادكه از آشپزخانه مركزيگرفته بود. به نظرم از محل استقرار ما تا پشتيباني مركزي دو ساعت راه با جيپ باشد. به هر حال غذا با يك ساعتي تأخير به ما رسد. عجيب بودكه به عنوان ميوه همراه غذا هويج هم داده بودند. البته جيرهبندي وجود دارد. مقدار غذا به شدتكنترل ميشود. برنج يككفگير بيشتر نيست. همراه برنج خورشت هم ميدهند. خرما جيره بندي نيست. با اين حال همه ازآن فرار ميكنند زيراكهكِرم دارد. منكِرم آن را ميشويم و خرما را ميخورم. زيرا بهكالري آن نياز دارم. سعي ميكنمكه مريض نشوم يا سرما نخورم. در اين جا جايي برايِ بستري شدن وجود ندارد.
.....ادامه دارد
آ ششم ماه اگوست ، 2006
تاریکی جنگ 3
تاریکی جنگ و شعله های مقاومت
قسمت سوم
بهمن 69
جنبه های اطلاعاتی و.... یادداشت ها حذف شده و تنها جنبه های مقاومت زیبای انسانی آن حفظ شده است.
روزِ بسيار پُركاري را پشت سرگذاشته بوديم. کارهایمان تا حدود ساعت هفت شب به طول انجامید و ساعت هفت شب براي خوردن شام به چادرِ صنفي رفتيم. مسؤل صنفي (پشتیبانی) بهگونه شگفتانگيزيكاركرده بود. چادر بزرگ صنفي را كهگنجايشِ همه نفراتِ محور را داشت، زده بودند. جلوي درب ورودي پتو زده بودندكه سرما به داخل نيايد. ميزهاي تاشو و صندليها را درست مانند سالن قرارگاه در چادر چيده بودند. عشتارها (بخاری های کوچک نفتی) ميسوختند و چادرگرم بود. چند فانوس چادر را روشنكرده بودند. درگوشه اي از چادر مسؤلِ فرهنگي بساط تلويزيون و ويدئو وكاستهايش را چيده بود. خواهر فاطمه (.مسؤل صنفی) با انرژي شگفتانگيز و روحيه تسيلمناپذيرش در برابر تضادها، سعي ميكردكه برنامه اخبار تلويزيون،كانال بغداد را بهكمك بچهها به راه اندازد. شنيدن اخبار براي ما جدي و مهم است. در مجموع صنفي تحسين همه را برانگيخته بود. سرعتِ عمل او شاخص بودكه اوضاع محور خيلي زود در برو بيابان رو به راه شده است.
پس از خوردن شام به چادرمان برگشتيم. چادرما دو فانوس براي روشنايي و يك عشتار برايگرما دارد. روي عشتار من يككتريِ آبگذاشته بودم. ازآبگرم آن براي مسواك زدن استفادهكردم. بچهها خيلي خسته بودند. ابتدا همه دور عشتار جمع شديم. طبق معمول مريم محفل راه انداخت. او عليرغمكار سنگينِ امروز اما سرحال بود. با اين حال از خستگيِ بازوان و شانه ميناليد. ما امروز کانال برای سنگر جمعی کندیم. راندمان مریم دركارهاي سنگين با هيچكس برابر نيست. به لحاظ تشكيلاتي هوادار است. به خاطرشوهرش در قرارگاه است. به هيچوجه ادعايِ ايدئولوژيك يا تشكيلاتي بودن، ندارد. رفتار بسيار عادياي دارد. برعكس افراد تشكيلاتيكه اغلب باید با سرتيم خودكنار بيايند و کمتر انتقاد كنند و بیشتر حرف گوش کنند، او خيلي خوبكار ميكند و خيلي خوب هم به فرماندهاش ويدا انتقاد ميكند. هيچ نگرانی هم از عواقب رفتارش ندارد. مريم بسيار پُرتوان است. ويدا چنان براي راه افتادنكارها به او نياز داردكه از موضع بالا نميتواند با مريم تنظيم رابطهكند، لذا تنظيم رابطه عادي و دوستانه ای با او دارد. وضعيتِ ويژه او را پذيرفته است. مريم از حقوقش خوب دفاع ميكند و منگاه مات و متحير ميمانمكه عليرغم قوانين تشكيلاتي اما سرانجام قوانين طبيعي و تعادل قوا تنظيم رابطه بين آدمها را تعيين ميكند. مريم پايين ترين رده تشكيلاتي را دارد و بالاترين بُرش در حل تضادها را دارد. تهاجم تعيينكنندهاي دارد. انرژيِ ببر يا شير مانندي دارد اما ترسوست. ترسي طبيعيكه زاييده حل نكردنِ تضاد مرگ و زندگي در هرآدم عادي است.
با اعلامِ فرمانِ خاموشي كه ساعت ده شب فاطمه(مسؤلِ پشتيباني) ميدهد، مريم و محفل او خاموش ميشوند. برخي از بچهها علاقه ندارندكه خيلي حرفشنو باشند و همچنان زير فانوس و دور و بر عشتار نشستهاندكه فاطمه با پايينكشيدن فانوس، اراده خود را برآنها تحميل و خاموشي را برقرار ميكند. همهكيسهخوابهاي خود را پهنكردهايم. زيركيسهخواب هم پتو انداختهايم زيرا زمين سرد و مرطوب است. (هركس دو يا سه پتو با خودش دارد.) با تمام لباسهاي پشمي به داخلكيسه خواب ميرويم. روي كيسه خواب هم پتو ميكشيم. سلاح وكلاه خود و اُوركتمان بالاي سرمان است. با چه خيالاتِ وحشتناكي ميخوابيم، خدا آن را ميداند؟ من با خود ميانديشمكه آيا با وضعيتِ جسميام قادر به تطبيق خود با اين شرايط هستم؟
از خداوند ميخواهمكه شرايط را براي ما آسانكند. زمستان و بيابان و بمباران…
روز بعد
پناه برخدا عجب شب وحشتناكيگذشت! نيمه شب با صدايِ شيپورِ و فريادِ حمله هوايي از خواب بيدار شديم. به سرعتكلاه خود و سلاح خود را برداشتيم. اُوركت خود را پوشيده و پا در پوتينكرده و به سمت سنگر دويديم.
در حاليكه ميدويدم چيزي همراهم به روي زمينكشيده ميشد.آنقدر تاريك بودكه نميتوانستم ببينم، چيست! بهكانالكوچكي(سنگر جمعي) در بالاي چادر، خود را انداختيم. جاي من و دو نفرديگر در تهكانال مشخص شده بود. ما يك تيم بوديمكه يكديگر را يافتيم. ميبايد ما سه نفر با هم در برابر بمباران يا هر حادثه اي از هم مواظبت ميكرديم. وقتي در سنگرِخودمان نشستم، فرصت شدكه ببينم چه چيز با خودم اضافه آوردهام؟ با خوشحالي متوجه شدمكه بادگيرم خودش دنبالِ من آمده است. بادگيرم را پوشيدم. در جيبهاي اُوركتم به دنبالِ دستكشهايمگشتم. هوا سرد بود. چنان سردكه مقاومت آدم در همان دقايقِ اول شكسته ميشد. تن شروع به سرد شدن ميكرد. سرما از نوك پنجهها نفوذكرده و تمام پا وكمر را آزار ميداد. دستها يخ ميكردند و دعا براي مقاومت در برابر سرما شروع ميشد. در سنگركسي حرف نميزد. شايد همه فكرميكردند( چون نميشد، چرت زد). ولي هيچكس آنچه راكه در اعماق فكر يا وجودش ميگذشت، برايكسي بيان نميكرد. ما تنها ميتوانستيم مقاومت كنيمكه به لحاظ روحي وفكري در وضعيت خوبي باشيم و براي تحمل شرايط سختكه لازمه مبارزه است به خوبي آماده و بدون تضاد با خودمان باشیم. اما نميشد انكاركردكه اعصاب همه ما تا حدي به هم ريخته بود. ما در سنگركنجكاوانه به هرصداييگوش ميداديم. صداي عبور يا پرواز هيچ هواپيمايي بهگوش نميرسيد. ظاهراً اينجا امن و امان بود. بمباران نبود. پس چرا آژيركشيده بودند؟ معلوم نشد چه مدت در سنگر بوديم. وصعيتِ سرخ لغو شد و ما به چادر برگشتيم و يخ زده به درون كيسه خواب خزيديم. شايد تك وتوك افراد خوش خواب ميتوانستند، بخوابند اما اغلب بچهها دچار بدخوابي شده بودند. ساعتي بعد در حاليكه دركيسه خواب،گرم شده بوديم، دوباره صدايِ فريادِ حمله هوايي برخاست. دوباره به سنگر رفتيم. مدتي بعد دوباره برگشتيم. شب زمستاني طولاني بود و بمباران هواپيماها بر فراز بغداد چندين بارتكرار شد. ما هم مستمر با صداي حمله هوايي به سنگر رفتيم و برگشتيم تا طلوع آفتاب، شب سرشاري از جنگ اعصاب را پشت سر نهاده بوديم. بيدارباش ساعت هفت صبح بود. من به راستي متحير بودمكه برنامه روزانه امروز چگونه خواهد بود و ما در اين برو بيابان چه برنامه روزانه اي داريم؟ ساعت هفتِ صبح بيدار شديم.كيسهخوابهاي خود را جمعكرديم. به سرويس و دستشوييِ صحراييِ پشت خاكريز رفتيم. توالت ها تمیز و سفید درست مثل قرارگاه است و از روشويي صحراييِ نسبتاً لوكسي در اين بيابانكه سه تا شيرآب دارد، براي شستن دست و صورت ياگرفتن وضو استفادهكرديم. بالای خاکریز یک منبع آب گذاشته شده است که آب برای توالت یا روشویی را تأمین می کند. منبع آب هم توسط تانکرآب پٌر می شود. این مجموعه ساده اما تحسین انگیز است!
ساعت هفت و نيم صبح به خط شديم. برنامه صبحگاه داشتيم. قبل از رفتن به صبحگاه در تاريك روشنِ چادر چشمم به صورت بچهها افتاد. هيچ لبخندي بر رويِ هيچ لبي ديده نميشد. رنگها همه از بيخوابي ديشب زرد شده بودند. آماده شدن بچه های برای صبحگاه کٌند بود.كسي تظاهرنميكردكه عجب شب خوبيگذشته بود، به جز سهيلا كهكاملاً سرحال به نظر می رسید. او بدونِ هيچ تأثيري از شرايطِ سخت ديشب رفتار می کرد. زودتر از همه، قبراق و زرنگ، پوتينهايش را پوشيده وآماده رفتن برايِ صبحگاه بود. طوري رفتار ميكردكهگويي به اندازه كافي خوابيده و اتفاقات فوق تحمل ديشب، برای او هيچ چيز نبوده است. نمي توانستم او را بفهمم! آیا تظاهر ميكندكه به نسبت ديگران توانِ برتري دارد يا به راستي اراده شگفتانگيزي در پس توانِ او يا در مغز وسلسله اعصاب او نهفته است؟ دلم می خواهد مانند او رفتار کنم یا به قول معروف از روحیه او درس بگیرم اما به سختی روی پاهایم ایستاده ام. بقیه هم مثل من هستند و همه با سکوت از چادر بیرون می رویم.
بيرون چادر طبيعت بسيار زيباست اما سرما چنانگزنده استكه اوقات آدم را تلخ ميكند. مه رقيقي در هواست و برف سبكي به روي زمين نشسته است. سبزهها يخ زدهاند ولي چنين سعادتي را دارندكه به خوابِ نازِ زمستاني رفتهاند و سرما را حس نميكنند و نميلرزند. من به چشمك سبز سبزهها از زير لايه سفيد يخ نگاه ميكنم.كاش سبزه بودم و بيخيالِ سرما!!
با فرمانِ فرماندهگردانمان به خط شده و شروع به دويدن ميكنيم. به هنگام دويدن شروع به شمارش ميكنيم. يك يك، دو دو،… پس از مسافتي دويدن با فرمانِ بَرجا! متوقف ميشويم. بعد صبحگاه اجرا ميكنيم. امروز صبح براي اولين بار به هنگام خواندنِ سرود متوجهٍ صدايِ ناهنجار خواهران ميشوم. هر روز سرود را به همراهِ كاست و بلندگو ميخوانديم و متوجه بدآهنگ بودن نغمه خود نبوديم. اميدوارمكه تك و توكگنجشكانيكه در اينگوشه بيابان باكنجكاوي دور و بر ما پرسه ميزنند به صدايِ ما نخنديده باشند.[با خود فكرميكنمكه قامتِ انساني در بيابان چه ساده و بدون شكوه وجلال و مثل خود خاک است!] بعد از صبحگاه با خوشحالي براي خوردن صبحانه ميرويم. صبحانه در چادر صنفيآماده است، همانگونهكه در قرارگاه آماده بود. مسوليت صنفي در اينجاكارآساني نيست. يكي از زبدهترين خواهرانِ مسؤل(فاطمه ) پشتيباني را به عهده دارد. مشكلترينكار اوكنترلِ جيرهبنديِ مواد است.
بعد از صبحانهكارها مشخص ميشوند. درست همانگونهكه در قرارگاه برنامه روزانه داشتيم. چند تيم هستيم.كار سنگرها را بايد تكميلكنيم. براي سنگرها بايد طاق بزنيم. من تعجب ميكنمكه سقف ازكجا خواهيم آورد و چهكسي در بين ما از بنايي يا مهندسي سر درميآورد؟ يك تيم به دنبالِ الزاماتكار ميرود. از بخش پشتيباني ورقههايِ بزرگِ فلزي يا تخته بزرگ ميگيرد.(پشتيباني بسيار مجهزاست!) همه دست بهكار شده و به روي سقفِ سنگرها طاق ميزنيم. در تمام طول روز صداي بلندِ مريم(پرتوانترين خواهر)كه يكسره براي حل تضادها راهحل ميدهد( فرمان ميدهد) بهگوش ميرسد. اطرافِ سقفِ سنگرها را باكيسه شن سنگين ميكنيمكه باد ورقهها را با خود نبرد. داخل سنگرها دوبارهكار ميكنيم. هركس به سنگر به عنوان محلِ استقراردومكه بايد پاسي از شب را درآن بگذراند، مينگرد. با تكههاي موكت مانده از روز قبل داخل سنگر را موكت ميكنيمكه زمينگرم باشد. هر تيم سنگري براي خود آمادهكردهكه با سنگر تيم ديگر فرق دارد. سليقهها مختلفاند. همه خسته هستيم. بيخوابي شب قبل روي خلق و خوي امروز بچهها تأثير داشته است. رابطهها مثل هوای بیابان سرد وساکت است. این هم طبیعی است. «آدم اينجا تنهاست. خدا هست!»
شب به چادر برميگرديم. با تعجب به نخستين روزِ سردِ زمستاني در طول زندگيام فكرميكنمكه تمام طول روز را در هواي آزادكاركرده ام. در قرارگاه در روزهاي سرد به این شکل كسی در هواي آزاد(سردِ بيابان)كار نميكرد.
امسال چه زمستاني در پيش است و چه شبهايي در سنگر و چه روزهاي سردي در هوايآزاد در پيش رو داريم، چگونگی آن برايم قابل تصور نيست. اینکه با چه تضادهایی رو به رو خواهیم شد و چگونه آنها حل خواهند شد، هیچکس نمی تواند آن را حدس بزند.
ادامه دارد....
13، آگوست، 2006م
جنبه های اطلاعاتی و.... یادداشت ها حذف شده و تنها جنبه های مقاومت زیبای انسانی آن حفظ شده است.
روزِ بسيار پُركاري را پشت سرگذاشته بوديم. کارهایمان تا حدود ساعت هفت شب به طول انجامید و ساعت هفت شب براي خوردن شام به چادرِ صنفي رفتيم. مسؤل صنفي (پشتیبانی) بهگونه شگفتانگيزيكاركرده بود. چادر بزرگ صنفي را كهگنجايشِ همه نفراتِ محور را داشت، زده بودند. جلوي درب ورودي پتو زده بودندكه سرما به داخل نيايد. ميزهاي تاشو و صندليها را درست مانند سالن قرارگاه در چادر چيده بودند. عشتارها (بخاری های کوچک نفتی) ميسوختند و چادرگرم بود. چند فانوس چادر را روشنكرده بودند. درگوشه اي از چادر مسؤلِ فرهنگي بساط تلويزيون و ويدئو وكاستهايش را چيده بود. خواهر فاطمه (.مسؤل صنفی) با انرژي شگفتانگيز و روحيه تسيلمناپذيرش در برابر تضادها، سعي ميكردكه برنامه اخبار تلويزيون،كانال بغداد را بهكمك بچهها به راه اندازد. شنيدن اخبار براي ما جدي و مهم است. در مجموع صنفي تحسين همه را برانگيخته بود. سرعتِ عمل او شاخص بودكه اوضاع محور خيلي زود در برو بيابان رو به راه شده است.
پس از خوردن شام به چادرمان برگشتيم. چادرما دو فانوس براي روشنايي و يك عشتار برايگرما دارد. روي عشتار من يككتريِ آبگذاشته بودم. ازآبگرم آن براي مسواك زدن استفادهكردم. بچهها خيلي خسته بودند. ابتدا همه دور عشتار جمع شديم. طبق معمول مريم محفل راه انداخت. او عليرغمكار سنگينِ امروز اما سرحال بود. با اين حال از خستگيِ بازوان و شانه ميناليد. ما امروز کانال برای سنگر جمعی کندیم. راندمان مریم دركارهاي سنگين با هيچكس برابر نيست. به لحاظ تشكيلاتي هوادار است. به خاطرشوهرش در قرارگاه است. به هيچوجه ادعايِ ايدئولوژيك يا تشكيلاتي بودن، ندارد. رفتار بسيار عادياي دارد. برعكس افراد تشكيلاتيكه اغلب باید با سرتيم خودكنار بيايند و کمتر انتقاد كنند و بیشتر حرف گوش کنند، او خيلي خوبكار ميكند و خيلي خوب هم به فرماندهاش ويدا انتقاد ميكند. هيچ نگرانی هم از عواقب رفتارش ندارد. مريم بسيار پُرتوان است. ويدا چنان براي راه افتادنكارها به او نياز داردكه از موضع بالا نميتواند با مريم تنظيم رابطهكند، لذا تنظيم رابطه عادي و دوستانه ای با او دارد. وضعيتِ ويژه او را پذيرفته است. مريم از حقوقش خوب دفاع ميكند و منگاه مات و متحير ميمانمكه عليرغم قوانين تشكيلاتي اما سرانجام قوانين طبيعي و تعادل قوا تنظيم رابطه بين آدمها را تعيين ميكند. مريم پايين ترين رده تشكيلاتي را دارد و بالاترين بُرش در حل تضادها را دارد. تهاجم تعيينكنندهاي دارد. انرژيِ ببر يا شير مانندي دارد اما ترسوست. ترسي طبيعيكه زاييده حل نكردنِ تضاد مرگ و زندگي در هرآدم عادي است.
با اعلامِ فرمانِ خاموشي كه ساعت ده شب فاطمه(مسؤلِ پشتيباني) ميدهد، مريم و محفل او خاموش ميشوند. برخي از بچهها علاقه ندارندكه خيلي حرفشنو باشند و همچنان زير فانوس و دور و بر عشتار نشستهاندكه فاطمه با پايينكشيدن فانوس، اراده خود را برآنها تحميل و خاموشي را برقرار ميكند. همهكيسهخوابهاي خود را پهنكردهايم. زيركيسهخواب هم پتو انداختهايم زيرا زمين سرد و مرطوب است. (هركس دو يا سه پتو با خودش دارد.) با تمام لباسهاي پشمي به داخلكيسه خواب ميرويم. روي كيسه خواب هم پتو ميكشيم. سلاح وكلاه خود و اُوركتمان بالاي سرمان است. با چه خيالاتِ وحشتناكي ميخوابيم، خدا آن را ميداند؟ من با خود ميانديشمكه آيا با وضعيتِ جسميام قادر به تطبيق خود با اين شرايط هستم؟
از خداوند ميخواهمكه شرايط را براي ما آسانكند. زمستان و بيابان و بمباران…
روز بعد
پناه برخدا عجب شب وحشتناكيگذشت! نيمه شب با صدايِ شيپورِ و فريادِ حمله هوايي از خواب بيدار شديم. به سرعتكلاه خود و سلاح خود را برداشتيم. اُوركت خود را پوشيده و پا در پوتينكرده و به سمت سنگر دويديم.
در حاليكه ميدويدم چيزي همراهم به روي زمينكشيده ميشد.آنقدر تاريك بودكه نميتوانستم ببينم، چيست! بهكانالكوچكي(سنگر جمعي) در بالاي چادر، خود را انداختيم. جاي من و دو نفرديگر در تهكانال مشخص شده بود. ما يك تيم بوديمكه يكديگر را يافتيم. ميبايد ما سه نفر با هم در برابر بمباران يا هر حادثه اي از هم مواظبت ميكرديم. وقتي در سنگرِخودمان نشستم، فرصت شدكه ببينم چه چيز با خودم اضافه آوردهام؟ با خوشحالي متوجه شدمكه بادگيرم خودش دنبالِ من آمده است. بادگيرم را پوشيدم. در جيبهاي اُوركتم به دنبالِ دستكشهايمگشتم. هوا سرد بود. چنان سردكه مقاومت آدم در همان دقايقِ اول شكسته ميشد. تن شروع به سرد شدن ميكرد. سرما از نوك پنجهها نفوذكرده و تمام پا وكمر را آزار ميداد. دستها يخ ميكردند و دعا براي مقاومت در برابر سرما شروع ميشد. در سنگركسي حرف نميزد. شايد همه فكرميكردند( چون نميشد، چرت زد). ولي هيچكس آنچه راكه در اعماق فكر يا وجودش ميگذشت، برايكسي بيان نميكرد. ما تنها ميتوانستيم مقاومت كنيمكه به لحاظ روحي وفكري در وضعيت خوبي باشيم و براي تحمل شرايط سختكه لازمه مبارزه است به خوبي آماده و بدون تضاد با خودمان باشیم. اما نميشد انكاركردكه اعصاب همه ما تا حدي به هم ريخته بود. ما در سنگركنجكاوانه به هرصداييگوش ميداديم. صداي عبور يا پرواز هيچ هواپيمايي بهگوش نميرسيد. ظاهراً اينجا امن و امان بود. بمباران نبود. پس چرا آژيركشيده بودند؟ معلوم نشد چه مدت در سنگر بوديم. وصعيتِ سرخ لغو شد و ما به چادر برگشتيم و يخ زده به درون كيسه خواب خزيديم. شايد تك وتوك افراد خوش خواب ميتوانستند، بخوابند اما اغلب بچهها دچار بدخوابي شده بودند. ساعتي بعد در حاليكه دركيسه خواب،گرم شده بوديم، دوباره صدايِ فريادِ حمله هوايي برخاست. دوباره به سنگر رفتيم. مدتي بعد دوباره برگشتيم. شب زمستاني طولاني بود و بمباران هواپيماها بر فراز بغداد چندين بارتكرار شد. ما هم مستمر با صداي حمله هوايي به سنگر رفتيم و برگشتيم تا طلوع آفتاب، شب سرشاري از جنگ اعصاب را پشت سر نهاده بوديم. بيدارباش ساعت هفت صبح بود. من به راستي متحير بودمكه برنامه روزانه امروز چگونه خواهد بود و ما در اين برو بيابان چه برنامه روزانه اي داريم؟ ساعت هفتِ صبح بيدار شديم.كيسهخوابهاي خود را جمعكرديم. به سرويس و دستشوييِ صحراييِ پشت خاكريز رفتيم. توالت ها تمیز و سفید درست مثل قرارگاه است و از روشويي صحراييِ نسبتاً لوكسي در اين بيابانكه سه تا شيرآب دارد، براي شستن دست و صورت ياگرفتن وضو استفادهكرديم. بالای خاکریز یک منبع آب گذاشته شده است که آب برای توالت یا روشویی را تأمین می کند. منبع آب هم توسط تانکرآب پٌر می شود. این مجموعه ساده اما تحسین انگیز است!
ساعت هفت و نيم صبح به خط شديم. برنامه صبحگاه داشتيم. قبل از رفتن به صبحگاه در تاريك روشنِ چادر چشمم به صورت بچهها افتاد. هيچ لبخندي بر رويِ هيچ لبي ديده نميشد. رنگها همه از بيخوابي ديشب زرد شده بودند. آماده شدن بچه های برای صبحگاه کٌند بود.كسي تظاهرنميكردكه عجب شب خوبيگذشته بود، به جز سهيلا كهكاملاً سرحال به نظر می رسید. او بدونِ هيچ تأثيري از شرايطِ سخت ديشب رفتار می کرد. زودتر از همه، قبراق و زرنگ، پوتينهايش را پوشيده وآماده رفتن برايِ صبحگاه بود. طوري رفتار ميكردكهگويي به اندازه كافي خوابيده و اتفاقات فوق تحمل ديشب، برای او هيچ چيز نبوده است. نمي توانستم او را بفهمم! آیا تظاهر ميكندكه به نسبت ديگران توانِ برتري دارد يا به راستي اراده شگفتانگيزي در پس توانِ او يا در مغز وسلسله اعصاب او نهفته است؟ دلم می خواهد مانند او رفتار کنم یا به قول معروف از روحیه او درس بگیرم اما به سختی روی پاهایم ایستاده ام. بقیه هم مثل من هستند و همه با سکوت از چادر بیرون می رویم.
بيرون چادر طبيعت بسيار زيباست اما سرما چنانگزنده استكه اوقات آدم را تلخ ميكند. مه رقيقي در هواست و برف سبكي به روي زمين نشسته است. سبزهها يخ زدهاند ولي چنين سعادتي را دارندكه به خوابِ نازِ زمستاني رفتهاند و سرما را حس نميكنند و نميلرزند. من به چشمك سبز سبزهها از زير لايه سفيد يخ نگاه ميكنم.كاش سبزه بودم و بيخيالِ سرما!!
با فرمانِ فرماندهگردانمان به خط شده و شروع به دويدن ميكنيم. به هنگام دويدن شروع به شمارش ميكنيم. يك يك، دو دو،… پس از مسافتي دويدن با فرمانِ بَرجا! متوقف ميشويم. بعد صبحگاه اجرا ميكنيم. امروز صبح براي اولين بار به هنگام خواندنِ سرود متوجهٍ صدايِ ناهنجار خواهران ميشوم. هر روز سرود را به همراهِ كاست و بلندگو ميخوانديم و متوجه بدآهنگ بودن نغمه خود نبوديم. اميدوارمكه تك و توكگنجشكانيكه در اينگوشه بيابان باكنجكاوي دور و بر ما پرسه ميزنند به صدايِ ما نخنديده باشند.[با خود فكرميكنمكه قامتِ انساني در بيابان چه ساده و بدون شكوه وجلال و مثل خود خاک است!] بعد از صبحگاه با خوشحالي براي خوردن صبحانه ميرويم. صبحانه در چادر صنفيآماده است، همانگونهكه در قرارگاه آماده بود. مسوليت صنفي در اينجاكارآساني نيست. يكي از زبدهترين خواهرانِ مسؤل(فاطمه ) پشتيباني را به عهده دارد. مشكلترينكار اوكنترلِ جيرهبنديِ مواد است.
بعد از صبحانهكارها مشخص ميشوند. درست همانگونهكه در قرارگاه برنامه روزانه داشتيم. چند تيم هستيم.كار سنگرها را بايد تكميلكنيم. براي سنگرها بايد طاق بزنيم. من تعجب ميكنمكه سقف ازكجا خواهيم آورد و چهكسي در بين ما از بنايي يا مهندسي سر درميآورد؟ يك تيم به دنبالِ الزاماتكار ميرود. از بخش پشتيباني ورقههايِ بزرگِ فلزي يا تخته بزرگ ميگيرد.(پشتيباني بسيار مجهزاست!) همه دست بهكار شده و به روي سقفِ سنگرها طاق ميزنيم. در تمام طول روز صداي بلندِ مريم(پرتوانترين خواهر)كه يكسره براي حل تضادها راهحل ميدهد( فرمان ميدهد) بهگوش ميرسد. اطرافِ سقفِ سنگرها را باكيسه شن سنگين ميكنيمكه باد ورقهها را با خود نبرد. داخل سنگرها دوبارهكار ميكنيم. هركس به سنگر به عنوان محلِ استقراردومكه بايد پاسي از شب را درآن بگذراند، مينگرد. با تكههاي موكت مانده از روز قبل داخل سنگر را موكت ميكنيمكه زمينگرم باشد. هر تيم سنگري براي خود آمادهكردهكه با سنگر تيم ديگر فرق دارد. سليقهها مختلفاند. همه خسته هستيم. بيخوابي شب قبل روي خلق و خوي امروز بچهها تأثير داشته است. رابطهها مثل هوای بیابان سرد وساکت است. این هم طبیعی است. «آدم اينجا تنهاست. خدا هست!»
شب به چادر برميگرديم. با تعجب به نخستين روزِ سردِ زمستاني در طول زندگيام فكرميكنمكه تمام طول روز را در هواي آزادكاركرده ام. در قرارگاه در روزهاي سرد به این شکل كسی در هواي آزاد(سردِ بيابان)كار نميكرد.
امسال چه زمستاني در پيش است و چه شبهايي در سنگر و چه روزهاي سردي در هوايآزاد در پيش رو داريم، چگونگی آن برايم قابل تصور نيست. اینکه با چه تضادهایی رو به رو خواهیم شد و چگونه آنها حل خواهند شد، هیچکس نمی تواند آن را حدس بزند.
ادامه دارد....
13، آگوست، 2006م
تاریکی جنگ 4
تاریکی جنگ و شعله مقاومت
جنبه های اطلاعاتی و... یادداشت ها حذف شده است
قسمت چهارم
بهمن 69.
در بيرونِ چادر، صبح طلوعكرده است. مبارك باشد! سومین روز از زندگي سنگري ما آغاز می شود. پریشب نتوانسته بودیم بخوابیم و ديشب هم آنقدر صداي حمله هوايي آمد و تا صبح به سنگر رفتيم و برگشتيمكه حتی سهیلا هم با تمام خونسردی اش ( ظرفیت بالا)، عصبي شده بود. برنامه روزانه را مانند روز قبل شروعكرديم. بعدكارها تقسيم شدند. منكارگرِآسايشگاهمان (چادر) هستم. جارو نداریم و من بایدکف چادر را نظافت کنم! فکری به نظرم می رسد. براي جارو زدن چادر می توان از خارهاي درشت بيابان استفاده کرد. به دنبال کندن خار می روم و به مقدارکافی خار ميكَنم و به شكلِ جارو به هم ميبندم. نميدانم اين روش ازكجا در خاطرم مانده است. ابتکار بدی نیست اما خارها کوتاه هستند و جارو زدن آسايشگاه بيش از نيم ساعت طول ميكشد . بعد باید جاکفشی را نظافت کنم. مثل قرارگاه در اینجا هم جاکفشی داریم. باید اسامی بچه ها را نوشته و روی جاکفشی بچسبانم. محل پوتین هرکس باید مشخص باشد. بعد بايد شيشه فانوسها را تميزكنم. فتيله سوخته آنها را قيچي کرده و از نفتپُرشانكنم. برای نفت کردن فانوس ها باید تا آنسوی اردوگاه رفته و به پشتیبانی مراجعه کنم. بعد از نفت کردن فانوس ها به چادر برمی گردم و آنها را به میخ های دکل چادر آویزان می کنم. ازانجام این کار خندهام و در عین حال هم، ازسردرد ناشی از بيدارخوابيهايِ دو شب گذشته، گريهام ميگيرد. نه، فكرش را نميكردمكه روزی مجبور به زندگي در چنين شرايطي باشيم. قرارگاه با مدرنترين شهرهاي جهان برابري ميكرد. چرا اينجا هستيم؟ چنین بازگشتی به عقب و به این شرایط براي هيچكس قابلِ تصور و پيشگويي نبود. جنگ با آمريكا و بمباران و قحطي…آيا رژيم سعي نخواهدكردكه ازشرايطِ پيشآمده و اوضاعِ آشفته در اين مرزهاكه حتي يك سرباز عراقي هم درآن نيست. نهايتِ سوء استفاده را برايِ ضربه زدن به ما بكند؟ نگرانی من از بابت رﮊیم بیشتر از بمباران هوایی است.
***
يك هفته از استقرار ما در اين مكان ميگذرد.كار خارقالعادهاي در اينجا انجامگرفته است. ما در بيابان چنان جا اُفتادهايم(مستقرشدهايم) كه گويي از ابتدا هم ميتوانستيم در بيابان زندگي (چادري و چريكي)كنيم. محورِ ما در اينجا وسعتي حدودِ ..... را تشكيل ميدهدكه بچهها دور تا دور محور را سيم خارداركشيدهاند. اگر سيم خاردار نكشيم، علاوه برسگ و شغال ميتوانند افراد متفرقهكه در اطراف زندگي ميكنند (چوپان یا...)، براي دستبرد به آذوقه يا غيرو… بيايند. در محورهاي ديگر مواردي از دستبرد به انبارِ مواد غذايي در شب بوده است.
درعرضِ يك هفته حجمكارِ بزرگ و شگفتانگيزي اينجا انجامگرفته است. تمام بنگالهاي معاونين و مخابرات و اتاقكار برادران و خواهران را از محوركنده و به اينجا آوردهاند. يك تانكر نفت و يك تانكر آب داريم. سرويس و توالت صحرايي و منابع آب داريم. حتي حمام صحرايي داريم. يكي از بچهها به نامِ مستعار نینا( از دانشجويانِآمريكا ) با سماجت عجيبي در اين سرما درساعتِ پنچ صبح با كمكِ دوكتريِ آبجوش حمام كرد. او ميگفتكه در آمريكا به هواي سرد عادت کرده است و در اینجا هم سرما نميخورد. بغير از او هيچكسِ ديگري هوسِ حمام و نظافت نكرد! او عنوانِ قهرماني برايِ’ نظافتِ فردي‘ را به نامِ خود ثبتكرد!
تمام زرهيهايمان از قرارگاه با كمككمرشكن به اينجا منتقل شدهاند. بولدوزرهامان آشيانه براي زرهيها ساختهاند. بعد ازتمام شدنكارِ استقرار(چادرها و سنگرها)، مستمراً كار رسيدگيِ روزانه به زرهيها را داريم. هوا مرطوب است. هر روز بايد لوله تانكمان را تنظيفكنيم تا زنگ نزند.آشيانه زرهيها چندكيلومتر دورتر از محور هستند. صبح بعد از صبحانه، پشت چیپ سوار شده و سًرٍ زرهيها ميرويم. تمام لباسهايگرممان را ميپوشيم ولي باز سرما آزار دهنده است. ظهركار را رهاكرده و براي آنتراكتِ ناهارميرويم. معمولاً جيپِ سيّارِ پشتيباني نزديكِ جاده مستقر ميشود. صنفي بساطِ ناهار را راه مياندازد. يك يا دو ميزِ تاشويِ چوبي به گونه بسيار منظم و مرتبكه در بيابان باشكوه مينمايد، زده ميشود.كلمنهايِ چايِ تازه و خرما و نان روي ميز چيده ميشوند. بشقاب و قاشق وحتي چنگالِ يكبار مصرف روي ميز چيده ميشوند. همه بچههاي محور دراين ساعتكارِ زرهيها را تعطيل ميكنند و خسته و گرسنه و یخ زده، در اين محل جمع ميشوند. از زمانيكه شرايطِ قحطي وجيرهبندي برقرار شده و مواد غذايي ناياب شدهاند، خورد وخوراك ارزش یا لٌطف مضاعفي پيداكرده است. ناهار هيچ روزي سرساعت نميرسد و اين موضوع اسباب تفريحِ بچهها شده است. غذا از پشتيباني مركز(بالا) بايد با پيك بيايد. راه طولاني است شايد دو ساعت راه است به همين دليل غذا سَرساعت نميرسد. ارتباطاتي هم مانند تلفن صحرايي يا بيسيم وجود نداردكه ساعتِ رسيدن غذا مشخص باشد. مسؤل صنفيمان فاطمه با حوصله و خونسردي و شايد هم ايمان قلبي يا اعتماد تشكيلاتي به ما اطمينان ميدهدكه غذا خواهد رسيد! يكنفر در ميان جاده ميايستد و با ديدنگرد و غبارِ خودرو فرياد ميزند: ’پيك شادي‘ رسيد. بچهها شعارهاي جالب و دوبيتيهاي جالب و شادي برايِ پيكِ غذا ساختهاندكه شروع به خواندن ميكنند.
بعد از رسيدن غذا به دليل جيره بنديايكه وجود دارد مسؤل صنفي خودش غذا را در بشقابها ميكشد. خواهر فاطمه يككفگير داردكه معروف بهكفگيرِ خواهر فاطمه است. غذا براي هر نفر بايد طبق اين ’اشل‘ يككفگير باشد. غذا به دقتكشيده ميشودكه به همه برسد.
در مجموع در اين شرايط قحطي، مسائل صنفي به نحو احسن حل و فصل ميشوند. به تازگي صنفي يك آشپزخانه صحرايي برايِ پختنِ شام به پا كرده استكه بچهها به خنده نام آن را ’ اتاقگازِ خواهر فاطمه ‘ گذاشتهاند. دو اجاقِ روستايي در اتاقكِ سقفداري به شيوه دهاتكردستان ساخته شده است. در اثر بد سوختنِ هيزم، تمامِ دود وگازِ هيزمها در چهار ديواري( بدون دودكش) جمع ميشود. نفريكه درآنجاست، نه فقط مثل حاجي فيروز سياه ميشود بلكه نفسش هم از دود بند ميآيد، به همين دليل بچهها كارگري صنفي( پختنِ شام) را دراينجا سختترينكارميدانند. از سوي ديگر هم بچهها شيرينترين جوكها را با موضوعات صنفي ساختهاند. به هرحال صنفي ما (خواهر فاطمه) در نظر من، مبارز بزرگي استكه با امكانات ناچيز ولي با بالاترين روحيه سعي ميكندكه تضاد حلكند. در اين شرايط البته اگر آبكلمنهايِ چاي نجوشيده باشد يا سيب زميني شام نپخته باشد، بسيار طبيعي است. براي خود من قابل تصور نبودكه بتوانيم در بيابان دوام بياوريم. يك هفته گذشته است. بمباران بغداد ادامه دارد. وضعيت جنگي و بمبارانِ عراق وحشتناك است. ما در شب چند بار به سنگر ميرويم. تنها يك شب به سنگر نرفتيم. فرمانده محورمان(....)كه فرسودگي عصبي بچهها را ديده بود، اجازه دادكه آنشب همه بخوابند. شاید ريسك پذيرفته بود تا طاقت برخي به خاطرسختي شرايط پايان نيابد. در محور رزمندهها یا نفراتی كه مجاهد نيستند، زياد داريم. ممكن است، اين افراد شرايط سخت را به خوبی مجاهدین تحمل نکنند. در روزهای گذشته تک نمود، موارد فرار يا گم شدن افراد بوده است. به خاطر اطلاعاتيكه هركس از مکان یا شرايطِ ما دارد اين امر(فرارشان)ميتواند بسيار خطرناك باشد. ممكن استكه اطلاعاتشان را بهكردها يا رژيم بفروشند. شاید به همین دلیل هر روز صبح و شب آمارگيري ميشويم و در طول روز هم نگهباني داريم. امروز من دو ساعت در قسمت جلوي درب وروديِ اردوگاه ( محورمان) نگهباني داشتم. سلاحِكلاشينكفم را به حالتِ آماده برايِ شليك بردوش انداختم. اغلب به هنگام نگهباني وقت ميكنمكه فارغ از شلوغيكارهاي جمعي و روزانه، فكر كنم. از فكركردن و شبها يادداشتكردن، لذت ميبرم. همه جا به شدت ساكت است. چنانكه صدايِ سكوت بيابان را ميتوان با گوشهايِ خود شنيد. هيچ تردد( رفت وآمدي) در هيچگوشه به چشم نميخورد. تحرك بچهها پايين است. از جاده پشت سرم صداي رفت و آمدي به گوش نميرسد. هوا به شدت سرد است. من تمامِ لباسهاي زمستانيام را به جز پليورِ سبز ارتشيكه از آن بدم ميآيد، به تن دارم.كلاهِ پشميام تمام سر و صورتم را ميپوشاند، چنانكه تنها در صورتم سه سوراخ(چشمها و دهان) ديده ميشوند. دستهايم را با دستكش پوشاندهام. چنان خود را پوشاندهامكه فاطمه مسؤل صنفي با ديدن من به سرعت يك جوك ساخت. به هنگامِ تردد مرا ديده بود. به من نزديك شد و با لحن جديﺍيگفتكه امروز هواپيماهاي شناساييآمريكاكه درحال عبور از بالاي سرما هستند، يك عكس از تو برداشتهاند. امشب اين عكس روي ميز ‘بوش’(رئيس جمهورآمريكا) است. عكسِ ماهوارههاي شناسايي يك موجود غير زميني را نشان ميدهدكه در صورتش فقط سه سوراخ وجود دارد. چيز ديگري ندارد. من به تو تبريك ميگويم. مشهور شدي. هميشه در چهره تو مشهور شدن را پيشبيني ميكردم. ازحرفهاي خوشمزه او خندهام ميگيرد. او ميتواند همهكس و همه چيز را سوژهكند و جوك بسازد. شب اين جوك را در چادر خواهران با شاخ و برگهاي جديديكه براي آن ساخته است، تعريف ميكند. صداي انفجار خنده در چادر خواهران باعث ميشودكه فرمانده محور... دوان دوان از بنگالش تا چادر ما بدود. به ما انتقاد ميكندكه چرا اينقدر بلند و طولاني ميخنديم؟ من از اين انتقاد تعجب ميكنم. مگرخنده خواهران در جمع خودشان چه عيبي ميتواند داشته باشد؟ ميبايد در اين شرايط سخت به خنديدن و فضاي شادكمككرد. درغير اينصورت سختي شرايط ميتواند ناراحتيهاي عصبي و روحي ايجادكند به خصوص که خواهران رزمنده در محور ما زیاد هستند. بچه هایی که مثل نینا در آمریکا ﮊورنالیست بوده یا فریبا که کمونیست است یا مریم که رزمنده است و... طبعاً رعایت ضوابط ایدیولوﮊی برایشان کمتر از ما (مجاهدین) آسان یا حل است.
ادامه دارد...د.
20، آگوست، 2006
در بيرونِ چادر، صبح طلوعكرده است. مبارك باشد! سومین روز از زندگي سنگري ما آغاز می شود. پریشب نتوانسته بودیم بخوابیم و ديشب هم آنقدر صداي حمله هوايي آمد و تا صبح به سنگر رفتيم و برگشتيمكه حتی سهیلا هم با تمام خونسردی اش ( ظرفیت بالا)، عصبي شده بود. برنامه روزانه را مانند روز قبل شروعكرديم. بعدكارها تقسيم شدند. منكارگرِآسايشگاهمان (چادر) هستم. جارو نداریم و من بایدکف چادر را نظافت کنم! فکری به نظرم می رسد. براي جارو زدن چادر می توان از خارهاي درشت بيابان استفاده کرد. به دنبال کندن خار می روم و به مقدارکافی خار ميكَنم و به شكلِ جارو به هم ميبندم. نميدانم اين روش ازكجا در خاطرم مانده است. ابتکار بدی نیست اما خارها کوتاه هستند و جارو زدن آسايشگاه بيش از نيم ساعت طول ميكشد . بعد باید جاکفشی را نظافت کنم. مثل قرارگاه در اینجا هم جاکفشی داریم. باید اسامی بچه ها را نوشته و روی جاکفشی بچسبانم. محل پوتین هرکس باید مشخص باشد. بعد بايد شيشه فانوسها را تميزكنم. فتيله سوخته آنها را قيچي کرده و از نفتپُرشانكنم. برای نفت کردن فانوس ها باید تا آنسوی اردوگاه رفته و به پشتیبانی مراجعه کنم. بعد از نفت کردن فانوس ها به چادر برمی گردم و آنها را به میخ های دکل چادر آویزان می کنم. ازانجام این کار خندهام و در عین حال هم، ازسردرد ناشی از بيدارخوابيهايِ دو شب گذشته، گريهام ميگيرد. نه، فكرش را نميكردمكه روزی مجبور به زندگي در چنين شرايطي باشيم. قرارگاه با مدرنترين شهرهاي جهان برابري ميكرد. چرا اينجا هستيم؟ چنین بازگشتی به عقب و به این شرایط براي هيچكس قابلِ تصور و پيشگويي نبود. جنگ با آمريكا و بمباران و قحطي…آيا رژيم سعي نخواهدكردكه ازشرايطِ پيشآمده و اوضاعِ آشفته در اين مرزهاكه حتي يك سرباز عراقي هم درآن نيست. نهايتِ سوء استفاده را برايِ ضربه زدن به ما بكند؟ نگرانی من از بابت رﮊیم بیشتر از بمباران هوایی است.
***
يك هفته از استقرار ما در اين مكان ميگذرد.كار خارقالعادهاي در اينجا انجامگرفته است. ما در بيابان چنان جا اُفتادهايم(مستقرشدهايم) كه گويي از ابتدا هم ميتوانستيم در بيابان زندگي (چادري و چريكي)كنيم. محورِ ما در اينجا وسعتي حدودِ ..... را تشكيل ميدهدكه بچهها دور تا دور محور را سيم خارداركشيدهاند. اگر سيم خاردار نكشيم، علاوه برسگ و شغال ميتوانند افراد متفرقهكه در اطراف زندگي ميكنند (چوپان یا...)، براي دستبرد به آذوقه يا غيرو… بيايند. در محورهاي ديگر مواردي از دستبرد به انبارِ مواد غذايي در شب بوده است.
درعرضِ يك هفته حجمكارِ بزرگ و شگفتانگيزي اينجا انجامگرفته است. تمام بنگالهاي معاونين و مخابرات و اتاقكار برادران و خواهران را از محوركنده و به اينجا آوردهاند. يك تانكر نفت و يك تانكر آب داريم. سرويس و توالت صحرايي و منابع آب داريم. حتي حمام صحرايي داريم. يكي از بچهها به نامِ مستعار نینا( از دانشجويانِآمريكا ) با سماجت عجيبي در اين سرما درساعتِ پنچ صبح با كمكِ دوكتريِ آبجوش حمام كرد. او ميگفتكه در آمريكا به هواي سرد عادت کرده است و در اینجا هم سرما نميخورد. بغير از او هيچكسِ ديگري هوسِ حمام و نظافت نكرد! او عنوانِ قهرماني برايِ’ نظافتِ فردي‘ را به نامِ خود ثبتكرد!
تمام زرهيهايمان از قرارگاه با كمككمرشكن به اينجا منتقل شدهاند. بولدوزرهامان آشيانه براي زرهيها ساختهاند. بعد ازتمام شدنكارِ استقرار(چادرها و سنگرها)، مستمراً كار رسيدگيِ روزانه به زرهيها را داريم. هوا مرطوب است. هر روز بايد لوله تانكمان را تنظيفكنيم تا زنگ نزند.آشيانه زرهيها چندكيلومتر دورتر از محور هستند. صبح بعد از صبحانه، پشت چیپ سوار شده و سًرٍ زرهيها ميرويم. تمام لباسهايگرممان را ميپوشيم ولي باز سرما آزار دهنده است. ظهركار را رهاكرده و براي آنتراكتِ ناهارميرويم. معمولاً جيپِ سيّارِ پشتيباني نزديكِ جاده مستقر ميشود. صنفي بساطِ ناهار را راه مياندازد. يك يا دو ميزِ تاشويِ چوبي به گونه بسيار منظم و مرتبكه در بيابان باشكوه مينمايد، زده ميشود.كلمنهايِ چايِ تازه و خرما و نان روي ميز چيده ميشوند. بشقاب و قاشق وحتي چنگالِ يكبار مصرف روي ميز چيده ميشوند. همه بچههاي محور دراين ساعتكارِ زرهيها را تعطيل ميكنند و خسته و گرسنه و یخ زده، در اين محل جمع ميشوند. از زمانيكه شرايطِ قحطي وجيرهبندي برقرار شده و مواد غذايي ناياب شدهاند، خورد وخوراك ارزش یا لٌطف مضاعفي پيداكرده است. ناهار هيچ روزي سرساعت نميرسد و اين موضوع اسباب تفريحِ بچهها شده است. غذا از پشتيباني مركز(بالا) بايد با پيك بيايد. راه طولاني است شايد دو ساعت راه است به همين دليل غذا سَرساعت نميرسد. ارتباطاتي هم مانند تلفن صحرايي يا بيسيم وجود نداردكه ساعتِ رسيدن غذا مشخص باشد. مسؤل صنفيمان فاطمه با حوصله و خونسردي و شايد هم ايمان قلبي يا اعتماد تشكيلاتي به ما اطمينان ميدهدكه غذا خواهد رسيد! يكنفر در ميان جاده ميايستد و با ديدنگرد و غبارِ خودرو فرياد ميزند: ’پيك شادي‘ رسيد. بچهها شعارهاي جالب و دوبيتيهاي جالب و شادي برايِ پيكِ غذا ساختهاندكه شروع به خواندن ميكنند.
بعد از رسيدن غذا به دليل جيره بنديايكه وجود دارد مسؤل صنفي خودش غذا را در بشقابها ميكشد. خواهر فاطمه يككفگير داردكه معروف بهكفگيرِ خواهر فاطمه است. غذا براي هر نفر بايد طبق اين ’اشل‘ يككفگير باشد. غذا به دقتكشيده ميشودكه به همه برسد.
در مجموع در اين شرايط قحطي، مسائل صنفي به نحو احسن حل و فصل ميشوند. به تازگي صنفي يك آشپزخانه صحرايي برايِ پختنِ شام به پا كرده استكه بچهها به خنده نام آن را ’ اتاقگازِ خواهر فاطمه ‘ گذاشتهاند. دو اجاقِ روستايي در اتاقكِ سقفداري به شيوه دهاتكردستان ساخته شده است. در اثر بد سوختنِ هيزم، تمامِ دود وگازِ هيزمها در چهار ديواري( بدون دودكش) جمع ميشود. نفريكه درآنجاست، نه فقط مثل حاجي فيروز سياه ميشود بلكه نفسش هم از دود بند ميآيد، به همين دليل بچهها كارگري صنفي( پختنِ شام) را دراينجا سختترينكارميدانند. از سوي ديگر هم بچهها شيرينترين جوكها را با موضوعات صنفي ساختهاند. به هرحال صنفي ما (خواهر فاطمه) در نظر من، مبارز بزرگي استكه با امكانات ناچيز ولي با بالاترين روحيه سعي ميكندكه تضاد حلكند. در اين شرايط البته اگر آبكلمنهايِ چاي نجوشيده باشد يا سيب زميني شام نپخته باشد، بسيار طبيعي است. براي خود من قابل تصور نبودكه بتوانيم در بيابان دوام بياوريم. يك هفته گذشته است. بمباران بغداد ادامه دارد. وضعيت جنگي و بمبارانِ عراق وحشتناك است. ما در شب چند بار به سنگر ميرويم. تنها يك شب به سنگر نرفتيم. فرمانده محورمان(....)كه فرسودگي عصبي بچهها را ديده بود، اجازه دادكه آنشب همه بخوابند. شاید ريسك پذيرفته بود تا طاقت برخي به خاطرسختي شرايط پايان نيابد. در محور رزمندهها یا نفراتی كه مجاهد نيستند، زياد داريم. ممكن است، اين افراد شرايط سخت را به خوبی مجاهدین تحمل نکنند. در روزهای گذشته تک نمود، موارد فرار يا گم شدن افراد بوده است. به خاطر اطلاعاتيكه هركس از مکان یا شرايطِ ما دارد اين امر(فرارشان)ميتواند بسيار خطرناك باشد. ممكن استكه اطلاعاتشان را بهكردها يا رژيم بفروشند. شاید به همین دلیل هر روز صبح و شب آمارگيري ميشويم و در طول روز هم نگهباني داريم. امروز من دو ساعت در قسمت جلوي درب وروديِ اردوگاه ( محورمان) نگهباني داشتم. سلاحِكلاشينكفم را به حالتِ آماده برايِ شليك بردوش انداختم. اغلب به هنگام نگهباني وقت ميكنمكه فارغ از شلوغيكارهاي جمعي و روزانه، فكر كنم. از فكركردن و شبها يادداشتكردن، لذت ميبرم. همه جا به شدت ساكت است. چنانكه صدايِ سكوت بيابان را ميتوان با گوشهايِ خود شنيد. هيچ تردد( رفت وآمدي) در هيچگوشه به چشم نميخورد. تحرك بچهها پايين است. از جاده پشت سرم صداي رفت و آمدي به گوش نميرسد. هوا به شدت سرد است. من تمامِ لباسهاي زمستانيام را به جز پليورِ سبز ارتشيكه از آن بدم ميآيد، به تن دارم.كلاهِ پشميام تمام سر و صورتم را ميپوشاند، چنانكه تنها در صورتم سه سوراخ(چشمها و دهان) ديده ميشوند. دستهايم را با دستكش پوشاندهام. چنان خود را پوشاندهامكه فاطمه مسؤل صنفي با ديدن من به سرعت يك جوك ساخت. به هنگامِ تردد مرا ديده بود. به من نزديك شد و با لحن جديﺍيگفتكه امروز هواپيماهاي شناساييآمريكاكه درحال عبور از بالاي سرما هستند، يك عكس از تو برداشتهاند. امشب اين عكس روي ميز ‘بوش’(رئيس جمهورآمريكا) است. عكسِ ماهوارههاي شناسايي يك موجود غير زميني را نشان ميدهدكه در صورتش فقط سه سوراخ وجود دارد. چيز ديگري ندارد. من به تو تبريك ميگويم. مشهور شدي. هميشه در چهره تو مشهور شدن را پيشبيني ميكردم. ازحرفهاي خوشمزه او خندهام ميگيرد. او ميتواند همهكس و همه چيز را سوژهكند و جوك بسازد. شب اين جوك را در چادر خواهران با شاخ و برگهاي جديديكه براي آن ساخته است، تعريف ميكند. صداي انفجار خنده در چادر خواهران باعث ميشودكه فرمانده محور... دوان دوان از بنگالش تا چادر ما بدود. به ما انتقاد ميكندكه چرا اينقدر بلند و طولاني ميخنديم؟ من از اين انتقاد تعجب ميكنم. مگرخنده خواهران در جمع خودشان چه عيبي ميتواند داشته باشد؟ ميبايد در اين شرايط سخت به خنديدن و فضاي شادكمككرد. درغير اينصورت سختي شرايط ميتواند ناراحتيهاي عصبي و روحي ايجادكند به خصوص که خواهران رزمنده در محور ما زیاد هستند. بچه هایی که مثل نینا در آمریکا ﮊورنالیست بوده یا فریبا که کمونیست است یا مریم که رزمنده است و... طبعاً رعایت ضوابط ایدیولوﮊی برایشان کمتر از ما (مجاهدین) آسان یا حل است.
ادامه دارد...د.
20، آگوست، 2006
تاریکی جنگ 5
تاریکی جنگ و شعله مقاومت
جنبه های اطلاعاتی و... یادداشت ها حذف شده اند.
قسمت پنجمم.
….بهمن 69
باور نميكنمكه در تمامِ طول تاريخ ایران، هيچ گروهي مانند مجاهدين خلق پرتحرك و پويا و آماده براي تحولاتِ بزرگ و سنگين بوده باشد. انرژي ايراني جماعت از ايران باستان به اينطرف فكر نميكنمكه چنين جنب و جوشي را تاریخاً ثبتكرده باشد. شاید هم بوده است اما من نشنیده و نخوانده ام به همین دلیل باور نمی کنم.
يك هفته تمام با چه سختي و با چه جانكندني استقرار ساختيم و چادر زديم حالا بايد همه را بٍکنیم و جا به جا شويم. روز از نو و روزي از نو! گويي اين جا به جاييها وكارهاي سخت، امری بسيار طبيعي هستند. نه باور نميكنمكه در طول تاريخ ايران افسانه مجاهدين قابل تكرار باشد.كيلومترها دور از مرزهاي ميهن،كيلومترها در داخلكوه وكمرهاييكه هيچ کسی درآنها زندگي نمیکند، به راحتي خيمههاي زندگي و رزم خود را به پا ميكنند. بعد با عوض شدن خطِ استقراري يا تحليلِ جديد از شرايط، بدون چون و چرا حاضر هستندكه خود را با شرايط ديگري تطبيق دهند و دوباره جاكن شوند. اگر اشتباهی هم شده است آن را بدون خم آوردن به ابرو، جبرانكنند. مشکلی هم نيستكه انرژي عظيمي صرفكار قبلي شده است. راستش در ابتدا باشنیدن خبر جا به جایی، بچه ها عصبانی شدند و بحث کردند. مریم مثل همیشه اعتراضش را بیان کرد وگفت:« ما با چه مصيبتي يك روز تمام زير باران و باد چادر زديم و حال بايد آن را بِكنيم و دوباره جای دیگری آن را بزنیم!....» فهمیه و فریبا با هم گفتند:« سنگرها را بگو! دوباره باید سنگر بکنیم؟ کتف آدم می اٌفته!» بحث کردن آنها مثل همیشه شروع شد و با ورود فرمانده شان هم تمام شد. چون بهتر از هرکس خودشان می دانند که در یک ارتش هستند و ارتش هم به قول معروف، چرا ندارد. با این حال ویدا با خوشرویی همیشگی و با ظرفیت و قاطعیتی که لازمه یک فرمانده مجاهد خلق است، برنامه جابه جایی (استقرارجدید) را توضیح داد! مریم ﺳﺆال کردکه چرا باید استقرار را عوض کنیم؟ استقرارکار ساده ای نیست. چرا؟....» ویدا گفت:« می دانیم! خودمان همه اینها را می دانیم. دست ما نیست. پارامترهاي بسياري، غيرقابل پیش بینی و محاسبه هستند و ما بايد حاضر به تطبيق خود با آنها باشيم.» بحث پایان یافت و همه دست به کارٍ جمع کردن چادر و خراب کردن سنگرها شدیم. سنگرها باید خراب شوند تا برای غیرخودی قابل استفاده نباشند.
در عرض یک روز، ما جا به جا شديم.كيلومترها دورتر از محل استقرار قبليمان و در سمت چپ رودخانه در ارتفاعات بلندي مستقر شده ایم. خوشبختانه اينبار چادر (خواهران) نميزنيم. برای همه غیرمنتظره بود که فرمانده جدید محورمان (خواهر...) گفت:« براي آسايشگاهِ خواهران بنگال داريم.» دیشب در چادر موقت خوابیدیم. امروز بنگال نصب می شود. به دليل تهديد بمباران بايد بنگال در پناهگاه( دل تپه)کار گذاشته شود. برادران با بولدوزر مشغولكندن پناهگاه در دل تپه هستند. بعد از كندن آشيانه، بهكمك جرثقيل بنگال را در آشیانه خواهند گذاشت. درکف آشیانه و زير بنگال بايد الوارهاي بزرگ نصب شوند. تمام اینكارهاي شاق با حوصله انجام ميشوند. امروز جنب و جوش بزرگي در اينجا برپاست. همه در حال سنگركندن و پركردنِ گونيهاي خاك هستيم. سرگونيهاي خاك را بايد بدوزيم. پس ازگذاشتن سقف برايِ سنگرها ( ورقههاي فلزي يا چوبي) روي آنها را بايد نايلون بكشيمكه در برابر باران مقاومتكنند. بعدكنارههاي سقف را بايد گوني خاك بگذاريم. امروز همه در حال اينكارهای سنگین بوديم. من به توانكوچك خودم فكر ميكردم و شاید همه به توان کوچک خود در برابر این کارهای سخت و سنگین فکر می کنند و در دهن خود این تضاد را باید حل کنند. اما دركار دسته جمعي هر توان كوچكي ميتواند خود را به انرژي جمع پيوند بزند. امروز به هنگام کار ما به چند تیم تقسیم شدیم. ويدا گفت:« ما قوی ترها سنگر ميكنيم و آنها که نخودی هستند،گونی های شن را پر میكنند و بعد سرکیسه ها را می دوزند!» کسی از شوخی او ناراحت نشد زیرا با لحن بدی بیان نکرد و کسی هم خودش را نخودی نمی داند. چون در زندگی جمعی برای همه جا هست. با این حال تفاوت توانمندی ها یک واقعیت است. از واقعیت هم نباید گریخت!
امروزآفتابي بود. روزی زیبا از روزهاي اين زمستان كه ما در هواي سرد و در روی تپه ها ،كار و زندگي ميكرديم.آفتابِ زرد رنگِ زمستاني بيش از آنكهگرما ببخشد، بركوه و تپه و دشت زيبايي ميبخشيد. من فكر ميكنمكه اگر زمستان به راستي سرد و سنگین ميشد ما نميتوانستيم دوام بياوريم اما وقتي ما( انسان) عزم و اراده برای ازخودگذشتگي میكنيم، تمام قواي طبيعت( به گفته حنیف ﻧﮊاد: ملایک) با ما يار هستند. اين را صدها بار ديدهايم. با وجود سرماي هوا اما امروز به ما هنگام کار کردن خیلی خوش گذشت.
براي من ديدنِ ابتكارات برادرها با استفاده از امكاناتِ طبيعت بسيار جالب بود. برادران نيهايِ زيادي جمعكرده و با آن سقف براي سنگرها ميبافتند.آسایشگاه برادران بنگال نیست. پناهگاه بزرگی کنده شده توسط بولدوزر، در دل تپه و محفوظ از بمباران است. سنگرها در قسمت جلو و پایین تر از پناهگاه به صورت تونل با بیل کنده شده اند. همه برای تکمیل کار پناهگاه ها سخت مشغول کار بودیم. به نظرم خیلی زود به این شرایط( زندگی سنگری و الزاماتش) خوکردیم، چون امروز همه خوشحال بودیم. با يكديگر شوخي ميكردیم.كسي شکوه از شرايط سخت نداشت.گوييكه بچهها به يك مانور آمدهاند. ازهرگوشه محور( بیابان وکوه) صدايي بهگوش ميرسيد. صداي ماشين خاك برداري، صدايكمرشكنكه بنگال ميآورد، صداي ماشین های آيفا كه تختهاي آهني و حتي تشكهاي ابری را از قرارگاه آوردهاند. يك تيم از بچهها بار آيفا را در گوشهاي خالي ميكردند. ما دو الاغ هم خريدهايمكه يك نفر به آنها رسیدگی می کند. الاغها اغلب در حال چرا هستند چون در حال حاضر دیگر نیازی به آنها نداریم. به نظرم در حال گذران بهترین دوران عمرشان هستند. یک قاطر هم داريم. برای من تمام این زندگی با سختی و سرمایش، با تمام وجوهش از انسان تا طبیعت، زیبا و شگفت انگیز است. یک هفته یا دو هفته قبل، از زندگی در بیابان چنین تصوری نداشتم. نه تنها من بلکه هیچکس دیگر هم نمی دانست که چگونه می توان بر این شرایط مرگبار پیشی گرفت اما مجاهدین توانسته اند در اینجا مافوق تصور را خلق کنند.
***
چند روز از استقرار ما گذشته است و همه چیز عالی به نظرمی رسد فقط به لحاظ غذايي، وضع رسيدن غذا از قبل بدتر شده است. چون راه ما دورتر شده است. ناهار را پشتيباني مركز ميدهد و میزان آن به قدری فیکس(مٌکفی) است که آخرین کفگیر به آخرین نفر می رسد و اغلب شکم ها هم با یک کفگیر برنج و یک عدد نان( جیره) پس از کار سخت در هوای زمستانی سیر نمی شوند. هیچکس اعتراضی نمی کند. مبارزه و سختی های آن را همه خود انتخاب کرده اند و رنج هایش را دوست دارند. اغلب انتراكت ناهار( ساعت غذا خوردن) یکساعت یا بیشتر به تأخير ميافتد. مواقعيكه باران ببارد آب رودخانه طغيان ميكند و جبپ حامل غذا نمي تواند از رودخانه عبوركند و ناهار نميرسد در اين مواقع ما كنسرو لوبيا ميخوريم. خرما با آنكه جيره بندي است اما صنفي ما( خواهر فاطمه) آن را جيره بندي نميكند. آزاد به روي ميزكنار سماور نهاده است. او با خنده علت اين سياست خود را اینگونه تعریف می کند،« خانواده ما بزرگ و ما تعداد زیادی خواهر و برادر بودیم. وضع معیشتی مان هم خوب نبود. مادرم می گفت، هيچوقت نبايد به زبان آوردكه چیزی کم(جیره بندی) است، زيرا اتومات حرص خوردن در افراد ايجاد ميشود. بايد همان را كه هست در سفره گذاشت. بعضي ميخورند و بعضي نميخورند در نتيجه به همه می رسد اما اگر بگوييكه جيره بندي است همه حرص خوردن ميزنند و در نتيجهكم ميآيد. مادرم درست می گفت و غذا در خانه ما کم نمی آمد. چه اشکالی دارد من هم تجربه مادرم را در اینجا به کار می بندم؟» شنیدن چنین مطلبی از زبان او برایم عجیب است چون ما به راه حل ها و آدم های قدیمی و تجربیاتشان اعتقاد نداریم و بیشترکارها و راه حل ها در سازمان با نوآوری همراه است و رو به عقب ندارد اما در این مورد حق با اوست. ما خرما كم نميآوريم. هميشه روي ميزهايِ غذاخوري خرما هست.
چادر صنفي در وسط اين بر و بيابان و در اين هوايِ سرد زمستان، يكي از گرمترين و حتي قشنگترين و راحتترين مكانهاست. برادران از بيابان گل نرگس پیدا کرده وآن را با خود به محور آورده اند. دیدن گل نرگس در گلدان در چله زمستان و درچادر صنفی برای همه جالب(لوکس) است. خواهر فاطمه(مسؤل صنفی) نيز وسواس عجيبي در انجام مسؤليت خود( به بهترين شكل) دارد. يا به قولي به بهترين وجه تضادهاي حيطه مسؤليتش را حل ميكند. هميشه اُنيفورمش سياه وكثيف است. اما بدن ورزيده و عضلات محكم و پوتين سفت بسته به پاهايش او را چون پلنگي مينماياندكه در حال حمله به تضادهاست. او با هشياري همه جا و همهكس را زير نظر دارد. گاه دوستانه با من صحبت ميكند. نمیدانم به چه دلیل او با من عمیقاً دوست است. چون اختلاف سطح تشکیلاتی ما با هم مثل اختلاف سطح، تپه ماهورها و کوه های اینجاست. با اینحال فاصله روحی ما کم و نزدیک به هم هستیم. خصوصی به من ميگويد،« نقش صنفي در اين شرايط سخت بسيار مهم است. اگر سعي در تلطيف فضا در این شرايط سخت نكنيم، ممكن است به بعضی فشار زیادی بیاید و فکرکنند که نمی توانند این شرایط را تحمل کنند. بایدکمک کرد که فشارها کمتر شوند و......». کمترکسی به خوبی من فاطمه را می شناسد. برخی او را خواهری جدی و قاطع و حتی خشن می شناسند. به نظرمن این وجه شخصیت او متناسب با کارها وﻣمسؤلیت اوست. درپس این ظاهر جدی و خشن و پٌرتوان، قلبي مهربان و بسیار با احساس و زنده نهفته است. به همین دلیل او از بهكارگيري سليقه و زيباكردن چادر در این شرایط (جنگ و بمباران که به طور طبیعی یأس آور است) دريغ نميكند. حتي در چادر صنفي با كمك ژنراتور برنامه فرهنگي به راه انداخته است.گاه ترانه ميشنويم و شبها برنامه اخبار تلويزيون را زنده ميبينيم. در قرارگاه که بودیم، شنیدن ترانه برای من لذتی نداشت ولی در اینجا و بعد از مدتی زندگی در بیابان، نخستین ترانه ای که در چادر صنفی شنیدم، به نظرم خوشترین و دلاانگیزترین ترانه ای آمد که در عمرم شنیده باشم. با تمام وجودم، زیبایی یک شعر یا یک ترانه را حس می کردم.گویی تمام وجود من گوش شده بود. ترانه تمام روز درخاطرم بود.( با من بود.) عجیب بودکه برای نخستین بار به شاعرآن(...) که اغلب ترانه ها و سرودهای سازمان از اوست، فکرکردم. تا به حال اشعار او را زیاد شنیده بودم ولی اینبار می توانستم روح و معنای تبلور یافته در شعر او را درک می کنم. با پٌل شعر او می توانستم نه تنها مفاهیم( آزادی یا...) بلکه انسان دیگری و شگفتی های روح او را نیز بشناسم.کشف پیوندی نو، مثل کشف رازهای زندگی و حیات است. این موضوع برای من از این نظر با ارزش بود که درست در شرایطی که خطر بمباران و مرگ در کمین ماست و چون حلقه ای گردا گرد ما را گرفته است، قادر به کشف حیات و زندگی و دیدن زیبایی ها و خلاقیت های بی پایان در این جهان و احترام به آن در قلبم بودم.
***
اکثرشب ها و اغلب روزها در اینجا باران می بارد. به دليلگل و لاي شديد در همه جا، چکمه ها به شدت کثیف می شوند. قبل از ورود به چادر صنفی موكتي پهنكرده اند كه بايد ته چكمهها را با آن تميزكرده و بعد به داخل چادر بياييم.[ با آنکه کف چادر خاکی است.] من به اينكارهاي ساده با توجه خاصي نگاه ميكنم. شرايط بيابان وكمبودهاي جدی در آن و زندگی با خاک و گل و باد و باران، به طور طبيعي ما را به سمت فراموشكردن یا از دست دادن ارزش یا اهمیت های قبلی در زندگی جمعی مان( به اصطلاح تمدن) نبرده است. با آنکه نظافت امری لوکس در بیابان است ما حتي در اينجا، بسيار تميز هستيم. نه فقط آب مورد نیاز برای آشامیدن یا تهیه غذا (بهداشتی) بلكه ظرفشويي ما هم دراين بيابان با آب تانكر انجام ميگيرد. بهداشت ما در اشل خوبی است. سرويسهاي صحرايي ما(توالت) بسيار تميز هستند. در پشت آنها دو چاله بزرگكنده شده و روي آنها نيز با خاك پوشيده شدهاست. عمليات بنايي براي بهداشت آنها انجامگرفته است. ما هر روزكارگري نظافت داريم. تمام لوازم بهداشتي( صابون، خمیردندان) حتي دستمالكاغذي براي توالت ، با وجود جنگ و جيرهبندي در اختيار داريم. ولی برای لباسشویی و حمام به دلیل هوای سرد راه حلی پیدا نکرده ایم. نزدیک به یکماه است که حمام نکرده ایم و لباس هایمان هم اغلب خیلی کثیف هستند.
***
بعد ازگذشت يكي دو هفته کار فشرده در اين نقطه دور افتاده و حل و فصل مساﻟﻩ استقرار، به مرور برنامههاي ديگری هم عادی( حل) می شوند. آخر اين هفته ماشين( پيك) براي رفتن به قرارگاهگذاشتهاند. افراديكه مایل هستند، ميتوانند به خانه بروند. همچنين ميتوان برای انجام کارهای فردی( حمام کردن یا لباس شستن به خاطر وجود آب در قرارگاه ) و یا آوردن لباس و وسایل ضروری به قرارگاه رفت. دو روز آخر هفته یعنی پنجشنبه و جمعه در اختيار خود هستيم. برخي از اين وقت استفادهكرده و ميخواهيم به قرارگاه برويم. براي تردد به قرارگاه اتوبوس در محل پشتيباني مركز آماده است. ماشین جیپی هم از اینجا برای بردن مسافران گذاشته اند. هرکس بخواهد، می تواند به قرارگاه برود. ما چندتایی هستیم که برای انجام کارهای فردی میخواهیم از این فرصت پیش آمده استفاده کنیم.
بعد از خوردن صبحانه به راه می افتیم. از محور ما تا پشتیبانی چند ساعت راه است. پشت یک جیپ سوار می شویم. جیپ با تکان های شدید بر روی زمین سنگلاخ و گل و شٍل به راه می افتد و از محوطه محورمان خارج می شویم. مسافتی طی می کنیم و بعد فرمانده جیپ( مسؤل پیک) می گوید:« سلاح خود را در این منطقه از ضامن خارج کنید. در طول راه چرت نزنید و نخوابید. هشیار باشید!» ما سلاح خود را آماده می کنیم و به دلیل فرمان هشیاری به دقت به اطرافمان نگاه می کنیم. کوه های سر به فلک کشیده و دشت های بی پایان و راهی طولانی و ....خطر! در پشت هر تخته سنگی، در پیچ هر کوره راهی ، خطر( زمینی و یا هوایی) در همه جا و در هر حال هست. ما هم به خطر عادت کرده ایم.
ادامه دارد....
ملیحه رهبری 25، آگوست، 2006ی
….بهمن 69
باور نميكنمكه در تمامِ طول تاريخ ایران، هيچ گروهي مانند مجاهدين خلق پرتحرك و پويا و آماده براي تحولاتِ بزرگ و سنگين بوده باشد. انرژي ايراني جماعت از ايران باستان به اينطرف فكر نميكنمكه چنين جنب و جوشي را تاریخاً ثبتكرده باشد. شاید هم بوده است اما من نشنیده و نخوانده ام به همین دلیل باور نمی کنم.
يك هفته تمام با چه سختي و با چه جانكندني استقرار ساختيم و چادر زديم حالا بايد همه را بٍکنیم و جا به جا شويم. روز از نو و روزي از نو! گويي اين جا به جاييها وكارهاي سخت، امری بسيار طبيعي هستند. نه باور نميكنمكه در طول تاريخ ايران افسانه مجاهدين قابل تكرار باشد.كيلومترها دور از مرزهاي ميهن،كيلومترها در داخلكوه وكمرهاييكه هيچ کسی درآنها زندگي نمیکند، به راحتي خيمههاي زندگي و رزم خود را به پا ميكنند. بعد با عوض شدن خطِ استقراري يا تحليلِ جديد از شرايط، بدون چون و چرا حاضر هستندكه خود را با شرايط ديگري تطبيق دهند و دوباره جاكن شوند. اگر اشتباهی هم شده است آن را بدون خم آوردن به ابرو، جبرانكنند. مشکلی هم نيستكه انرژي عظيمي صرفكار قبلي شده است. راستش در ابتدا باشنیدن خبر جا به جایی، بچه ها عصبانی شدند و بحث کردند. مریم مثل همیشه اعتراضش را بیان کرد وگفت:« ما با چه مصيبتي يك روز تمام زير باران و باد چادر زديم و حال بايد آن را بِكنيم و دوباره جای دیگری آن را بزنیم!....» فهمیه و فریبا با هم گفتند:« سنگرها را بگو! دوباره باید سنگر بکنیم؟ کتف آدم می اٌفته!» بحث کردن آنها مثل همیشه شروع شد و با ورود فرمانده شان هم تمام شد. چون بهتر از هرکس خودشان می دانند که در یک ارتش هستند و ارتش هم به قول معروف، چرا ندارد. با این حال ویدا با خوشرویی همیشگی و با ظرفیت و قاطعیتی که لازمه یک فرمانده مجاهد خلق است، برنامه جابه جایی (استقرارجدید) را توضیح داد! مریم ﺳﺆال کردکه چرا باید استقرار را عوض کنیم؟ استقرارکار ساده ای نیست. چرا؟....» ویدا گفت:« می دانیم! خودمان همه اینها را می دانیم. دست ما نیست. پارامترهاي بسياري، غيرقابل پیش بینی و محاسبه هستند و ما بايد حاضر به تطبيق خود با آنها باشيم.» بحث پایان یافت و همه دست به کارٍ جمع کردن چادر و خراب کردن سنگرها شدیم. سنگرها باید خراب شوند تا برای غیرخودی قابل استفاده نباشند.
در عرض یک روز، ما جا به جا شديم.كيلومترها دورتر از محل استقرار قبليمان و در سمت چپ رودخانه در ارتفاعات بلندي مستقر شده ایم. خوشبختانه اينبار چادر (خواهران) نميزنيم. برای همه غیرمنتظره بود که فرمانده جدید محورمان (خواهر...) گفت:« براي آسايشگاهِ خواهران بنگال داريم.» دیشب در چادر موقت خوابیدیم. امروز بنگال نصب می شود. به دليل تهديد بمباران بايد بنگال در پناهگاه( دل تپه)کار گذاشته شود. برادران با بولدوزر مشغولكندن پناهگاه در دل تپه هستند. بعد از كندن آشيانه، بهكمك جرثقيل بنگال را در آشیانه خواهند گذاشت. درکف آشیانه و زير بنگال بايد الوارهاي بزرگ نصب شوند. تمام اینكارهاي شاق با حوصله انجام ميشوند. امروز جنب و جوش بزرگي در اينجا برپاست. همه در حال سنگركندن و پركردنِ گونيهاي خاك هستيم. سرگونيهاي خاك را بايد بدوزيم. پس ازگذاشتن سقف برايِ سنگرها ( ورقههاي فلزي يا چوبي) روي آنها را بايد نايلون بكشيمكه در برابر باران مقاومتكنند. بعدكنارههاي سقف را بايد گوني خاك بگذاريم. امروز همه در حال اينكارهای سنگین بوديم. من به توانكوچك خودم فكر ميكردم و شاید همه به توان کوچک خود در برابر این کارهای سخت و سنگین فکر می کنند و در دهن خود این تضاد را باید حل کنند. اما دركار دسته جمعي هر توان كوچكي ميتواند خود را به انرژي جمع پيوند بزند. امروز به هنگام کار ما به چند تیم تقسیم شدیم. ويدا گفت:« ما قوی ترها سنگر ميكنيم و آنها که نخودی هستند،گونی های شن را پر میكنند و بعد سرکیسه ها را می دوزند!» کسی از شوخی او ناراحت نشد زیرا با لحن بدی بیان نکرد و کسی هم خودش را نخودی نمی داند. چون در زندگی جمعی برای همه جا هست. با این حال تفاوت توانمندی ها یک واقعیت است. از واقعیت هم نباید گریخت!
امروزآفتابي بود. روزی زیبا از روزهاي اين زمستان كه ما در هواي سرد و در روی تپه ها ،كار و زندگي ميكرديم.آفتابِ زرد رنگِ زمستاني بيش از آنكهگرما ببخشد، بركوه و تپه و دشت زيبايي ميبخشيد. من فكر ميكنمكه اگر زمستان به راستي سرد و سنگین ميشد ما نميتوانستيم دوام بياوريم اما وقتي ما( انسان) عزم و اراده برای ازخودگذشتگي میكنيم، تمام قواي طبيعت( به گفته حنیف ﻧﮊاد: ملایک) با ما يار هستند. اين را صدها بار ديدهايم. با وجود سرماي هوا اما امروز به ما هنگام کار کردن خیلی خوش گذشت.
براي من ديدنِ ابتكارات برادرها با استفاده از امكاناتِ طبيعت بسيار جالب بود. برادران نيهايِ زيادي جمعكرده و با آن سقف براي سنگرها ميبافتند.آسایشگاه برادران بنگال نیست. پناهگاه بزرگی کنده شده توسط بولدوزر، در دل تپه و محفوظ از بمباران است. سنگرها در قسمت جلو و پایین تر از پناهگاه به صورت تونل با بیل کنده شده اند. همه برای تکمیل کار پناهگاه ها سخت مشغول کار بودیم. به نظرم خیلی زود به این شرایط( زندگی سنگری و الزاماتش) خوکردیم، چون امروز همه خوشحال بودیم. با يكديگر شوخي ميكردیم.كسي شکوه از شرايط سخت نداشت.گوييكه بچهها به يك مانور آمدهاند. ازهرگوشه محور( بیابان وکوه) صدايي بهگوش ميرسيد. صداي ماشين خاك برداري، صدايكمرشكنكه بنگال ميآورد، صداي ماشین های آيفا كه تختهاي آهني و حتي تشكهاي ابری را از قرارگاه آوردهاند. يك تيم از بچهها بار آيفا را در گوشهاي خالي ميكردند. ما دو الاغ هم خريدهايمكه يك نفر به آنها رسیدگی می کند. الاغها اغلب در حال چرا هستند چون در حال حاضر دیگر نیازی به آنها نداریم. به نظرم در حال گذران بهترین دوران عمرشان هستند. یک قاطر هم داريم. برای من تمام این زندگی با سختی و سرمایش، با تمام وجوهش از انسان تا طبیعت، زیبا و شگفت انگیز است. یک هفته یا دو هفته قبل، از زندگی در بیابان چنین تصوری نداشتم. نه تنها من بلکه هیچکس دیگر هم نمی دانست که چگونه می توان بر این شرایط مرگبار پیشی گرفت اما مجاهدین توانسته اند در اینجا مافوق تصور را خلق کنند.
***
چند روز از استقرار ما گذشته است و همه چیز عالی به نظرمی رسد فقط به لحاظ غذايي، وضع رسيدن غذا از قبل بدتر شده است. چون راه ما دورتر شده است. ناهار را پشتيباني مركز ميدهد و میزان آن به قدری فیکس(مٌکفی) است که آخرین کفگیر به آخرین نفر می رسد و اغلب شکم ها هم با یک کفگیر برنج و یک عدد نان( جیره) پس از کار سخت در هوای زمستانی سیر نمی شوند. هیچکس اعتراضی نمی کند. مبارزه و سختی های آن را همه خود انتخاب کرده اند و رنج هایش را دوست دارند. اغلب انتراكت ناهار( ساعت غذا خوردن) یکساعت یا بیشتر به تأخير ميافتد. مواقعيكه باران ببارد آب رودخانه طغيان ميكند و جبپ حامل غذا نمي تواند از رودخانه عبوركند و ناهار نميرسد در اين مواقع ما كنسرو لوبيا ميخوريم. خرما با آنكه جيره بندي است اما صنفي ما( خواهر فاطمه) آن را جيره بندي نميكند. آزاد به روي ميزكنار سماور نهاده است. او با خنده علت اين سياست خود را اینگونه تعریف می کند،« خانواده ما بزرگ و ما تعداد زیادی خواهر و برادر بودیم. وضع معیشتی مان هم خوب نبود. مادرم می گفت، هيچوقت نبايد به زبان آوردكه چیزی کم(جیره بندی) است، زيرا اتومات حرص خوردن در افراد ايجاد ميشود. بايد همان را كه هست در سفره گذاشت. بعضي ميخورند و بعضي نميخورند در نتيجه به همه می رسد اما اگر بگوييكه جيره بندي است همه حرص خوردن ميزنند و در نتيجهكم ميآيد. مادرم درست می گفت و غذا در خانه ما کم نمی آمد. چه اشکالی دارد من هم تجربه مادرم را در اینجا به کار می بندم؟» شنیدن چنین مطلبی از زبان او برایم عجیب است چون ما به راه حل ها و آدم های قدیمی و تجربیاتشان اعتقاد نداریم و بیشترکارها و راه حل ها در سازمان با نوآوری همراه است و رو به عقب ندارد اما در این مورد حق با اوست. ما خرما كم نميآوريم. هميشه روي ميزهايِ غذاخوري خرما هست.
چادر صنفي در وسط اين بر و بيابان و در اين هوايِ سرد زمستان، يكي از گرمترين و حتي قشنگترين و راحتترين مكانهاست. برادران از بيابان گل نرگس پیدا کرده وآن را با خود به محور آورده اند. دیدن گل نرگس در گلدان در چله زمستان و درچادر صنفی برای همه جالب(لوکس) است. خواهر فاطمه(مسؤل صنفی) نيز وسواس عجيبي در انجام مسؤليت خود( به بهترين شكل) دارد. يا به قولي به بهترين وجه تضادهاي حيطه مسؤليتش را حل ميكند. هميشه اُنيفورمش سياه وكثيف است. اما بدن ورزيده و عضلات محكم و پوتين سفت بسته به پاهايش او را چون پلنگي مينماياندكه در حال حمله به تضادهاست. او با هشياري همه جا و همهكس را زير نظر دارد. گاه دوستانه با من صحبت ميكند. نمیدانم به چه دلیل او با من عمیقاً دوست است. چون اختلاف سطح تشکیلاتی ما با هم مثل اختلاف سطح، تپه ماهورها و کوه های اینجاست. با اینحال فاصله روحی ما کم و نزدیک به هم هستیم. خصوصی به من ميگويد،« نقش صنفي در اين شرايط سخت بسيار مهم است. اگر سعي در تلطيف فضا در این شرايط سخت نكنيم، ممكن است به بعضی فشار زیادی بیاید و فکرکنند که نمی توانند این شرایط را تحمل کنند. بایدکمک کرد که فشارها کمتر شوند و......». کمترکسی به خوبی من فاطمه را می شناسد. برخی او را خواهری جدی و قاطع و حتی خشن می شناسند. به نظرمن این وجه شخصیت او متناسب با کارها وﻣمسؤلیت اوست. درپس این ظاهر جدی و خشن و پٌرتوان، قلبي مهربان و بسیار با احساس و زنده نهفته است. به همین دلیل او از بهكارگيري سليقه و زيباكردن چادر در این شرایط (جنگ و بمباران که به طور طبیعی یأس آور است) دريغ نميكند. حتي در چادر صنفي با كمك ژنراتور برنامه فرهنگي به راه انداخته است.گاه ترانه ميشنويم و شبها برنامه اخبار تلويزيون را زنده ميبينيم. در قرارگاه که بودیم، شنیدن ترانه برای من لذتی نداشت ولی در اینجا و بعد از مدتی زندگی در بیابان، نخستین ترانه ای که در چادر صنفی شنیدم، به نظرم خوشترین و دلاانگیزترین ترانه ای آمد که در عمرم شنیده باشم. با تمام وجودم، زیبایی یک شعر یا یک ترانه را حس می کردم.گویی تمام وجود من گوش شده بود. ترانه تمام روز درخاطرم بود.( با من بود.) عجیب بودکه برای نخستین بار به شاعرآن(...) که اغلب ترانه ها و سرودهای سازمان از اوست، فکرکردم. تا به حال اشعار او را زیاد شنیده بودم ولی اینبار می توانستم روح و معنای تبلور یافته در شعر او را درک می کنم. با پٌل شعر او می توانستم نه تنها مفاهیم( آزادی یا...) بلکه انسان دیگری و شگفتی های روح او را نیز بشناسم.کشف پیوندی نو، مثل کشف رازهای زندگی و حیات است. این موضوع برای من از این نظر با ارزش بود که درست در شرایطی که خطر بمباران و مرگ در کمین ماست و چون حلقه ای گردا گرد ما را گرفته است، قادر به کشف حیات و زندگی و دیدن زیبایی ها و خلاقیت های بی پایان در این جهان و احترام به آن در قلبم بودم.
***
اکثرشب ها و اغلب روزها در اینجا باران می بارد. به دليلگل و لاي شديد در همه جا، چکمه ها به شدت کثیف می شوند. قبل از ورود به چادر صنفی موكتي پهنكرده اند كه بايد ته چكمهها را با آن تميزكرده و بعد به داخل چادر بياييم.[ با آنکه کف چادر خاکی است.] من به اينكارهاي ساده با توجه خاصي نگاه ميكنم. شرايط بيابان وكمبودهاي جدی در آن و زندگی با خاک و گل و باد و باران، به طور طبيعي ما را به سمت فراموشكردن یا از دست دادن ارزش یا اهمیت های قبلی در زندگی جمعی مان( به اصطلاح تمدن) نبرده است. با آنکه نظافت امری لوکس در بیابان است ما حتي در اينجا، بسيار تميز هستيم. نه فقط آب مورد نیاز برای آشامیدن یا تهیه غذا (بهداشتی) بلكه ظرفشويي ما هم دراين بيابان با آب تانكر انجام ميگيرد. بهداشت ما در اشل خوبی است. سرويسهاي صحرايي ما(توالت) بسيار تميز هستند. در پشت آنها دو چاله بزرگكنده شده و روي آنها نيز با خاك پوشيده شدهاست. عمليات بنايي براي بهداشت آنها انجامگرفته است. ما هر روزكارگري نظافت داريم. تمام لوازم بهداشتي( صابون، خمیردندان) حتي دستمالكاغذي براي توالت ، با وجود جنگ و جيرهبندي در اختيار داريم. ولی برای لباسشویی و حمام به دلیل هوای سرد راه حلی پیدا نکرده ایم. نزدیک به یکماه است که حمام نکرده ایم و لباس هایمان هم اغلب خیلی کثیف هستند.
***
بعد ازگذشت يكي دو هفته کار فشرده در اين نقطه دور افتاده و حل و فصل مساﻟﻩ استقرار، به مرور برنامههاي ديگری هم عادی( حل) می شوند. آخر اين هفته ماشين( پيك) براي رفتن به قرارگاهگذاشتهاند. افراديكه مایل هستند، ميتوانند به خانه بروند. همچنين ميتوان برای انجام کارهای فردی( حمام کردن یا لباس شستن به خاطر وجود آب در قرارگاه ) و یا آوردن لباس و وسایل ضروری به قرارگاه رفت. دو روز آخر هفته یعنی پنجشنبه و جمعه در اختيار خود هستيم. برخي از اين وقت استفادهكرده و ميخواهيم به قرارگاه برويم. براي تردد به قرارگاه اتوبوس در محل پشتيباني مركز آماده است. ماشین جیپی هم از اینجا برای بردن مسافران گذاشته اند. هرکس بخواهد، می تواند به قرارگاه برود. ما چندتایی هستیم که برای انجام کارهای فردی میخواهیم از این فرصت پیش آمده استفاده کنیم.
بعد از خوردن صبحانه به راه می افتیم. از محور ما تا پشتیبانی چند ساعت راه است. پشت یک جیپ سوار می شویم. جیپ با تکان های شدید بر روی زمین سنگلاخ و گل و شٍل به راه می افتد و از محوطه محورمان خارج می شویم. مسافتی طی می کنیم و بعد فرمانده جیپ( مسؤل پیک) می گوید:« سلاح خود را در این منطقه از ضامن خارج کنید. در طول راه چرت نزنید و نخوابید. هشیار باشید!» ما سلاح خود را آماده می کنیم و به دلیل فرمان هشیاری به دقت به اطرافمان نگاه می کنیم. کوه های سر به فلک کشیده و دشت های بی پایان و راهی طولانی و ....خطر! در پشت هر تخته سنگی، در پیچ هر کوره راهی ، خطر( زمینی و یا هوایی) در همه جا و در هر حال هست. ما هم به خطر عادت کرده ایم.
ادامه دارد....
ملیحه رهبری 25، آگوست، 2006ی
تاریکی حنگ 6
تاریکی جنگ و شعله مقاومت
قسمت ششم
جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند.
جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند.
اسفند ماه 69.
عجب سفري بود! یک سفرعادی با اتوبوس نبود. مثل یک عملیات مخفی بود. مسؤل اتوبوس ضوابط تردد را گفت. ما متوجه شدیم که جاده ناامن است و رفتن به قرارگاه در این شرایط (جنگ) با خطر همراه است. در طول راه باید هشیار می بودیم و نمی خوابیدیم.
پرده های پنجره ها(اتوبوس) را کامل کشیده بودیم. من ازکنار پرده وکنجکاوانه به بیرون نگاه می کردم. جاده خیلی خلوت بود. به دلیل جنگ و جیره بندی بنزین، ماشین زیادی در جاده رفت وآمد نداشت. چند ساعت در راه بودیم تا به قرارگاه رسيديم. دلم براي قرارگاه تنگ شده بود. قرارگاه مثل خانه و آشيانه ماستكه از آن آواره شدهايم. بازگشت به آن مانند بازگشت به خانه برايم ايمني بخش وآرامش دهنده بود. براي اولين بار بودكه چراغهاي برق قرارگاه خاموش بودند. قرارگاه در خاموشي بود. قرارگاهكه چون قلبي تپنده هميشه زنده و پرهياهو بود در سكوتِ و خاموشي فرو رفته بود. قرارگاه تخليه شده بود. حتيكودكان ما هم در قرارگاه نيستند، به خاطر شرایط جنگی به پايگاههاي بغداد فرستاده شدهاند. آسان نیست و می دانم که این شرایط برای سازمان تضادهای مضاعف و برای بچه ها هم رنج های خود و به خصوص رنج ندیدن والدینشان را دارد. من هم از دوریشان رنج می برم اما نگرانشان نیستم. نگرانی خاطر را از خودم دور می کنم. اگر بخواهم به بچههايم فكركنم، نميتوانم با این شرایط سخت انطباق پیدا کنم.
پس از پیاده شدن از اتوبوس پیاده به سوي خانه راه می اٌفتم. راه طولانی است و اميد دارم که در راه ماشيني به تورم بخورد اما هيچ وسيلهاي در راه نمی بینیم. قرارگاه بدون مجاهدانش شهر خاموشان است. با خود فکر می کنم که فاصله هستی و نیستی چه نزديك ميتواند باشد. در دمي يا هفتهاي يا ماهي به ناگاه همه چيز پايان مييابد اما درجاي خاموش ديگري با سرعتي چون نور شعلههاي هستی و حياتِ فعالِ مجاهدين سر ميكشد. اين تحولات روح و انديشه مرا چون مغناطيس به سوي خود جذب ميكند.
راه طولانی است و هوا رو به تاریکی می رود اما نگران نیستم. اين جا تنها مكاني در عالم استكه تاريكي و سياهي شبِ آن، در من هراس نميافكند. مكانِ پر رازيكه در دامن تحولات و طوفانها به حيات پر تطبيق خود ادامه ميدهد. مدتی است که اینجا نبوده ام و ميخواهم سردرآورمكه در قرارگاه چه خبر است؟
همچنانكه به سوي منطقه مسکونی مان ( اسكان ) ميروم به محل مدرسه و پانسيون بچهها ميرسم. در سمت راست جاده باغ وحشكوچك مدرسه قرار دارد. بچه ها در اینجا مرغ و خروس و برخي حيواناتكوچك؛ حتي دو ميمون داشتند. با تعجب ميبينمكه قفسها همه خالي هستند. حيوانات چي شده اند؟ چرا قفسها خالي هستند؟ در این لحظه فکر می کنم که شايد اينجا با تمام زيباييهايش براي زندگي جاي موقتي بود؛ همه رفتهاند حتي حيوانات از اینجا رفته اند. ياد عملیات فروغ ميافتم. با اميد سرنگوني رفتيم ولي دوباره بازگشتيم. حالا هم رفتهايم با اميد اينكه از نزديكي مرزها بتوانيم به داخل ايران برويم. چه پیش خواهد آمد؟ نمی دانم .....! اين افكار را از خود دور می کنم. برادرگفتكه صليب خود را به دوش بگيريد و به دنبال من بياييد يا كه مبارزه را رها کرده و برويد. راستي آيا هستندكسانيكه در اين شرايط ارتش آزاديبخش را رها كرده باشند؟ من فكر نميكنم!
در اين افكار هستمكه به خانه ميرسم. همسايه جديد ما( قبلاً اینجا نبود. اولین بار است که او را می بینم.) به نام .... در خانه است. چراغ نفتياي(فانوس) در هال ميسوزد. عشتاري هم(بخاری) روشن است. بر روي بخاریكتريهاي آب جوش قرار دارند. او به من ميگويدكه به دليل قطع برق، آبگرم در آشپزخانه یا حمام نداريم اما در آشپزخانهگاز داريم و مقداري هم نفت در عشتارها هست با كمككتري و قابلمه ميتوان به قدركافي آب داغكرد و حمام کرد یا لباس شست. او موفق به اين کار شده است! مرا هم تشويق ميكند. خوشحال ميشوم. چند وقت استكه حمام نكردهام و به شدت از مريض شدن در اثر....، به خصوص در این شرایط ميترسم.
به آشپزخانه ميروم. فانوسي روشن ميكنم. به داخل يخچال نگاهي ميكنم. طبعاً خاموش است(برق نیست) اما خالي نيست. مقداري خوردني در آن يافت ميشود. مربا و غيرو… همسایه جدید از بخش توزيع مقداري مواد غذایی گرفته است. با محبت آنها را در اختيار من هم ميگذارد. ميگويدكه اين هفته براي خانوادهها مواد غذاييگذاشتهاند، ميتوانم قفسهام را چككنم. به من ميگويدكه اما بايد زودتر سر بزنم زيراكه ممكن است مواد غذاييام دزديده شود. با تعجب به او نگاه ميكنم: قرارگاه و دزد؟ با حالت تأكيد ميگويدكه باوركن راست ميگويم! اسكان پر از بريدهها شده است. كسانيكه با شروع جنگ ترسيده و بريدهاند. انگار براي راحتي به اينجا آمده بودند. ميخواستند از دست رژيم خلاص باشند. خورد و خوراك و مسكن و مدرسه بچههاشان حل باشد. حالاكه اين امكانات به هم خورده از سازمان ميخواهندكه به خارج بفرستدشان. با حيرت بهگفتههاي اوگوش ميكنم. سرم را تكان ميدهم. نه! من نميتوانم باوركنم اما واقعيت جنگ پديدههاي جديدی خلق ميكند. پديده بريدهها هم يكي از آنهاست. از زیرموکت هال،كليد اتاقم را پيدا ميكنم، به داخل ميروم.آه…احساس خاصي است.اتاق خالی از روح زندگی و سرد و تاريك است. همه جا به شدت خاكگرفته است.کوله خود را به زمین گذاشته و سلاحم را به جالباسی آویزان میکنم. اتاق مثل یخچال سرد است. بخاری وجود ندارد. چطور ميتوانم شب در اینجا بخوابم؟ نگاهي به پنجره مياندازم و پردههايكلفت را ميكشم.كمي ميترسم. پشت دیوار خانه سيمهاي خارداركشيده شده است و اینجا نزدیک به مرز است. هر خطري می تواند، پيش آيد. در پشت دیوار خانه از ماهها قبل سنگركندهاند. در صورت شنيدن آژير هوايي بايد به سنگر بپريم. من اصلاً قصد ندارم امشب پس از حمام به سنگر پر از گل و لاي بروم و دوبارهكثيف بشوم. حتي برخلاف هر شبكه بايد پُست و نگهباني بدهم و هشيار بخوابم، ميخواهم امشب بدون نگهباني بخوابم. با بودن همسايهام و همسرش مقداري خيالم راحت استكه فرد غريبهي نميتواند به آساني به خانه وارد شود یا تهدیدی برای من باشد. تصورش هم وحشتناك است. درب ورودي خانه را قفلكردهايم. حتي درب ورودي اتاقها را اما پنجرهها به راحتي قابل شكستن هستند. سلاحم را کنار تخت میگذارم. بايد آماده دم دستم باشد. حتي آن را از ضامن خارج ميكنمكه هيچ فرصتي را براي شليك از دست ندهم. در اين يكماه اخير با سلاحم همانند يك عضو از بدنم زندگيكرده و با آن اُخت شدهام. سلاحم به من آرامش ميبخشد و از زندگي من محافظتكرده است.كوله پشتيام را باز ميكنم. پر از لباس چرك است. بايد بجنبم تا از وجود آبكافيكه در اينجا هست، حداكثر استفاده را بكنم. پودر لباسشویی و صابونی را که جیره فردی( میزان محدودی) است، ازکوله ام درمی آورم. جیره بندی مواد جدی است و مثل سابق در محل زندگی مواد بهداشتی یافت نمی شود و از نعمت ماشينلباسشويي هم خبري نيست چون برق نداريم اما آب اين مايعِ حيات بخش در اینجا به اندازه کافی هست و ميتواند پاكيزهكند و زيبايي ببخشد حتي در شرايط اين جنگِ كثيفكه از شدت بمباران اغلب روزها چنان دودی در هواست که لايهاي از دود همه جا و همه چیز را فراميگيرد. ميخواهمكه خودم و لباسهايم را از سياهي و دودهٍ اين يك ماه بمباران پاككنم. اصالت با پاكيزگي و زيبايي است. بر سياهيهاستكه پاك و شسته شوند. با دلی پٌر امید دست به کار می شوم و تا پاسی از شب طول می کشد تا آب گرم کافی تهیه کنم. ساعت یک نیمه شب با احساس خوبٍ پیروزی برچرک و کثافت، برای خوابیدن آماده می شوم و چنان خسته هستم که می دانم اگر آﮊیر هوایی بکشند یا حتی بمباران کنند هم بیدار نخواهم شد ولی خوشحالم که پاکیزه خواهم مٌرد و زحمت فرشتگان آسمانی کم خواهد بود! اینطور اعتقاد یا احساس نسبت به زندگی پس از مرگ دارم.
صبح جمعه دیر وقت از خواب بیدار می شوم و خوشحالم که شب گذشته آﮊیر نکشیدند و بعد از مدتها توانسته ام، یکشبٍ کامل بخوابم. در روشناي روز وقت ميكنمكه در محوطه بیرون چرخي بزنم. از ديدن مادرانيكه با بچههاي خود در اسكان هستند، حيرت ميكنم. با یکی ازآنها در اتاق توزیع مواد غذايي برخورد و صحبت می کنم. دخترکوچکش به شدت به او چسبیده است و می دانم که به این دلیل او نتوانسته است با شرایط جدید همراه شود. او با شرمندگی از من می خواهدکه باقي مانده جیره غذایی يا مواد بهداشتي مانند صابون يا پودرلباسشويي ام را به او بدهم. به خاطر بچه اش به آنها نیاز دارد. دلم برای او می سوزد و یک بسته شامپو و یک صابون و هرچه که اضافه است، به او می دهم. مواد غذایی اضافه ندارم که به او بدهم. به جز او کس دیگری خود را نشان نمی دهد. خوب استكه خواهران سابق با ديدن آدم خجالتكشيده و خود را قايم ميكنند. جنگ و قحطي واقعي است. از ناز و نعمتهاي قبلي خبري نيست. دلم براي بچههای کوچک ميسوزد. چه چيز براي خوردن بچهها هست؟ به سختي نانگير ميآيد. ساير مواد غذايي هم همينطور. چند ماه پيش براي هيچكس قابل پيش بيني نبود، حتي براي خود اين افرادكه پيش آمدن شرايط جنگي در چنين ابعادي اتومات به حذف آنان منجر خواهد شد. اينها در ارتشآزاديبخش چه ميكردند اگر از ارتش انتظار جنگ يا شرايط سخت زندگي در بيابان را نداشتند؟ اگر هيچ اعتقادی به جنگ و جهاد نداشتند در بين مجاهدين چه ميكردند؟ براي مجاهدين هم حل و فصل مسائل، حتي صنفي اينها در شرايط فعلی مقوله مضاعفی است. به چشم خود ميبينمكه پيش آمدن سختي، همه چيز و همه کس را زير و روكرده است. با اين حال نميتوانم كسي را محكومكنم. ميدانمكه همه ظرفيت تطبيق با هر شرايطي را ندارند. من هم نداشتم اما مقاومتكردم. براي تطبيق يافتن با شرايطيكه مناسب با توان فكري با جسمي ما نيست تنها يك راه هست. به خود و توانمنديٍ در بن بست(کوچک یا ضعیف یا ناتوان) خود فكر نكرد، در جمع خود را حل کرد! بزرگی جمع مثل دریایی است که کوچکی ماهی درآن هیچ مساله ای نیست.
***
ساعت دو بعد از ظهر ظفرمند آماده می شوم.كوله خود را پر از لباسهاي شسته و خشک شده،كرده ام و مقداري مواد غذايي ناياب هم مانند قند و شكر از همسايه مهربانم هدیه گرفته ام، با اُوركت و بادگیر(بارانی) تميز و شسته و چكمههاي تميز، پس از قفلكردن درب اتاقم به راه ميافتم. چنان احساس سبكي ميكنمكه گويي از شر چندكيلو چرك راحت شدهام. تمام راه را تا ترمينال( محل توقف اتوبوس پيك) بايد پياده طيكنم. راه ميافتم. انتظار ندارم به هيچ ماشين جيپ يا لندكروزي برخوردكنم. ميدانمكه همه آنها در محورها(محل های استقرار) جديدمان هستند. در راه به هنگام عبور از سایر قسمت های مسکونی، با ديدن بچههاييكه بازي ميكنند، متوجه ميشومكه سایر مجموعه ها هم خالي نيستند. به سرعت از منطقه ميگذرم. عصباني هستم که اینها براي چه در اينجا ماندهاند؟ خبرندارندكه زندگي سنگري ما چه پيشرفتيكرده است. ما نه تنها تخت، بلكه تشك ابري هم داريم. حتي بالشم و ملافه و آنكادر منظم براي تختهايمان. بیابان با حضور مجاهدان، چنان محیط گرم و دوست داشتنی ای شده است که از ترس های عینی در ذهن هم اثری باقی نمی ماند.
از جلوي مدرسهكه ميگذرم به خاطر بچه هایم احساس دلتنگی می کنم. نميدانمكهكجا هستند و چه ميكنند؟ ميدانمكه از جنگ ميترسند. ميدانمكه دلشان برای ما تنگ شده است و می دانم که دلشان ميخواهد در پناه پدر و مادر خود به آرامش دست يابند اما در این شرایط برآوردن خواسته های آنها عملی نيست. فکرکردن به آنها رنج آور است اما متلعق به بخشی از واقعیت زندگی مبارزاتی است. می دانم که هر مادری هم که در اسکان مانده و نتوانسته این تضاد را به نفع مبارزه حل کند، دلش می خواست که قادر بود از فرزندش بگذرد. حل عواطف مادری کار ساده ای نیست. سطحی از بلوغ (فکری یا ایدیولوﮊیک) را طلب می کند و ضربه اش(حل نکردن این تضاد) شکست درونی سنگینی است.
غرق افكار گوناگون به ترمينال میرسم. هنوز اتوبوس نرسيده است. چند تايي ايستاده اند. يكي از خواهران که از زمان شاه با هم آشنا هستیم، در ترمينال است. با هم دوستانه گفتگو میکنيم. او در پشتیبانی(مقر مرکزی) کار می کند و وضعشان بهتر از ماست و ساختمان و امکانات بهتری( حتی حمام) دارند. ميخواهد بداندكه چرا به خانه رفتهام. برايش داستان استقرارمان دركوه وكمر و نياز به حمام و شستن لباسهايم و آمدنم به خانه را تعريف میکنم.
در حاليكه در ترمينال ايستاده و منتظر بوديم، از دور چشمم به مريم(خواهريكه در محور ماست) افتاد. به همراه همسرش به سمت ترمينال ميآمدند. مريم با ناراحتي دركنار همسرش حركت ميكرد.گاه مكالمات تندي بين او و همسرش رد و بدل ميشد. وقتي به نزديكي ما رسيدند،كمي دورتر ايستادند. به وضوح می دیدم که چشمان مريم سرخ بودند وگريهكرده بود! بعيد ميدانستمكه او به خاطر نديدن بچههايشگريهكرده باشد. احتمالاً از همسرش ميخواهدكه ارتش را با هم ترككنند. همسرش رزمنده بسیار با انگیزه ای است و به هيچ وجه حاضر به این کار نيست، به همين دليل مريم از حربه گريه استفاده کرده است. مريم، رزمنده ای توانمند در زندگی جمعی حتی تشکیلاتی است اما خيلي ترسوست. از شرایط جنگی می ترسد. شبها به هنگامِ نگهباني خيلي ميترسد. یکبار ميگفت:«كردها چنان در تاريكي از پشتسرحمله ميكنند وگلو را ميبرندكه فرصت نميكني، آخ بگي!» نمی دانم این داستان عادی را از چه کسی شنیده بود! گاه از حرف های غیر سیاسی بچه ها عصبانی می شوم.کردها هیچوقت دشمن ما نبوده اند. چرا باید ازآنها ترسید؟ یک خطر وجود دارد، رﮊیم ازآنها در این شرایط برای نابودی ما استفاده کند. در این حال ناچار از جنگ با آنها خواهیم شدکه امیدوارم چنین موضوعی پیش نیآید. هیچ نیروی انقلابی خواهان چنین درگیری هایی نیست. مرتجعین هستند که به دنبال به راه انداختن هر نوع جنگی هستند.
اتوبوس ميرسد و همه سوار ميشويم.كم و بيش همه نفرات را ميشناسم. دركنار پنجره مينشينم. دلم ميخواهدكه تماشاكنم. احساس خاصي دارم. بايدكمي ترسيد. خطر وجود دارد! آيا ديوانگي نيستكه به خاطركارهاي فردي اين راه خطرناك را آمدم؟ چرا! اما دلم می خواست که قرارگاه را ببینم و حالا خوشحالم که قرارگاه را دیده ام. شاید آخرین دیدار باشد.
غروب به مقر( مرکز پشتیبانی) رسيدیم. پس از پیاده شدن از اتوبوس، به دنبال ماشین یا پیکی می گردم که به محورم برگردم اما هیچ ترددی نیست. شب را بايد در مقر پشتيباني بخوابيم. به آسايشگاه خواهران(یک اتاق بزرگ است) ميروم وكوله وسلاحم را درآسايشگاه ميگذارم. دوباره بيرون ميآيم. نا امید نیستم. به بنگالهاي بیرون سر ميزنم. ممكن است که کسی از محور ما در اينجا باشد و بخواهد به محور برگردد.كسي را پيدا نميكنم. به آسايشگاه برميگردم. تخت خالی ﺍي پيدا ميكنم و دراز ميكشم. معمولاً در اینجا به دليل تردداتگوناگون، چند تختٍ اضافه براي مهمان دارند. بعد از ساعتی یکی از بچه های قديمي به آسایشگاه می آید و با هم گپي ميزنيم. منگفتني از محورم وكوه وكمرهاييكه درآن هستيم، بسيار دارم. او هم ازكارِ سخت و توانفرسايشان در اینجا كه چند هزار نفر را بايد پشتيبانيكنند و غذا بپزند و ... قصهها دارد.
***
صبح زود بيدار ميشوم. ’مقر پشتيباني‘ مثلِ محورها، بيدارباشِ سفت و سختي(رأسِ ساعت) ندارد. بيدارباش ميزنند اماكسي بلند نميشود. اغلب بچههاي پشتيباني مشکلات جسمی دارند. در اثركار سخت و سنگين خسته هستند. ديشب از بچهها شنيدم براي آنكه ناهار براي قسمت ها ومحورها بفرستند، يك تيم از نيمه شب تا صبح كار ميكند. ساعت شش صبح برنجها را دم ميكنند. هشت صبح غذا آماده است. بعد پيك غذا ( پيك شادي) راه ميافتد و غذاي قسمت ها و محورها را ميبرد.
بعد از بيدارباش سراغ پيكِ غذا ميروم و با پيك به سوی محورمان به راه می افتم. پشت جيپ پر از قابلمه است. به جز من دوتا از بچه های دیگر هم هستند. آنها پشتٍ جیپ مينشينند. بعد به راه ميافتيم. تا ظهر به تمام محورها و ... كه در دل تپهها در پناهگاه هستند، سفر ميكنیم. جالب است. هر محور یا بخشی براي خودش از نظم و سامانِ و حتي ساختمان استقرار متفاوتي برخوردار است. هر فرماندهاي محورش را به شكل و ابتكار متفاوتي بناكرده است. اما چند امر چشمگير است. اول آنکه همه محورها استقرار خود را به دل تپهها كشيدهاند. جاييكه با استفاده از حفاظِ طبيعت از بمباران محفوظ هستند. دومين نكتهكه به وضوح ميبينم،’استتار‘ است. زرهيها همه استتار شدهاند. زرهيهاي ما برای ما ( محورها)، مثل گنجی گرانبها هستند. به همین دلیل بهای حفاظت و نگهداری از آنها را می پردازیم.
سرانجام ساعت يك بعد از ظهر پس از يك سفر پنج ساعته در دل طبيعت پرشكوه كه در زيرنور زرد رنگ آفتابِ زمستاني ميدرخشيد، به محور میرسیم.
عجب سفری بود. سه روز طولكشيد. من با یک روز تاخیر به محور برگشته ام. باید هرچه سریع تر بازگشت خود را به فرمانده ام اطلاع دهم.کوله پشتی ام را داخل بنگالمان(آسایشگاه) به زمین انداخته و دوان دوان به سوی بنگال کار(اتاق کار) می دوم. فرماندهم را در آنجا پیدا کرده و آمدنم را به او اطلاع می دهم. او نفس راحتی می کشد و می پرسد:« چه اتفاقی افتاده بود. چرا دیروز عصر برنگشتی؟ قرار نبود که امروز برگردی. نگران شدیم.» به او می گویم:« پیک نبود. بدون پیک نمی توانستم برگردم.» می گوید:« دنبال می کردی و کسی را پیدا می کردی و با ماشینی برمی گشتی. همیشه تردد به این طرف هست.» پاسخ می دهم:« اینکار را دنبال کردم اما کسی به این سمت نمی آمد.» قانع می شود و می پرسد:« خوب! چه خبر بود؟» می گویم:« خبرهای زیادی بود که جالب نبودند اما خود قرارگاه دوست داشتنی بود. خوشحال شدم که قرارگاه را دیدم. قرارگاه مثل کعبه است.» چشمان فرمانده ام ناگهان برق می زند. از شنیدن این حرف خوشش می آید. شاید برای اولین بار چنین توصیفی(احساسی) را درباره قرارگاه شنیده است. به من نگاه می کند و دیگر سوالی نمیکند. من از بنگال کار بیرون می آیم. نفس عمیقی می کشم. حالا خوشحالم که به محور برگشته ام؛ خیلی خوشحالم. دلم برای بچه ها، برای چادر صنفی، برای محورمان و حتی برای تپه ها و سنگریزه های اینجا تنگ شده بود.
ادامه دارد...
دوم سپتامبر، 2006
عجب سفري بود! یک سفرعادی با اتوبوس نبود. مثل یک عملیات مخفی بود. مسؤل اتوبوس ضوابط تردد را گفت. ما متوجه شدیم که جاده ناامن است و رفتن به قرارگاه در این شرایط (جنگ) با خطر همراه است. در طول راه باید هشیار می بودیم و نمی خوابیدیم.
پرده های پنجره ها(اتوبوس) را کامل کشیده بودیم. من ازکنار پرده وکنجکاوانه به بیرون نگاه می کردم. جاده خیلی خلوت بود. به دلیل جنگ و جیره بندی بنزین، ماشین زیادی در جاده رفت وآمد نداشت. چند ساعت در راه بودیم تا به قرارگاه رسيديم. دلم براي قرارگاه تنگ شده بود. قرارگاه مثل خانه و آشيانه ماستكه از آن آواره شدهايم. بازگشت به آن مانند بازگشت به خانه برايم ايمني بخش وآرامش دهنده بود. براي اولين بار بودكه چراغهاي برق قرارگاه خاموش بودند. قرارگاه در خاموشي بود. قرارگاهكه چون قلبي تپنده هميشه زنده و پرهياهو بود در سكوتِ و خاموشي فرو رفته بود. قرارگاه تخليه شده بود. حتيكودكان ما هم در قرارگاه نيستند، به خاطر شرایط جنگی به پايگاههاي بغداد فرستاده شدهاند. آسان نیست و می دانم که این شرایط برای سازمان تضادهای مضاعف و برای بچه ها هم رنج های خود و به خصوص رنج ندیدن والدینشان را دارد. من هم از دوریشان رنج می برم اما نگرانشان نیستم. نگرانی خاطر را از خودم دور می کنم. اگر بخواهم به بچههايم فكركنم، نميتوانم با این شرایط سخت انطباق پیدا کنم.
پس از پیاده شدن از اتوبوس پیاده به سوي خانه راه می اٌفتم. راه طولانی است و اميد دارم که در راه ماشيني به تورم بخورد اما هيچ وسيلهاي در راه نمی بینیم. قرارگاه بدون مجاهدانش شهر خاموشان است. با خود فکر می کنم که فاصله هستی و نیستی چه نزديك ميتواند باشد. در دمي يا هفتهاي يا ماهي به ناگاه همه چيز پايان مييابد اما درجاي خاموش ديگري با سرعتي چون نور شعلههاي هستی و حياتِ فعالِ مجاهدين سر ميكشد. اين تحولات روح و انديشه مرا چون مغناطيس به سوي خود جذب ميكند.
راه طولانی است و هوا رو به تاریکی می رود اما نگران نیستم. اين جا تنها مكاني در عالم استكه تاريكي و سياهي شبِ آن، در من هراس نميافكند. مكانِ پر رازيكه در دامن تحولات و طوفانها به حيات پر تطبيق خود ادامه ميدهد. مدتی است که اینجا نبوده ام و ميخواهم سردرآورمكه در قرارگاه چه خبر است؟
همچنانكه به سوي منطقه مسکونی مان ( اسكان ) ميروم به محل مدرسه و پانسيون بچهها ميرسم. در سمت راست جاده باغ وحشكوچك مدرسه قرار دارد. بچه ها در اینجا مرغ و خروس و برخي حيواناتكوچك؛ حتي دو ميمون داشتند. با تعجب ميبينمكه قفسها همه خالي هستند. حيوانات چي شده اند؟ چرا قفسها خالي هستند؟ در این لحظه فکر می کنم که شايد اينجا با تمام زيباييهايش براي زندگي جاي موقتي بود؛ همه رفتهاند حتي حيوانات از اینجا رفته اند. ياد عملیات فروغ ميافتم. با اميد سرنگوني رفتيم ولي دوباره بازگشتيم. حالا هم رفتهايم با اميد اينكه از نزديكي مرزها بتوانيم به داخل ايران برويم. چه پیش خواهد آمد؟ نمی دانم .....! اين افكار را از خود دور می کنم. برادرگفتكه صليب خود را به دوش بگيريد و به دنبال من بياييد يا كه مبارزه را رها کرده و برويد. راستي آيا هستندكسانيكه در اين شرايط ارتش آزاديبخش را رها كرده باشند؟ من فكر نميكنم!
در اين افكار هستمكه به خانه ميرسم. همسايه جديد ما( قبلاً اینجا نبود. اولین بار است که او را می بینم.) به نام .... در خانه است. چراغ نفتياي(فانوس) در هال ميسوزد. عشتاري هم(بخاری) روشن است. بر روي بخاریكتريهاي آب جوش قرار دارند. او به من ميگويدكه به دليل قطع برق، آبگرم در آشپزخانه یا حمام نداريم اما در آشپزخانهگاز داريم و مقداري هم نفت در عشتارها هست با كمككتري و قابلمه ميتوان به قدركافي آب داغكرد و حمام کرد یا لباس شست. او موفق به اين کار شده است! مرا هم تشويق ميكند. خوشحال ميشوم. چند وقت استكه حمام نكردهام و به شدت از مريض شدن در اثر....، به خصوص در این شرایط ميترسم.
به آشپزخانه ميروم. فانوسي روشن ميكنم. به داخل يخچال نگاهي ميكنم. طبعاً خاموش است(برق نیست) اما خالي نيست. مقداري خوردني در آن يافت ميشود. مربا و غيرو… همسایه جدید از بخش توزيع مقداري مواد غذایی گرفته است. با محبت آنها را در اختيار من هم ميگذارد. ميگويدكه اين هفته براي خانوادهها مواد غذاييگذاشتهاند، ميتوانم قفسهام را چككنم. به من ميگويدكه اما بايد زودتر سر بزنم زيراكه ممكن است مواد غذاييام دزديده شود. با تعجب به او نگاه ميكنم: قرارگاه و دزد؟ با حالت تأكيد ميگويدكه باوركن راست ميگويم! اسكان پر از بريدهها شده است. كسانيكه با شروع جنگ ترسيده و بريدهاند. انگار براي راحتي به اينجا آمده بودند. ميخواستند از دست رژيم خلاص باشند. خورد و خوراك و مسكن و مدرسه بچههاشان حل باشد. حالاكه اين امكانات به هم خورده از سازمان ميخواهندكه به خارج بفرستدشان. با حيرت بهگفتههاي اوگوش ميكنم. سرم را تكان ميدهم. نه! من نميتوانم باوركنم اما واقعيت جنگ پديدههاي جديدی خلق ميكند. پديده بريدهها هم يكي از آنهاست. از زیرموکت هال،كليد اتاقم را پيدا ميكنم، به داخل ميروم.آه…احساس خاصي است.اتاق خالی از روح زندگی و سرد و تاريك است. همه جا به شدت خاكگرفته است.کوله خود را به زمین گذاشته و سلاحم را به جالباسی آویزان میکنم. اتاق مثل یخچال سرد است. بخاری وجود ندارد. چطور ميتوانم شب در اینجا بخوابم؟ نگاهي به پنجره مياندازم و پردههايكلفت را ميكشم.كمي ميترسم. پشت دیوار خانه سيمهاي خارداركشيده شده است و اینجا نزدیک به مرز است. هر خطري می تواند، پيش آيد. در پشت دیوار خانه از ماهها قبل سنگركندهاند. در صورت شنيدن آژير هوايي بايد به سنگر بپريم. من اصلاً قصد ندارم امشب پس از حمام به سنگر پر از گل و لاي بروم و دوبارهكثيف بشوم. حتي برخلاف هر شبكه بايد پُست و نگهباني بدهم و هشيار بخوابم، ميخواهم امشب بدون نگهباني بخوابم. با بودن همسايهام و همسرش مقداري خيالم راحت استكه فرد غريبهي نميتواند به آساني به خانه وارد شود یا تهدیدی برای من باشد. تصورش هم وحشتناك است. درب ورودي خانه را قفلكردهايم. حتي درب ورودي اتاقها را اما پنجرهها به راحتي قابل شكستن هستند. سلاحم را کنار تخت میگذارم. بايد آماده دم دستم باشد. حتي آن را از ضامن خارج ميكنمكه هيچ فرصتي را براي شليك از دست ندهم. در اين يكماه اخير با سلاحم همانند يك عضو از بدنم زندگيكرده و با آن اُخت شدهام. سلاحم به من آرامش ميبخشد و از زندگي من محافظتكرده است.كوله پشتيام را باز ميكنم. پر از لباس چرك است. بايد بجنبم تا از وجود آبكافيكه در اينجا هست، حداكثر استفاده را بكنم. پودر لباسشویی و صابونی را که جیره فردی( میزان محدودی) است، ازکوله ام درمی آورم. جیره بندی مواد جدی است و مثل سابق در محل زندگی مواد بهداشتی یافت نمی شود و از نعمت ماشينلباسشويي هم خبري نيست چون برق نداريم اما آب اين مايعِ حيات بخش در اینجا به اندازه کافی هست و ميتواند پاكيزهكند و زيبايي ببخشد حتي در شرايط اين جنگِ كثيفكه از شدت بمباران اغلب روزها چنان دودی در هواست که لايهاي از دود همه جا و همه چیز را فراميگيرد. ميخواهمكه خودم و لباسهايم را از سياهي و دودهٍ اين يك ماه بمباران پاككنم. اصالت با پاكيزگي و زيبايي است. بر سياهيهاستكه پاك و شسته شوند. با دلی پٌر امید دست به کار می شوم و تا پاسی از شب طول می کشد تا آب گرم کافی تهیه کنم. ساعت یک نیمه شب با احساس خوبٍ پیروزی برچرک و کثافت، برای خوابیدن آماده می شوم و چنان خسته هستم که می دانم اگر آﮊیر هوایی بکشند یا حتی بمباران کنند هم بیدار نخواهم شد ولی خوشحالم که پاکیزه خواهم مٌرد و زحمت فرشتگان آسمانی کم خواهد بود! اینطور اعتقاد یا احساس نسبت به زندگی پس از مرگ دارم.
صبح جمعه دیر وقت از خواب بیدار می شوم و خوشحالم که شب گذشته آﮊیر نکشیدند و بعد از مدتها توانسته ام، یکشبٍ کامل بخوابم. در روشناي روز وقت ميكنمكه در محوطه بیرون چرخي بزنم. از ديدن مادرانيكه با بچههاي خود در اسكان هستند، حيرت ميكنم. با یکی ازآنها در اتاق توزیع مواد غذايي برخورد و صحبت می کنم. دخترکوچکش به شدت به او چسبیده است و می دانم که به این دلیل او نتوانسته است با شرایط جدید همراه شود. او با شرمندگی از من می خواهدکه باقي مانده جیره غذایی يا مواد بهداشتي مانند صابون يا پودرلباسشويي ام را به او بدهم. به خاطر بچه اش به آنها نیاز دارد. دلم برای او می سوزد و یک بسته شامپو و یک صابون و هرچه که اضافه است، به او می دهم. مواد غذایی اضافه ندارم که به او بدهم. به جز او کس دیگری خود را نشان نمی دهد. خوب استكه خواهران سابق با ديدن آدم خجالتكشيده و خود را قايم ميكنند. جنگ و قحطي واقعي است. از ناز و نعمتهاي قبلي خبري نيست. دلم براي بچههای کوچک ميسوزد. چه چيز براي خوردن بچهها هست؟ به سختي نانگير ميآيد. ساير مواد غذايي هم همينطور. چند ماه پيش براي هيچكس قابل پيش بيني نبود، حتي براي خود اين افرادكه پيش آمدن شرايط جنگي در چنين ابعادي اتومات به حذف آنان منجر خواهد شد. اينها در ارتشآزاديبخش چه ميكردند اگر از ارتش انتظار جنگ يا شرايط سخت زندگي در بيابان را نداشتند؟ اگر هيچ اعتقادی به جنگ و جهاد نداشتند در بين مجاهدين چه ميكردند؟ براي مجاهدين هم حل و فصل مسائل، حتي صنفي اينها در شرايط فعلی مقوله مضاعفی است. به چشم خود ميبينمكه پيش آمدن سختي، همه چيز و همه کس را زير و روكرده است. با اين حال نميتوانم كسي را محكومكنم. ميدانمكه همه ظرفيت تطبيق با هر شرايطي را ندارند. من هم نداشتم اما مقاومتكردم. براي تطبيق يافتن با شرايطيكه مناسب با توان فكري با جسمي ما نيست تنها يك راه هست. به خود و توانمنديٍ در بن بست(کوچک یا ضعیف یا ناتوان) خود فكر نكرد، در جمع خود را حل کرد! بزرگی جمع مثل دریایی است که کوچکی ماهی درآن هیچ مساله ای نیست.
***
ساعت دو بعد از ظهر ظفرمند آماده می شوم.كوله خود را پر از لباسهاي شسته و خشک شده،كرده ام و مقداري مواد غذايي ناياب هم مانند قند و شكر از همسايه مهربانم هدیه گرفته ام، با اُوركت و بادگیر(بارانی) تميز و شسته و چكمههاي تميز، پس از قفلكردن درب اتاقم به راه ميافتم. چنان احساس سبكي ميكنمكه گويي از شر چندكيلو چرك راحت شدهام. تمام راه را تا ترمينال( محل توقف اتوبوس پيك) بايد پياده طيكنم. راه ميافتم. انتظار ندارم به هيچ ماشين جيپ يا لندكروزي برخوردكنم. ميدانمكه همه آنها در محورها(محل های استقرار) جديدمان هستند. در راه به هنگام عبور از سایر قسمت های مسکونی، با ديدن بچههاييكه بازي ميكنند، متوجه ميشومكه سایر مجموعه ها هم خالي نيستند. به سرعت از منطقه ميگذرم. عصباني هستم که اینها براي چه در اينجا ماندهاند؟ خبرندارندكه زندگي سنگري ما چه پيشرفتيكرده است. ما نه تنها تخت، بلكه تشك ابري هم داريم. حتي بالشم و ملافه و آنكادر منظم براي تختهايمان. بیابان با حضور مجاهدان، چنان محیط گرم و دوست داشتنی ای شده است که از ترس های عینی در ذهن هم اثری باقی نمی ماند.
از جلوي مدرسهكه ميگذرم به خاطر بچه هایم احساس دلتنگی می کنم. نميدانمكهكجا هستند و چه ميكنند؟ ميدانمكه از جنگ ميترسند. ميدانمكه دلشان برای ما تنگ شده است و می دانم که دلشان ميخواهد در پناه پدر و مادر خود به آرامش دست يابند اما در این شرایط برآوردن خواسته های آنها عملی نيست. فکرکردن به آنها رنج آور است اما متلعق به بخشی از واقعیت زندگی مبارزاتی است. می دانم که هر مادری هم که در اسکان مانده و نتوانسته این تضاد را به نفع مبارزه حل کند، دلش می خواست که قادر بود از فرزندش بگذرد. حل عواطف مادری کار ساده ای نیست. سطحی از بلوغ (فکری یا ایدیولوﮊیک) را طلب می کند و ضربه اش(حل نکردن این تضاد) شکست درونی سنگینی است.
غرق افكار گوناگون به ترمينال میرسم. هنوز اتوبوس نرسيده است. چند تايي ايستاده اند. يكي از خواهران که از زمان شاه با هم آشنا هستیم، در ترمينال است. با هم دوستانه گفتگو میکنيم. او در پشتیبانی(مقر مرکزی) کار می کند و وضعشان بهتر از ماست و ساختمان و امکانات بهتری( حتی حمام) دارند. ميخواهد بداندكه چرا به خانه رفتهام. برايش داستان استقرارمان دركوه وكمر و نياز به حمام و شستن لباسهايم و آمدنم به خانه را تعريف میکنم.
در حاليكه در ترمينال ايستاده و منتظر بوديم، از دور چشمم به مريم(خواهريكه در محور ماست) افتاد. به همراه همسرش به سمت ترمينال ميآمدند. مريم با ناراحتي دركنار همسرش حركت ميكرد.گاه مكالمات تندي بين او و همسرش رد و بدل ميشد. وقتي به نزديكي ما رسيدند،كمي دورتر ايستادند. به وضوح می دیدم که چشمان مريم سرخ بودند وگريهكرده بود! بعيد ميدانستمكه او به خاطر نديدن بچههايشگريهكرده باشد. احتمالاً از همسرش ميخواهدكه ارتش را با هم ترككنند. همسرش رزمنده بسیار با انگیزه ای است و به هيچ وجه حاضر به این کار نيست، به همين دليل مريم از حربه گريه استفاده کرده است. مريم، رزمنده ای توانمند در زندگی جمعی حتی تشکیلاتی است اما خيلي ترسوست. از شرایط جنگی می ترسد. شبها به هنگامِ نگهباني خيلي ميترسد. یکبار ميگفت:«كردها چنان در تاريكي از پشتسرحمله ميكنند وگلو را ميبرندكه فرصت نميكني، آخ بگي!» نمی دانم این داستان عادی را از چه کسی شنیده بود! گاه از حرف های غیر سیاسی بچه ها عصبانی می شوم.کردها هیچوقت دشمن ما نبوده اند. چرا باید ازآنها ترسید؟ یک خطر وجود دارد، رﮊیم ازآنها در این شرایط برای نابودی ما استفاده کند. در این حال ناچار از جنگ با آنها خواهیم شدکه امیدوارم چنین موضوعی پیش نیآید. هیچ نیروی انقلابی خواهان چنین درگیری هایی نیست. مرتجعین هستند که به دنبال به راه انداختن هر نوع جنگی هستند.
اتوبوس ميرسد و همه سوار ميشويم.كم و بيش همه نفرات را ميشناسم. دركنار پنجره مينشينم. دلم ميخواهدكه تماشاكنم. احساس خاصي دارم. بايدكمي ترسيد. خطر وجود دارد! آيا ديوانگي نيستكه به خاطركارهاي فردي اين راه خطرناك را آمدم؟ چرا! اما دلم می خواست که قرارگاه را ببینم و حالا خوشحالم که قرارگاه را دیده ام. شاید آخرین دیدار باشد.
غروب به مقر( مرکز پشتیبانی) رسيدیم. پس از پیاده شدن از اتوبوس، به دنبال ماشین یا پیکی می گردم که به محورم برگردم اما هیچ ترددی نیست. شب را بايد در مقر پشتيباني بخوابيم. به آسايشگاه خواهران(یک اتاق بزرگ است) ميروم وكوله وسلاحم را درآسايشگاه ميگذارم. دوباره بيرون ميآيم. نا امید نیستم. به بنگالهاي بیرون سر ميزنم. ممكن است که کسی از محور ما در اينجا باشد و بخواهد به محور برگردد.كسي را پيدا نميكنم. به آسايشگاه برميگردم. تخت خالی ﺍي پيدا ميكنم و دراز ميكشم. معمولاً در اینجا به دليل تردداتگوناگون، چند تختٍ اضافه براي مهمان دارند. بعد از ساعتی یکی از بچه های قديمي به آسایشگاه می آید و با هم گپي ميزنيم. منگفتني از محورم وكوه وكمرهاييكه درآن هستيم، بسيار دارم. او هم ازكارِ سخت و توانفرسايشان در اینجا كه چند هزار نفر را بايد پشتيبانيكنند و غذا بپزند و ... قصهها دارد.
***
صبح زود بيدار ميشوم. ’مقر پشتيباني‘ مثلِ محورها، بيدارباشِ سفت و سختي(رأسِ ساعت) ندارد. بيدارباش ميزنند اماكسي بلند نميشود. اغلب بچههاي پشتيباني مشکلات جسمی دارند. در اثركار سخت و سنگين خسته هستند. ديشب از بچهها شنيدم براي آنكه ناهار براي قسمت ها ومحورها بفرستند، يك تيم از نيمه شب تا صبح كار ميكند. ساعت شش صبح برنجها را دم ميكنند. هشت صبح غذا آماده است. بعد پيك غذا ( پيك شادي) راه ميافتد و غذاي قسمت ها و محورها را ميبرد.
بعد از بيدارباش سراغ پيكِ غذا ميروم و با پيك به سوی محورمان به راه می افتم. پشت جيپ پر از قابلمه است. به جز من دوتا از بچه های دیگر هم هستند. آنها پشتٍ جیپ مينشينند. بعد به راه ميافتيم. تا ظهر به تمام محورها و ... كه در دل تپهها در پناهگاه هستند، سفر ميكنیم. جالب است. هر محور یا بخشی براي خودش از نظم و سامانِ و حتي ساختمان استقرار متفاوتي برخوردار است. هر فرماندهاي محورش را به شكل و ابتكار متفاوتي بناكرده است. اما چند امر چشمگير است. اول آنکه همه محورها استقرار خود را به دل تپهها كشيدهاند. جاييكه با استفاده از حفاظِ طبيعت از بمباران محفوظ هستند. دومين نكتهكه به وضوح ميبينم،’استتار‘ است. زرهيها همه استتار شدهاند. زرهيهاي ما برای ما ( محورها)، مثل گنجی گرانبها هستند. به همین دلیل بهای حفاظت و نگهداری از آنها را می پردازیم.
سرانجام ساعت يك بعد از ظهر پس از يك سفر پنج ساعته در دل طبيعت پرشكوه كه در زيرنور زرد رنگ آفتابِ زمستاني ميدرخشيد، به محور میرسیم.
عجب سفری بود. سه روز طولكشيد. من با یک روز تاخیر به محور برگشته ام. باید هرچه سریع تر بازگشت خود را به فرمانده ام اطلاع دهم.کوله پشتی ام را داخل بنگالمان(آسایشگاه) به زمین انداخته و دوان دوان به سوی بنگال کار(اتاق کار) می دوم. فرماندهم را در آنجا پیدا کرده و آمدنم را به او اطلاع می دهم. او نفس راحتی می کشد و می پرسد:« چه اتفاقی افتاده بود. چرا دیروز عصر برنگشتی؟ قرار نبود که امروز برگردی. نگران شدیم.» به او می گویم:« پیک نبود. بدون پیک نمی توانستم برگردم.» می گوید:« دنبال می کردی و کسی را پیدا می کردی و با ماشینی برمی گشتی. همیشه تردد به این طرف هست.» پاسخ می دهم:« اینکار را دنبال کردم اما کسی به این سمت نمی آمد.» قانع می شود و می پرسد:« خوب! چه خبر بود؟» می گویم:« خبرهای زیادی بود که جالب نبودند اما خود قرارگاه دوست داشتنی بود. خوشحال شدم که قرارگاه را دیدم. قرارگاه مثل کعبه است.» چشمان فرمانده ام ناگهان برق می زند. از شنیدن این حرف خوشش می آید. شاید برای اولین بار چنین توصیفی(احساسی) را درباره قرارگاه شنیده است. به من نگاه می کند و دیگر سوالی نمیکند. من از بنگال کار بیرون می آیم. نفس عمیقی می کشم. حالا خوشحالم که به محور برگشته ام؛ خیلی خوشحالم. دلم برای بچه ها، برای چادر صنفی، برای محورمان و حتی برای تپه ها و سنگریزه های اینجا تنگ شده بود.
ادامه دارد...
دوم سپتامبر، 2006
ملیحه رهبری
تاریکی جنگ و...7
تاریکی جنگ و شعله مقاومت
.....اسفندماه 69
پایین تپه شلوغ بود و سرو صدای ماشین مهندسی به گوش میرسید. بولدوزهاي مهندسي در دل تپه،آشيانه بزرگي براي دومينآسايشگاه خواهرانكنده بودند. جرثقيلٍ پشتيباني در حالكٌشتيگرفتن براي قرار دادن بنگال در آشيانه بود و با وجود تلاش بخش مهندسی اما موفق نميشدند. فرمانده محور، خواهر... و معاونش حضور داشتند و مشغول بررسيِ اشكالاتكار بودند. من به بنگالمان( آسایشگاه خواهران) رفتم. خوشحال بودم و از برگشت به محور احساس خوشبختی میکردم.کسی در بنگال نبود. انتراکت ناهار بود و بچهها همه در چادر غذاخوري بودند. دلم برايشان تنگ شده بود.کوله و وسایلم را سریع در محل مشخص شده برای کوله پشتی ها گذاشتم و به سرعت به سمت چادر غذاخوري حرکت کردم. بيرون چادر تغييرات چشمگيري به چشم ميخورد. بچه ها از پایین تپه به سمت چادر صنفی، جاده درست کرده بودند. شن ریخته بودند و محل تردد از گل و لای تمیز شده بود. تعجب میکردم که شن ازکجا وچطور تا این بالا آورده اند؟ در اطراف چادر صنفی کارهای جدیدٍ ﺗﺄسیساتی وگسترشٍ پشتیبانی به چشم می خورد. متحیر بودم كه برخي از انسانها چه انرژيِكلاني دارند و هر روز توانٍ تغيير دادن دارند. این افراد تحسین برانگیزاند.گاه دلم می خواست که در ارتش آزادیبخش، افرادی مدال می گرفتند. شخصاً و در قلب و احساسم( در دنیای خودم) به بعضی از بچه ها مدال میدهم. از نظرمن، خواهر فاطمه ویا برادرانی که بیش از یکماه است، با شکم گرسنه، شب و روز بیل و کلنگ به دست دارند و در کار سازندگی ، این کوه و تپه ها را از خواب چندین و چند هزار ساله بیدار کرده اند، قهرمانان واقعی هستند.
در درون چادرِ صنفي، غذايم را كه يككفگيرِ اشل قاطي پلوست، ميگيرم و به سمت ميز غذاخوريِ خواهران ميروم. همه نگاهها به سويم برميگردد. يكي با خنده ميگويد:« مبارك باشد،كارواش شدی!» ديگري ميگويد: «خوش به حالت! ما را هم با خودت ميٌبردي. اُوركتش را نگاهكنيد، شسته شده!» ديگري با شوخي چيز ديگري ميگويد. من لبخند تميزي ميزنم! سرميز مينشينم و از بودن در بين بچهها احساس خوشبختي ميكنم. حاضر نيستم از محورم به هيچ بخش ديگری از ارتشِآزاديبخش منتقل شوم. در این یکماه چندتایی از بچه ها از محور رفته اند ولی نفرات جدیدی به جای آنها نیآمده است. خوشحالم که قرعه به نام من نخورده است. این سعادت را به فرمانده محورم(خواهرلیلی) مدیونم. او نه تنها خواهری توانمند و با اراده در حل و فصل تضادهای فرماندهی است بلکه با تک تک افراد( فرمانده یا غیر فرمانده) پیوند نزدیک دارد. به همین دلیل او بسیار محبوب است. در او زیبایی خاصی هست. او شبیه به خاک است و در چشم من او جزیی از عظمت طبیعت و مثل این تپه ها و کوه ها و دشت و رودخانه و هوای آزاد است.
بعد از ناهار برنامهكارگري داريم. بعد ازكارگري بايد بنگال جديد را راه بياندازيم. به اين ترتيب برنامه روزانه پٌرميشود. شبها هم نگهباني داريم. دو نفره نگهباني ميدهيم. به هنگامِ نگهباني، ما درست جلوي درب بنگالمان و در حفاظ دیواره آن ميايستيم. شبها سوز سرد و غیرقابل تحملی میوزد وآسمان به دليلِ شدتِ بمباران، چنان سياه و تاريك استكه چند قدم آن طرفتر را نميبينيم. با چند متر دور شدن و قدم زدن، حتي ممكن استكه گم شويم. چند قدم دورتر از بنگالمان، محیط باز و بيابانی و بدون حفاظ است. در سمت دیگر محور و پشت تپه ها، آسایشگاه برادران است. نگهباني برادران در شب با گشت زدن همراه است و لی ما (خواهران) گشت نداریم. چند شب قبل برادران موقع گشت زدن، گٌم شده بودند و با شلیک کردن، محل خود را خبر داده بودند.[ صدای شلیک آنها موجب به هم ریختن آرامش محور درآنشب شد. همه از خواب پریده و به سرعت سنگر گرفتیم. فکر میکردیم که غافلگیر شده ایم؟! دشمن حمله کرده است و من فکر میکردم که سربازان آمریکایی..... ؟] آنشب بچه ها با روشن کردن فانوس دنبال مورد رفتند. بعد نگهبانان گٌم شده را در خارج از محور، پیدا کردند. در شرایط فعلی و به دلیل بمباران هواپیماها، شب ها روشنایی نداریم. نباید فانوس یا چراغ قوه روشن کرد. ممکن است، محل ما لو رفته و بمباران شویم. ضوابطی جدی در این رابطه داریم.
***
تقريباً هر روز صبح با جيپ براي تنظيفِ زرهيها به آشيانه زرهيها كه چندكيلومتر دورتر است، ميرويم. پشت چيپ مينشينيم و سرود ميخوانيم و علیه این شرایط مقاومت میکنیم.گلهكردن از شرايط سخت اصلاً موضوعيت ندارد. پشت جیپ خیلی سرد است.از همه طرف باد سرد میوزد و با تکان های شدید جیپ بر روی جاده و سنگلاخ آنقدر تکان میخوریم که به هنگام رسیدن به مقصد مثل گوشت کوبیده شده ایم. مجموعه شرایط(کار روزانه) بالاتر از سختی است اما تحمل می کنیم. در اين زمستان به زندگي وكار در بيابان عادتكرده ايم. براي خودم باور نكردني استكه انسان چطور ميتواند به سرعت و ناگهاني از يك سيستمِ زندگي(مترقي و پيشرفته)، به زندگي زير صفر در بيابان عقب نشينيكند و خود را تطبيق دهد.
ترانه خوان به محل تانكهايمان ميرسيم. روپوشهايِآبيِكارمان را ميپوشيم. بدنه تانک چنان سرد است که حتی دستکش به آن می چسبد. به داخل تانک(یخ زده) میرویم. لوله تانک ما زنگ زده است و هر روز باید سمبه زده شود. سمبه زدنِ لوله تانك با کمک گازوئيل انجام ميشود. بچههاي راننده و فرمانده و فشنگگذار عمدتاً كار سمبه زدن(لوله تانک) را به عهده دارند. تقريباً همه به بوي بدگازوئيل عادتكردهايم. بعد ازكار حتماً نظافت ميكنيم. دست ها را می شوییم و لباس کارمان را عوض می کنیم. تنها سهيلا استكه حتي بادگيرشگازوئيلي است وآن را عوض هم نميكند. من از خصوصيات او تعجب ميكنمكه چطور باكثيفي و بويگند خودش را تطبيق ميدهد. نيازي نيستكه خودش را تا اين حدكثيفكند اما ميخواهد نشان دهدكه با بقیه فرق کیفی دارد.گازوئيل ازنوك سر(روسری) تا نوک پايش ريخته شده است، حتي تا روي پوتينهايش و او اهميتي نميدهد. ترجيح ميدهدكه در اين وضعيت باقی بماند. بوی او بقیه را خفه میکند. مریم و فهمیه( راننده و فشنگ گذار تانک) به او می خندند. من حاضر نيستم به خاطر درک و دریافت های شخصی از صلاحيت و ...، چنينكثافت و بويگندي را تحملكنم. نیازی نیست!
***
برخي روزهاكه باران شدید ببارد به دليلِگل ولاي وگيركردن جيپ درگِل، نميتوانيم به تانكها سربزنيم. در اين روزها در محل استقرار بايد با باران بجنگيم. زيرا آب باران از تپهها سرازير شده وگودالِ بنگالها را پرميكند. پس از نصب دومین بنگال با نخستين باران سیل آساییكه باريد، بنگالِ خواهران به بنگالِ سيل زده تبديل شد. دور تا دور گودالی را که بنگال درآن قرار گرفته است،آبگرفته بود. همه وسايل داخلِ بنگال خيس شده بودند. تمام روزكار ما در زير باران كمك به نجاتِ بنگالِ سيل زده بود. تمامِ وسايل خيسآن حتي موكت را بيرونآورديم. سراپايمان خيس باران شده بود. بعد از پايانكار به چادر صنفي رفتيم و سعي در خشككردن خودكنارِ عشتار(بخاری )كرديم. با گذاشتن صندلی درکنار عشتار وسایل خیس خود را به خوبی خشک می کردیم. تنها سهيلا بودكه عليرغم آنكه تا كمر خيس شده بود، توجهي به خودش نميكرد. حتي اٌورکت و بادگیرش را هم خشك نكرد با همان لباسهاي خيس مانند قهرمانان به دنبال فرمانده محورمان(خواهر..) روان بود و نگران مریض شدنش هم نبود. من نگرانش بودم و به دنبالش از چادر بیرون رفتم. به اوگفتمكه اوركت و بادگیرش را بدهد تا برايش خشككنم. با اطمینان به منگفتكه نگران نباشم، او مريض نميشود. قاعدتاً باید مریض شود اما به نظر ميرسدكه توانمنديِ کافی و اراده عجيبي براي رسيدن به اهداف خود دارد. درحال حاضر او فرماندﮤ دسته تانك وکاندید برای فرمانده گردان است. فکر میکنم که ميخواهد با نشان دادنِ توانمندي خوب و ظرفيت بالا در برخورد با تضادهاي صحنه، به فرماندهيگردان نايل شود. فرماندهگردان قبلي، ويدا از محور ما رفته است. او بدونِ خداحافظي از بچهها رفته است. ناگهان غيب شده است. هيچ صحبتي دربارهاش نيست. شایع است که بریده است. باور نمیکنم. او بچه غولی بود. خیلی جوان بود و به دلیل توانمندهای خوب و تنظیم رابطه های درست تشکیلاتی، درعرض دو سال(در محور) رشدی کرده بودکه افرادی که ده سال است در تشکیلات هستند، نصف آن را هم به رؤیا نمی دیدند. جای ﺗﺄسف دارد که رفته است. ما انسانها چقدر متفاوت هستيم! سهيلا را كم ميشناسم. باكنجكاوي فكر ميكنمكه چرا اين دانشجويِ سابق آمريكا اينقدر عجيب است! تودار وكم حرف است. چند شب پيش درآسايشگاه خواهران، همه به دور فانوس و عشتار جمع شده و در حالِكارهاي فرديمان بوديم. در اینجا لباس ها یا جورابهایمان زود پاره می شوند و لباس زاپاس کم داریم و به همین دلیل هر شب دوخت و دوز یا کارهای فردی داریم. دیشب هم مثل اغلب شب ها شروع بهگفتن جوك و داستانهاي خندهداركرديم. شاید به خاطر حفظ روحیه در این شرایط سخت محفل محدودی میزنیم. [در قرارگاه وقت و فرصت اینکارها نبود.] سهيلا هم شروع به گفتن خاطرات خندهدارشكرد. او از خاطراتِ دورانِ دانشجويياش (درآمریکا) تعريفكرد. در زمان دانشجوياش يك شب در حياط خانهاش مهمانی داده بوده. دير وقت بعد از رفتن مهمانها فراموش ميكندكه درب خانه را ببندد. صبحكه بيدار ميشود، ميبيندكه مردي با لباسهايكثيف و با بويگندِ الكل در پايينِ تختش خوابيده است. به شدت ميترسد و سريع پليس را خبر ميكند. پليس مراجعهكرده و مرد را بيدار و دستگيرميكند. مرد در حاليكه به همراه پليس از خانه خارج ميشده، شكايت ميكندكه اين خانم در خواب ناله ميكند و ديشب نگذاشتكه من راحت بخوابم! [سهیلا عادت به ناله کردن یا حرف زدن در خواب دارد. به همین دلیل این داستان را تعریف کرد.]
داستان خوشمزهاي تعريفكرد، همه خنديدم و تا نيمساعت بعد هم به بقیه خاطرات خارجكشوري او گوش داديم. سهیلا بچه پولداري بوده است (پدرش چاه نفت درکویت داشته و بسیار متمول و اساساً غیرمذهبی بوده اند و بعدها به خاطر ادامه تحصیل به آمریکا می روند.) سهیلا در خارجكشور زندگيآزاد و دانشجویی داشته و به دنبال انقلاب ضدسلطنتي در ایران، با سياستآشنا می شود. در انجمن داشجويان مسلمان فعاليتكرده است. فعاليتهايش همهكارهاي سياسي به ويژه عليه خميني و ارتجاع بودهاند. قدم به قدم از انجمن تا ارتشآزاديبخش آمده است. او از توانمندی های بالقوه خوب وپیچیدگی لازم برای رشد(حل تضاد از خود و خارج از خود) در تشکیلات برخوردار است.
نمیدانم چرا به او فکرمیکنم. شاید به خاطر اینکه فرمانده تانک ماست. ما یک تیم به نام تن واحد( خدمه تانک) هستیم. او خیلی کم و به ندرت با من حرف می زند. اغلب با فرمانده های همرده اش یا با بالاتر از خودش صحبت می کند یا روابط صمیمانه دارد. فرمانده ها مدار(کار) و سطح خاص خود( وظایف) را دارند. رزمنده یا نفر یا خدمه تانک، هم سطوح خود را دارند. اختلاف سطح، در تمام جوامع و بین آحاد بشر در همه جا هست. چرا باید این واقعیات و بدیهیات به گونه ایده آلیستی انکار شوند در حالیکه وجود دارند ولی نباید به استثمار یا مناسبات ظالمانه بین افراد مبدل شوند. پذیرش منطقی آن بهتر از نگرش ایده آلیستی به آن است و انبوهی از ذهنیات نسبت به برابری یا برادری یا دوستی و صمیمیت و شعارهای قشنگ را که می تواند سالیان سال، گیر و پیچ و حتی درد و رنج در فکر و روح ایجاد کند، از بین می برد. به نظر من کسی هم در این تقسیم بندی مقصر نیست. تفاوت(کمی یا کیفی افراد) وجود دارد و طبیعی و واقعی است. بدون طبقه( بالاتر و پایین تر) و همه مساوی با هم نمی تواند وجود داشته باشد. این نظرشخصی من در مشاهدات ریالیستی است. نظریات واقع بینانه، تعادل درونی به انسان می بخشند. حتی خودکم بینی را در انسان، از بین می برند. در نگرش واقع بینانه، فرد به خود به عنوان یک مقصر( رشد نکرده)، نگاه نمیکند. انتظار غیر واقعی هم از خود ندارد. من خوشحالم که در جایی از این ارتش و درکار نظامی می توانم، امروز یا فردا به سوی دشمن درست و دقیق شلیک کنم و این عالی است. نیاز نیست همه فرمانده باشند. به ازای هرگردان یا یک لشکر، تنها یک فرمانده نیاز است و طبیعت هم به همین نیاز پاسخ داده است. جدا از توانمندی های محدود و مادی، در اعتقادات توحیدی، دامن دیگری نیز برای رشد و پیوند هست و آن روح کل جهان و هستی است. روحی که خود از فقر انسان آگاه است و برای او هم این فقر عین ثروت است. درآزادی اندیشه و رهایی روح ( از رنج تفاوت ها)، شکوفایی و رشد زیباتری نهفته و نهان است. شاید به این دلیل من اساساً به فقرٍ یک رزمنده یا یک انسان آزاده به دلیل پیوندش با روح کل هستی، معتقد نیستم.
ادامه دارد...د
پایین تپه شلوغ بود و سرو صدای ماشین مهندسی به گوش میرسید. بولدوزهاي مهندسي در دل تپه،آشيانه بزرگي براي دومينآسايشگاه خواهرانكنده بودند. جرثقيلٍ پشتيباني در حالكٌشتيگرفتن براي قرار دادن بنگال در آشيانه بود و با وجود تلاش بخش مهندسی اما موفق نميشدند. فرمانده محور، خواهر... و معاونش حضور داشتند و مشغول بررسيِ اشكالاتكار بودند. من به بنگالمان( آسایشگاه خواهران) رفتم. خوشحال بودم و از برگشت به محور احساس خوشبختی میکردم.کسی در بنگال نبود. انتراکت ناهار بود و بچهها همه در چادر غذاخوري بودند. دلم برايشان تنگ شده بود.کوله و وسایلم را سریع در محل مشخص شده برای کوله پشتی ها گذاشتم و به سرعت به سمت چادر غذاخوري حرکت کردم. بيرون چادر تغييرات چشمگيري به چشم ميخورد. بچه ها از پایین تپه به سمت چادر صنفی، جاده درست کرده بودند. شن ریخته بودند و محل تردد از گل و لای تمیز شده بود. تعجب میکردم که شن ازکجا وچطور تا این بالا آورده اند؟ در اطراف چادر صنفی کارهای جدیدٍ ﺗﺄسیساتی وگسترشٍ پشتیبانی به چشم می خورد. متحیر بودم كه برخي از انسانها چه انرژيِكلاني دارند و هر روز توانٍ تغيير دادن دارند. این افراد تحسین برانگیزاند.گاه دلم می خواست که در ارتش آزادیبخش، افرادی مدال می گرفتند. شخصاً و در قلب و احساسم( در دنیای خودم) به بعضی از بچه ها مدال میدهم. از نظرمن، خواهر فاطمه ویا برادرانی که بیش از یکماه است، با شکم گرسنه، شب و روز بیل و کلنگ به دست دارند و در کار سازندگی ، این کوه و تپه ها را از خواب چندین و چند هزار ساله بیدار کرده اند، قهرمانان واقعی هستند.
در درون چادرِ صنفي، غذايم را كه يككفگيرِ اشل قاطي پلوست، ميگيرم و به سمت ميز غذاخوريِ خواهران ميروم. همه نگاهها به سويم برميگردد. يكي با خنده ميگويد:« مبارك باشد،كارواش شدی!» ديگري ميگويد: «خوش به حالت! ما را هم با خودت ميٌبردي. اُوركتش را نگاهكنيد، شسته شده!» ديگري با شوخي چيز ديگري ميگويد. من لبخند تميزي ميزنم! سرميز مينشينم و از بودن در بين بچهها احساس خوشبختي ميكنم. حاضر نيستم از محورم به هيچ بخش ديگری از ارتشِآزاديبخش منتقل شوم. در این یکماه چندتایی از بچه ها از محور رفته اند ولی نفرات جدیدی به جای آنها نیآمده است. خوشحالم که قرعه به نام من نخورده است. این سعادت را به فرمانده محورم(خواهرلیلی) مدیونم. او نه تنها خواهری توانمند و با اراده در حل و فصل تضادهای فرماندهی است بلکه با تک تک افراد( فرمانده یا غیر فرمانده) پیوند نزدیک دارد. به همین دلیل او بسیار محبوب است. در او زیبایی خاصی هست. او شبیه به خاک است و در چشم من او جزیی از عظمت طبیعت و مثل این تپه ها و کوه ها و دشت و رودخانه و هوای آزاد است.
بعد از ناهار برنامهكارگري داريم. بعد ازكارگري بايد بنگال جديد را راه بياندازيم. به اين ترتيب برنامه روزانه پٌرميشود. شبها هم نگهباني داريم. دو نفره نگهباني ميدهيم. به هنگامِ نگهباني، ما درست جلوي درب بنگالمان و در حفاظ دیواره آن ميايستيم. شبها سوز سرد و غیرقابل تحملی میوزد وآسمان به دليلِ شدتِ بمباران، چنان سياه و تاريك استكه چند قدم آن طرفتر را نميبينيم. با چند متر دور شدن و قدم زدن، حتي ممكن استكه گم شويم. چند قدم دورتر از بنگالمان، محیط باز و بيابانی و بدون حفاظ است. در سمت دیگر محور و پشت تپه ها، آسایشگاه برادران است. نگهباني برادران در شب با گشت زدن همراه است و لی ما (خواهران) گشت نداریم. چند شب قبل برادران موقع گشت زدن، گٌم شده بودند و با شلیک کردن، محل خود را خبر داده بودند.[ صدای شلیک آنها موجب به هم ریختن آرامش محور درآنشب شد. همه از خواب پریده و به سرعت سنگر گرفتیم. فکر میکردیم که غافلگیر شده ایم؟! دشمن حمله کرده است و من فکر میکردم که سربازان آمریکایی..... ؟] آنشب بچه ها با روشن کردن فانوس دنبال مورد رفتند. بعد نگهبانان گٌم شده را در خارج از محور، پیدا کردند. در شرایط فعلی و به دلیل بمباران هواپیماها، شب ها روشنایی نداریم. نباید فانوس یا چراغ قوه روشن کرد. ممکن است، محل ما لو رفته و بمباران شویم. ضوابطی جدی در این رابطه داریم.
***
تقريباً هر روز صبح با جيپ براي تنظيفِ زرهيها به آشيانه زرهيها كه چندكيلومتر دورتر است، ميرويم. پشت چيپ مينشينيم و سرود ميخوانيم و علیه این شرایط مقاومت میکنیم.گلهكردن از شرايط سخت اصلاً موضوعيت ندارد. پشت جیپ خیلی سرد است.از همه طرف باد سرد میوزد و با تکان های شدید جیپ بر روی جاده و سنگلاخ آنقدر تکان میخوریم که به هنگام رسیدن به مقصد مثل گوشت کوبیده شده ایم. مجموعه شرایط(کار روزانه) بالاتر از سختی است اما تحمل می کنیم. در اين زمستان به زندگي وكار در بيابان عادتكرده ايم. براي خودم باور نكردني استكه انسان چطور ميتواند به سرعت و ناگهاني از يك سيستمِ زندگي(مترقي و پيشرفته)، به زندگي زير صفر در بيابان عقب نشينيكند و خود را تطبيق دهد.
ترانه خوان به محل تانكهايمان ميرسيم. روپوشهايِآبيِكارمان را ميپوشيم. بدنه تانک چنان سرد است که حتی دستکش به آن می چسبد. به داخل تانک(یخ زده) میرویم. لوله تانک ما زنگ زده است و هر روز باید سمبه زده شود. سمبه زدنِ لوله تانك با کمک گازوئيل انجام ميشود. بچههاي راننده و فرمانده و فشنگگذار عمدتاً كار سمبه زدن(لوله تانک) را به عهده دارند. تقريباً همه به بوي بدگازوئيل عادتكردهايم. بعد ازكار حتماً نظافت ميكنيم. دست ها را می شوییم و لباس کارمان را عوض می کنیم. تنها سهيلا استكه حتي بادگيرشگازوئيلي است وآن را عوض هم نميكند. من از خصوصيات او تعجب ميكنمكه چطور باكثيفي و بويگند خودش را تطبيق ميدهد. نيازي نيستكه خودش را تا اين حدكثيفكند اما ميخواهد نشان دهدكه با بقیه فرق کیفی دارد.گازوئيل ازنوك سر(روسری) تا نوک پايش ريخته شده است، حتي تا روي پوتينهايش و او اهميتي نميدهد. ترجيح ميدهدكه در اين وضعيت باقی بماند. بوی او بقیه را خفه میکند. مریم و فهمیه( راننده و فشنگ گذار تانک) به او می خندند. من حاضر نيستم به خاطر درک و دریافت های شخصی از صلاحيت و ...، چنينكثافت و بويگندي را تحملكنم. نیازی نیست!
***
برخي روزهاكه باران شدید ببارد به دليلِگل ولاي وگيركردن جيپ درگِل، نميتوانيم به تانكها سربزنيم. در اين روزها در محل استقرار بايد با باران بجنگيم. زيرا آب باران از تپهها سرازير شده وگودالِ بنگالها را پرميكند. پس از نصب دومین بنگال با نخستين باران سیل آساییكه باريد، بنگالِ خواهران به بنگالِ سيل زده تبديل شد. دور تا دور گودالی را که بنگال درآن قرار گرفته است،آبگرفته بود. همه وسايل داخلِ بنگال خيس شده بودند. تمام روزكار ما در زير باران كمك به نجاتِ بنگالِ سيل زده بود. تمامِ وسايل خيسآن حتي موكت را بيرونآورديم. سراپايمان خيس باران شده بود. بعد از پايانكار به چادر صنفي رفتيم و سعي در خشككردن خودكنارِ عشتار(بخاری )كرديم. با گذاشتن صندلی درکنار عشتار وسایل خیس خود را به خوبی خشک می کردیم. تنها سهيلا بودكه عليرغم آنكه تا كمر خيس شده بود، توجهي به خودش نميكرد. حتي اٌورکت و بادگیرش را هم خشك نكرد با همان لباسهاي خيس مانند قهرمانان به دنبال فرمانده محورمان(خواهر..) روان بود و نگران مریض شدنش هم نبود. من نگرانش بودم و به دنبالش از چادر بیرون رفتم. به اوگفتمكه اوركت و بادگیرش را بدهد تا برايش خشككنم. با اطمینان به منگفتكه نگران نباشم، او مريض نميشود. قاعدتاً باید مریض شود اما به نظر ميرسدكه توانمنديِ کافی و اراده عجيبي براي رسيدن به اهداف خود دارد. درحال حاضر او فرماندﮤ دسته تانك وکاندید برای فرمانده گردان است. فکر میکنم که ميخواهد با نشان دادنِ توانمندي خوب و ظرفيت بالا در برخورد با تضادهاي صحنه، به فرماندهيگردان نايل شود. فرماندهگردان قبلي، ويدا از محور ما رفته است. او بدونِ خداحافظي از بچهها رفته است. ناگهان غيب شده است. هيچ صحبتي دربارهاش نيست. شایع است که بریده است. باور نمیکنم. او بچه غولی بود. خیلی جوان بود و به دلیل توانمندهای خوب و تنظیم رابطه های درست تشکیلاتی، درعرض دو سال(در محور) رشدی کرده بودکه افرادی که ده سال است در تشکیلات هستند، نصف آن را هم به رؤیا نمی دیدند. جای ﺗﺄسف دارد که رفته است. ما انسانها چقدر متفاوت هستيم! سهيلا را كم ميشناسم. باكنجكاوي فكر ميكنمكه چرا اين دانشجويِ سابق آمريكا اينقدر عجيب است! تودار وكم حرف است. چند شب پيش درآسايشگاه خواهران، همه به دور فانوس و عشتار جمع شده و در حالِكارهاي فرديمان بوديم. در اینجا لباس ها یا جورابهایمان زود پاره می شوند و لباس زاپاس کم داریم و به همین دلیل هر شب دوخت و دوز یا کارهای فردی داریم. دیشب هم مثل اغلب شب ها شروع بهگفتن جوك و داستانهاي خندهداركرديم. شاید به خاطر حفظ روحیه در این شرایط سخت محفل محدودی میزنیم. [در قرارگاه وقت و فرصت اینکارها نبود.] سهيلا هم شروع به گفتن خاطرات خندهدارشكرد. او از خاطراتِ دورانِ دانشجويياش (درآمریکا) تعريفكرد. در زمان دانشجوياش يك شب در حياط خانهاش مهمانی داده بوده. دير وقت بعد از رفتن مهمانها فراموش ميكندكه درب خانه را ببندد. صبحكه بيدار ميشود، ميبيندكه مردي با لباسهايكثيف و با بويگندِ الكل در پايينِ تختش خوابيده است. به شدت ميترسد و سريع پليس را خبر ميكند. پليس مراجعهكرده و مرد را بيدار و دستگيرميكند. مرد در حاليكه به همراه پليس از خانه خارج ميشده، شكايت ميكندكه اين خانم در خواب ناله ميكند و ديشب نگذاشتكه من راحت بخوابم! [سهیلا عادت به ناله کردن یا حرف زدن در خواب دارد. به همین دلیل این داستان را تعریف کرد.]
داستان خوشمزهاي تعريفكرد، همه خنديدم و تا نيمساعت بعد هم به بقیه خاطرات خارجكشوري او گوش داديم. سهیلا بچه پولداري بوده است (پدرش چاه نفت درکویت داشته و بسیار متمول و اساساً غیرمذهبی بوده اند و بعدها به خاطر ادامه تحصیل به آمریکا می روند.) سهیلا در خارجكشور زندگيآزاد و دانشجویی داشته و به دنبال انقلاب ضدسلطنتي در ایران، با سياستآشنا می شود. در انجمن داشجويان مسلمان فعاليتكرده است. فعاليتهايش همهكارهاي سياسي به ويژه عليه خميني و ارتجاع بودهاند. قدم به قدم از انجمن تا ارتشآزاديبخش آمده است. او از توانمندی های بالقوه خوب وپیچیدگی لازم برای رشد(حل تضاد از خود و خارج از خود) در تشکیلات برخوردار است.
نمیدانم چرا به او فکرمیکنم. شاید به خاطر اینکه فرمانده تانک ماست. ما یک تیم به نام تن واحد( خدمه تانک) هستیم. او خیلی کم و به ندرت با من حرف می زند. اغلب با فرمانده های همرده اش یا با بالاتر از خودش صحبت می کند یا روابط صمیمانه دارد. فرمانده ها مدار(کار) و سطح خاص خود( وظایف) را دارند. رزمنده یا نفر یا خدمه تانک، هم سطوح خود را دارند. اختلاف سطح، در تمام جوامع و بین آحاد بشر در همه جا هست. چرا باید این واقعیات و بدیهیات به گونه ایده آلیستی انکار شوند در حالیکه وجود دارند ولی نباید به استثمار یا مناسبات ظالمانه بین افراد مبدل شوند. پذیرش منطقی آن بهتر از نگرش ایده آلیستی به آن است و انبوهی از ذهنیات نسبت به برابری یا برادری یا دوستی و صمیمیت و شعارهای قشنگ را که می تواند سالیان سال، گیر و پیچ و حتی درد و رنج در فکر و روح ایجاد کند، از بین می برد. به نظر من کسی هم در این تقسیم بندی مقصر نیست. تفاوت(کمی یا کیفی افراد) وجود دارد و طبیعی و واقعی است. بدون طبقه( بالاتر و پایین تر) و همه مساوی با هم نمی تواند وجود داشته باشد. این نظرشخصی من در مشاهدات ریالیستی است. نظریات واقع بینانه، تعادل درونی به انسان می بخشند. حتی خودکم بینی را در انسان، از بین می برند. در نگرش واقع بینانه، فرد به خود به عنوان یک مقصر( رشد نکرده)، نگاه نمیکند. انتظار غیر واقعی هم از خود ندارد. من خوشحالم که در جایی از این ارتش و درکار نظامی می توانم، امروز یا فردا به سوی دشمن درست و دقیق شلیک کنم و این عالی است. نیاز نیست همه فرمانده باشند. به ازای هرگردان یا یک لشکر، تنها یک فرمانده نیاز است و طبیعت هم به همین نیاز پاسخ داده است. جدا از توانمندی های محدود و مادی، در اعتقادات توحیدی، دامن دیگری نیز برای رشد و پیوند هست و آن روح کل جهان و هستی است. روحی که خود از فقر انسان آگاه است و برای او هم این فقر عین ثروت است. درآزادی اندیشه و رهایی روح ( از رنج تفاوت ها)، شکوفایی و رشد زیباتری نهفته و نهان است. شاید به این دلیل من اساساً به فقرٍ یک رزمنده یا یک انسان آزاده به دلیل پیوندش با روح کل هستی، معتقد نیستم.
ادامه دارد...د
سپتامبر 2006
ملیحه رهبری
ملیحه رهبری
تاریکی جنگ و..8
تاریکی جنگ و شعله مقاومت
جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند.
قسمت هشتم
اسفندماه 69
هر روز پیشرفت هرچه بیشتر(حل تضادهای این شرایط) ادامه دارد. سرزندگی و پویایی ادامه دارد. پنج شنبه و جمعه گذشته بچه ها با کمک خارهای بیابان و هیزم، اجاق و آبگرم برای حمام صحرایی، به راه انداختند. دو روز آخر هفته همه ( در محور) موفق به حمام با آبٍ گرم( دو قابلمه) شدند. هیچکس هم سرما نخورد. همه تمیز( نو) شده بودند. مثل نوروز بود. همه خوشحال بودند. درست مثل باران پاکی که براین کوه ها و تپه ها می بارد و مثل دستان پٌرقدرت باد یا لبخندکمرنگ و شرمگین آفتاب زمستانی، پیوند انسان و طبیعت و پیروزی روزانه براین شرایط، در اینجا به کمال خود زیباست. افسوس که نقاش نیستم چون با قلم نمی توان اینهمه زیبایی را به تصویر کشید.{ تپه خفته ای که برآن برف سبکی نشسته است و جنب و جوش بچه ها در بالای تپه سپید، انبوه خار و هیزمی که گردآورده اند و درکوره می گذارند و سر و صدای بلند وشادشان و شوق پیروزی آنها برسرما وآب یخزده و برسیاهی های جنگ و حتی براین شرایط مرگبار، طنین بلند پٌرشکوهی از پیروزی وآوای هستی است. پاکیزگی و زیبایی و سرزندگی و بیداری، در این نقطه دورافتاده، گرم تر از نور خورشید می تابد. گرمای این زندگی سرمای خورشید را هم جبران می کند. همه اینها، برای من یکی از زنده ترین و نامیراترین تابلوهای انسانی است که از تماشای آن سیر نمی شوم.} درکنار هنر و زیبایی، قدرت فکر و اراده انسانی بر فرازٍ جبرها، در اینجا ایستاده است و برسختی و سهمگینی شرایط طبیعی و شرایط سیاسی غلبه کرده است.
***
بدبختانه در اين شرايط دندانم شكست و ناگهان نياز به دندانپزشكي پيداكردم. به مسؤل امدادمان(پزشکی) مراجعه کردم. برايم قرار امدادگرفت و مرا به امدادٍ پشتيباني(مرکز) فرستاد. فكرنميكردمكه جزكار اورژانسٍ دندانپزشکی امكانات ديگري داشته باشند. با نهايت تعجب ديدمكه تمام تجهيزات دندانپزشكي از قرارگاه به اینجا منتقل شده است و به کمک یک ﮊنراتور، برق لازم برای کارٍ دستگاه ها ﺗﺄمین می شود. دكتركاﻣﻼً روي دندانمكار و ترمیمش كرد تا نیاز به مراجعه مجدد نداشته باشم. بعد از قرار پزشكي بايد به محور برميگشتم. بايد خودم تضادِ بازگشتنم به محور را حل ميكردم. با پرس وجو توانستم، خودرويي بيابمكه مرا تا نيمه راه ميرساند. اما نيمه ديگرِ راه را بايد با پاي پياده تا محور ميرفتم. تمام بعد از ظهر را تك و تنها در راه بودم. سلاحم به من اطمينان ميبخشيد. در راه خسته ميشدم وگاه مقداري مينشستم. با دقت به کوه و دشت و رودخانه وکوه ها و دشتهای دور و بٍرم نگاه می کردم. جزسوسكهاي سياه هيچ جنبنده ديگري درآن بيابان و سرمايِ زمستان دیده نمی شد. آفتابكمرنگي ميتابيد. طبيعت زيبا بود. راه طولاني بود. برای نخستين بار در عمرم بودكه بايد تك و تنها در بيابان تضاد حل ميكردم. چاره ديگري نبود. به ياد قصه ها(عهد دقیانوس) افتاده بودم. زمانی که مردم جز پاهاي خود وسيله ديگري براي رفتن از جايي به جاي ديگر نداشتند. چقدر امكانات و پيشرفت داشتيم، همه از دست رفتهاند. شايد هم جاي حسرتي نيست. شرايط حسابي چريكي شده است. ماكه زندگي عادي را انتخاب نكرده بوديم. ميبايد علاقمند باشيمكه تضادهاي مبارزاتيحلكنيم. همه جا بجنگيم.
درسرمای زمستان، تک و تنها در بیابان بودن، بدون اختیار ذهن را با خطرات و تهدیدات مختلف مشغول می کند.کمی احساس ترس میکردم. در این منطقه گرگ فراوان است و من از دوران بچگی ازگرگ ترس داشتم. تصور خورده شدن توسط گرگ برایم نامطبوع است. خود را رزمنده ای(آموزش دیده) میدانم که وجودش در صفوف نبرد برای سرنگونی رﮊیم لازم است. ترس از گرگ را از خود دور کرده و به خود قبولاندم که اگر به گرگ برخورد کنم، دقیق نشانه گیری کرده و بدون ترس شلیک می کنم اما اگر به افراد بومي(غریبه) برخوردكنم، چه بايدكنم؟ باز با خود فكر کردمكه ترسي ندارد، من مسلح هستم. با سلاحم از زندگي خودم نيز بايد دفاعكنم. با اين حال اميدوارمكه ناچار از شليك نشوم. تک تک ما به یک جریان و نیروی انقلابی تعلق داریم که وجودش برای دفاع از حقوق خلق هاست. در شرایط فعلی ما حتی به این منطقه امنیت بزرگی آورده ایم و هرگز متعرض کسی نشده ایم. تا به حال که نمونه برخورد خصمانه از سوی افراد بومی( غریبه) نداشته ایم. [ به همین دلیل تشکیلاتاً تذکری نداده اند.] اما اگرلازم شد ترديدي ندارم که با قاطعیت برخورد خواهم کرد.[زنده به دست کسی نخواهم افتاد.] بسيار هشيار هستمكه راه را گم نكنم و به این دلیل به افراد غریبه برخورد نکنم. در محدوده ای که ما( ارتش آزادیبخش) هستیم، جز ما کسی نیست. چندكيلومتر بيابان در پيش رويم است. به خداوند فکر ميكنم. در قلبم او را حس میکنم. این احساس به من اطمینان می بخشد.
حدود ساعت سه بعد از ظهر در راه به خواهری به نام منظر برخورد کردم. برای رفع خستگی نشسته بود.کنارش نشستم. او هم راهی محور ما بود. کار(مﺄموریتی) داشت. طبعاً من نپرسیدم چه کاری دارد و او هم ازماﺄموریتش چیزی نگفت. با خود فکر می کنم که اگر منظر پیک باشد،کارش خیلی خطرناک است. هر روز با پای پیاده باید در این بیابان ها از یک محور به محور دیگر برود! منظر، خواهر جوان و بسیار زیبا و هنرمندی (نقاش) است.[خودش هم شبیه به تابلوهای مینیاتور است. زیبایی خاصی دارد و من ناخودآگاه تعجب میکنم، چطور می تواند اینهمه لطافت با نظامی گری و سختی های آن منطبق شود!] نمی دانستم که او صدای خوبی هم دارد تا اینکه برایم ترانه خواند. از صدای زیبا و ترانه دلآنگیزش لذت بردم. ترانه قدیمی و فلکلور و عاشقانه با صدای سیما بینا بود. پس از سالیان در حال و هوای دیگری این ترانه را می شنیدم:
سر راهت نشینم خسته خسته گل ریحون بچینم دسته دسته
گل ریحون چنین بویی نداره آی دل من طاقت دوری نداره
شاه صنم زیبا صنم بوسه زنم لب های تو ابریشم قیمت نداره، حیف ازاٌن موهای تو
آی گل ریحون چنین بویی نداره یارگلم آی دل مو طاقت دوری نداره، یارگلم
به قرآن مجید وآیه هایش دلم هر لحظهٍ به دیدار تو مایل
اگر از طعنه های مردم نترسم به دنبالت می آیم مثل سایه یارگلم
شاه صنم، زیبا صنم بوسه زنم لب های تو ابریشم قیمت نداره حیف ازآن موهای تو
آی بیا که جانم از جانت جدا نیست یار گلم ای بیا که من دلم بی تو صفا نیست یارگلم
شاه صنم زیبا صنم....
آی بیا یک لحظه پیش هم نشینیم یارگلم ای خدا می دونه دنیا را وفا نیست یارگلم
به قرآن مجید وآیه هایش ...
شنیدن این ترانه زیبا که منظر می خواند مرا تکان می دهد. این ترانه، صدای سخن یک عشق نوین در بین ماست. شنیدن کلمه شاه( بنا به عادت انقلابی) مرا نیش میزند، مابقی ترانه را با کمال میل به سرعت یاد گرفته و همراه با منظر می خوانم. قصد دارم امشب آن را برای بچه ها بخوانم. ما ترانه یا سرودهای جدید را یاد گرفته و دسته جمعی می خوانیم.
بقیه راه را با منظر به صحبت کردن گذراندیم و کمتر سختی راه بیابان را حس کردیم. قبل از غروب آفتاب به محور رسيدیم. خسته وكوفته بودم اما احساس رضایت می کردم. با پای پیاده کیلومترها راه را طی کرده بودم. چنین تصوری از خودم(انطباق با شرایط) را نداشتم. به خاطر تنها برگشتن به محور، به من انتقادي نشد، بلكه خيلي عادي برخورد شد.گويي 5 ساعت با پاي پياده تا محور آمدن، جزو الزامات زندگي در اين شرايط شده است. پذیرش تضادهای این شرایط(مثلا تنها یا پیاده تردد کردن)، در ابتدا برای ما عجیب( غیرعادی) بود اما به تدریج به عنوان تضادهای طبیعی پذیرفته می شوند.
....اسفندماه 69
شبها در چادر صنفي اخبار تلويزيون و اخبارِ جنگ و بمبارانها را ميبينيم. جنگ دو مرحلهاي بوده است. در مرحله اول( بیش ازيك ماه) بمبارانِ عراق و بعد مرحله دوم و حمله زمينيِ نيروهايِ متحدين به عراق است. در اخبار، سخنراني بوش و قطعنامههاي سازمان ملل و پيشنهادات به عراق برايِ آتش بس را گوش ميكنيم. صدام حسين هيچكدام را نميپذيرد. سيكشور جهان در اين جنگ شركت دارند. طارق عزيز در سازمان ملل اينور وآنور ميدود و با هشياري موضعگيري سياسي ميكند. صدام حسين ، چنان دچارِ احساس برگزيدگي(قهرماني) در جهانِ عرب شده،كه واقعيت را درك نميكند. بدونِكمترين تأثير و عاطفهاي نسبت به عواقب دردناک جنگ برای مردم که روزانه بمباران می شوند و يا سربازان بيگناهكه روزانه در مرزها کشته می شوند،آتش بس وعقب نشيني ازكويت را نميپذيرد. وانمود ميكندكه قهرمانِ يگانه اي در جهان عرب استكه در مقابل آمريكا و اروپا ايستاده است. در واقع منتظراست تا مزه اُردنگيِ آمريكا را در خروج ازكويت بچشد.
گاه من تعجب ميكنمكه چرا ما بمباران نشديم. حتي يك بمب هم برسرما ريخته نشد. حتي قرارگاه بمباران نشده است. هيچكس در اينباره صحبتي نميكند. به نظرمن مسعود هميشه هشياريِ سياسيِ بالايي در مقابل دشمن داشته است.اگر نداشتكه فاتحه ما خوانده شده بود…!
با اين حال ما همه نگران جلوي تلويزيون مينشينيم و به آينده مبهم عراق و به فرصت طلاييايكه براي رفتن به ايران پيشآمده است، ميانديشيم. اين آرزوكه بتوانيم با باز شدنِ سوراخي در مرز به عملياتِ سرنگوني برويم، در سينه همه ما شعله ميكشد.کم و بیش همه ما به مسایل سیاسی فعلی در سطح خود فکر می کنیم. ندرتاً با هم درباره آن صحبت می کنیم. من(شخصاً) فکر می کنم که ما(ارتش آزادیبخش) به تنهايي نميتوانیم رژيم و ارتشش را سرنگونكنیم.(اگرامكان داشتكه .....) سرنگوني بايد همزمان با تحولات و قيامهاي مردمي در داخل و قطع حمايتِ خارجيها باشدكه با معاملاتشان و با خريد نفت ، بسياري از اهرمهاي قدرت رژيم را سفت ميكنند. من فكرميكنمكهكم و بيش درست فكر ميكنم اما يكباركه با يكي از بچهها اين بحث را كردم(نمی توانیم در این شرایط به عملیات سرنگونی برویم.) از شدت عصبانيت خونش به جوش آمده بود. می گفت كه مبارزه ما وعمليات سرنگوني ما هيچ ربطي به مسائل خارج از خود ما ( جنگ فعلی عراق یا وضعیت ارتش رﮊیم یا حمایت خارجی از رﮊیم) ندارد. ميديدم گفتگوی سیاسی یا بحث سیاسی بدون بینش سیاسی، سوء تفاهم ایجاد می کند. به ویژه در این شرایطٍ جنگی. به خودم انتقاد کردم. ولی زمان در پیش روی ماست. خواهیم دید. رفتن به عملیات و سرنگون کردن دیکتاتوری آخوندی،آرمان مقدس ماست و هر روز مشتاق آن هستیم. بدون تردید با این آرمان هر صبح چشم از خواب می گشاییم و یا به امید طلوع این فردا، هر شب به خواب می رویم. روزی، یکروز خدا، روزی مقدس( برای ما) و تاریخی (برای ایران)، روز سرنگونی رﮊیم آخوندی خواهد بود. همانگونه که روزی پس از هفت سال، خمینی مٌرد، رژیمش هم روزی خواهد مٌرد. این سرنوشت را دیکتاتورها خود با اعمال خود رقم میزنند.کدام دیکتاتور تا ابد به حیات خود ادامه داده است؟.... کدام مقاومت علیه دیکتاتوری ناحق یا غلط بوده است؟....
ادامه دارد
اسفندماه 69
هر روز پیشرفت هرچه بیشتر(حل تضادهای این شرایط) ادامه دارد. سرزندگی و پویایی ادامه دارد. پنج شنبه و جمعه گذشته بچه ها با کمک خارهای بیابان و هیزم، اجاق و آبگرم برای حمام صحرایی، به راه انداختند. دو روز آخر هفته همه ( در محور) موفق به حمام با آبٍ گرم( دو قابلمه) شدند. هیچکس هم سرما نخورد. همه تمیز( نو) شده بودند. مثل نوروز بود. همه خوشحال بودند. درست مثل باران پاکی که براین کوه ها و تپه ها می بارد و مثل دستان پٌرقدرت باد یا لبخندکمرنگ و شرمگین آفتاب زمستانی، پیوند انسان و طبیعت و پیروزی روزانه براین شرایط، در اینجا به کمال خود زیباست. افسوس که نقاش نیستم چون با قلم نمی توان اینهمه زیبایی را به تصویر کشید.{ تپه خفته ای که برآن برف سبکی نشسته است و جنب و جوش بچه ها در بالای تپه سپید، انبوه خار و هیزمی که گردآورده اند و درکوره می گذارند و سر و صدای بلند وشادشان و شوق پیروزی آنها برسرما وآب یخزده و برسیاهی های جنگ و حتی براین شرایط مرگبار، طنین بلند پٌرشکوهی از پیروزی وآوای هستی است. پاکیزگی و زیبایی و سرزندگی و بیداری، در این نقطه دورافتاده، گرم تر از نور خورشید می تابد. گرمای این زندگی سرمای خورشید را هم جبران می کند. همه اینها، برای من یکی از زنده ترین و نامیراترین تابلوهای انسانی است که از تماشای آن سیر نمی شوم.} درکنار هنر و زیبایی، قدرت فکر و اراده انسانی بر فرازٍ جبرها، در اینجا ایستاده است و برسختی و سهمگینی شرایط طبیعی و شرایط سیاسی غلبه کرده است.
***
بدبختانه در اين شرايط دندانم شكست و ناگهان نياز به دندانپزشكي پيداكردم. به مسؤل امدادمان(پزشکی) مراجعه کردم. برايم قرار امدادگرفت و مرا به امدادٍ پشتيباني(مرکز) فرستاد. فكرنميكردمكه جزكار اورژانسٍ دندانپزشکی امكانات ديگري داشته باشند. با نهايت تعجب ديدمكه تمام تجهيزات دندانپزشكي از قرارگاه به اینجا منتقل شده است و به کمک یک ﮊنراتور، برق لازم برای کارٍ دستگاه ها ﺗﺄمین می شود. دكتركاﻣﻼً روي دندانمكار و ترمیمش كرد تا نیاز به مراجعه مجدد نداشته باشم. بعد از قرار پزشكي بايد به محور برميگشتم. بايد خودم تضادِ بازگشتنم به محور را حل ميكردم. با پرس وجو توانستم، خودرويي بيابمكه مرا تا نيمه راه ميرساند. اما نيمه ديگرِ راه را بايد با پاي پياده تا محور ميرفتم. تمام بعد از ظهر را تك و تنها در راه بودم. سلاحم به من اطمينان ميبخشيد. در راه خسته ميشدم وگاه مقداري مينشستم. با دقت به کوه و دشت و رودخانه وکوه ها و دشتهای دور و بٍرم نگاه می کردم. جزسوسكهاي سياه هيچ جنبنده ديگري درآن بيابان و سرمايِ زمستان دیده نمی شد. آفتابكمرنگي ميتابيد. طبيعت زيبا بود. راه طولاني بود. برای نخستين بار در عمرم بودكه بايد تك و تنها در بيابان تضاد حل ميكردم. چاره ديگري نبود. به ياد قصه ها(عهد دقیانوس) افتاده بودم. زمانی که مردم جز پاهاي خود وسيله ديگري براي رفتن از جايي به جاي ديگر نداشتند. چقدر امكانات و پيشرفت داشتيم، همه از دست رفتهاند. شايد هم جاي حسرتي نيست. شرايط حسابي چريكي شده است. ماكه زندگي عادي را انتخاب نكرده بوديم. ميبايد علاقمند باشيمكه تضادهاي مبارزاتيحلكنيم. همه جا بجنگيم.
درسرمای زمستان، تک و تنها در بیابان بودن، بدون اختیار ذهن را با خطرات و تهدیدات مختلف مشغول می کند.کمی احساس ترس میکردم. در این منطقه گرگ فراوان است و من از دوران بچگی ازگرگ ترس داشتم. تصور خورده شدن توسط گرگ برایم نامطبوع است. خود را رزمنده ای(آموزش دیده) میدانم که وجودش در صفوف نبرد برای سرنگونی رﮊیم لازم است. ترس از گرگ را از خود دور کرده و به خود قبولاندم که اگر به گرگ برخورد کنم، دقیق نشانه گیری کرده و بدون ترس شلیک می کنم اما اگر به افراد بومي(غریبه) برخوردكنم، چه بايدكنم؟ باز با خود فكر کردمكه ترسي ندارد، من مسلح هستم. با سلاحم از زندگي خودم نيز بايد دفاعكنم. با اين حال اميدوارمكه ناچار از شليك نشوم. تک تک ما به یک جریان و نیروی انقلابی تعلق داریم که وجودش برای دفاع از حقوق خلق هاست. در شرایط فعلی ما حتی به این منطقه امنیت بزرگی آورده ایم و هرگز متعرض کسی نشده ایم. تا به حال که نمونه برخورد خصمانه از سوی افراد بومی( غریبه) نداشته ایم. [ به همین دلیل تشکیلاتاً تذکری نداده اند.] اما اگرلازم شد ترديدي ندارم که با قاطعیت برخورد خواهم کرد.[زنده به دست کسی نخواهم افتاد.] بسيار هشيار هستمكه راه را گم نكنم و به این دلیل به افراد غریبه برخورد نکنم. در محدوده ای که ما( ارتش آزادیبخش) هستیم، جز ما کسی نیست. چندكيلومتر بيابان در پيش رويم است. به خداوند فکر ميكنم. در قلبم او را حس میکنم. این احساس به من اطمینان می بخشد.
حدود ساعت سه بعد از ظهر در راه به خواهری به نام منظر برخورد کردم. برای رفع خستگی نشسته بود.کنارش نشستم. او هم راهی محور ما بود. کار(مﺄموریتی) داشت. طبعاً من نپرسیدم چه کاری دارد و او هم ازماﺄموریتش چیزی نگفت. با خود فکر می کنم که اگر منظر پیک باشد،کارش خیلی خطرناک است. هر روز با پای پیاده باید در این بیابان ها از یک محور به محور دیگر برود! منظر، خواهر جوان و بسیار زیبا و هنرمندی (نقاش) است.[خودش هم شبیه به تابلوهای مینیاتور است. زیبایی خاصی دارد و من ناخودآگاه تعجب میکنم، چطور می تواند اینهمه لطافت با نظامی گری و سختی های آن منطبق شود!] نمی دانستم که او صدای خوبی هم دارد تا اینکه برایم ترانه خواند. از صدای زیبا و ترانه دلآنگیزش لذت بردم. ترانه قدیمی و فلکلور و عاشقانه با صدای سیما بینا بود. پس از سالیان در حال و هوای دیگری این ترانه را می شنیدم:
سر راهت نشینم خسته خسته گل ریحون بچینم دسته دسته
گل ریحون چنین بویی نداره آی دل من طاقت دوری نداره
شاه صنم زیبا صنم بوسه زنم لب های تو ابریشم قیمت نداره، حیف ازاٌن موهای تو
آی گل ریحون چنین بویی نداره یارگلم آی دل مو طاقت دوری نداره، یارگلم
به قرآن مجید وآیه هایش دلم هر لحظهٍ به دیدار تو مایل
اگر از طعنه های مردم نترسم به دنبالت می آیم مثل سایه یارگلم
شاه صنم، زیبا صنم بوسه زنم لب های تو ابریشم قیمت نداره حیف ازآن موهای تو
آی بیا که جانم از جانت جدا نیست یار گلم ای بیا که من دلم بی تو صفا نیست یارگلم
شاه صنم زیبا صنم....
آی بیا یک لحظه پیش هم نشینیم یارگلم ای خدا می دونه دنیا را وفا نیست یارگلم
به قرآن مجید وآیه هایش ...
شنیدن این ترانه زیبا که منظر می خواند مرا تکان می دهد. این ترانه، صدای سخن یک عشق نوین در بین ماست. شنیدن کلمه شاه( بنا به عادت انقلابی) مرا نیش میزند، مابقی ترانه را با کمال میل به سرعت یاد گرفته و همراه با منظر می خوانم. قصد دارم امشب آن را برای بچه ها بخوانم. ما ترانه یا سرودهای جدید را یاد گرفته و دسته جمعی می خوانیم.
بقیه راه را با منظر به صحبت کردن گذراندیم و کمتر سختی راه بیابان را حس کردیم. قبل از غروب آفتاب به محور رسيدیم. خسته وكوفته بودم اما احساس رضایت می کردم. با پای پیاده کیلومترها راه را طی کرده بودم. چنین تصوری از خودم(انطباق با شرایط) را نداشتم. به خاطر تنها برگشتن به محور، به من انتقادي نشد، بلكه خيلي عادي برخورد شد.گويي 5 ساعت با پاي پياده تا محور آمدن، جزو الزامات زندگي در اين شرايط شده است. پذیرش تضادهای این شرایط(مثلا تنها یا پیاده تردد کردن)، در ابتدا برای ما عجیب( غیرعادی) بود اما به تدریج به عنوان تضادهای طبیعی پذیرفته می شوند.
....اسفندماه 69
شبها در چادر صنفي اخبار تلويزيون و اخبارِ جنگ و بمبارانها را ميبينيم. جنگ دو مرحلهاي بوده است. در مرحله اول( بیش ازيك ماه) بمبارانِ عراق و بعد مرحله دوم و حمله زمينيِ نيروهايِ متحدين به عراق است. در اخبار، سخنراني بوش و قطعنامههاي سازمان ملل و پيشنهادات به عراق برايِ آتش بس را گوش ميكنيم. صدام حسين هيچكدام را نميپذيرد. سيكشور جهان در اين جنگ شركت دارند. طارق عزيز در سازمان ملل اينور وآنور ميدود و با هشياري موضعگيري سياسي ميكند. صدام حسين ، چنان دچارِ احساس برگزيدگي(قهرماني) در جهانِ عرب شده،كه واقعيت را درك نميكند. بدونِكمترين تأثير و عاطفهاي نسبت به عواقب دردناک جنگ برای مردم که روزانه بمباران می شوند و يا سربازان بيگناهكه روزانه در مرزها کشته می شوند،آتش بس وعقب نشيني ازكويت را نميپذيرد. وانمود ميكندكه قهرمانِ يگانه اي در جهان عرب استكه در مقابل آمريكا و اروپا ايستاده است. در واقع منتظراست تا مزه اُردنگيِ آمريكا را در خروج ازكويت بچشد.
گاه من تعجب ميكنمكه چرا ما بمباران نشديم. حتي يك بمب هم برسرما ريخته نشد. حتي قرارگاه بمباران نشده است. هيچكس در اينباره صحبتي نميكند. به نظرمن مسعود هميشه هشياريِ سياسيِ بالايي در مقابل دشمن داشته است.اگر نداشتكه فاتحه ما خوانده شده بود…!
با اين حال ما همه نگران جلوي تلويزيون مينشينيم و به آينده مبهم عراق و به فرصت طلاييايكه براي رفتن به ايران پيشآمده است، ميانديشيم. اين آرزوكه بتوانيم با باز شدنِ سوراخي در مرز به عملياتِ سرنگوني برويم، در سينه همه ما شعله ميكشد.کم و بیش همه ما به مسایل سیاسی فعلی در سطح خود فکر می کنیم. ندرتاً با هم درباره آن صحبت می کنیم. من(شخصاً) فکر می کنم که ما(ارتش آزادیبخش) به تنهايي نميتوانیم رژيم و ارتشش را سرنگونكنیم.(اگرامكان داشتكه .....) سرنگوني بايد همزمان با تحولات و قيامهاي مردمي در داخل و قطع حمايتِ خارجيها باشدكه با معاملاتشان و با خريد نفت ، بسياري از اهرمهاي قدرت رژيم را سفت ميكنند. من فكرميكنمكهكم و بيش درست فكر ميكنم اما يكباركه با يكي از بچهها اين بحث را كردم(نمی توانیم در این شرایط به عملیات سرنگونی برویم.) از شدت عصبانيت خونش به جوش آمده بود. می گفت كه مبارزه ما وعمليات سرنگوني ما هيچ ربطي به مسائل خارج از خود ما ( جنگ فعلی عراق یا وضعیت ارتش رﮊیم یا حمایت خارجی از رﮊیم) ندارد. ميديدم گفتگوی سیاسی یا بحث سیاسی بدون بینش سیاسی، سوء تفاهم ایجاد می کند. به ویژه در این شرایطٍ جنگی. به خودم انتقاد کردم. ولی زمان در پیش روی ماست. خواهیم دید. رفتن به عملیات و سرنگون کردن دیکتاتوری آخوندی،آرمان مقدس ماست و هر روز مشتاق آن هستیم. بدون تردید با این آرمان هر صبح چشم از خواب می گشاییم و یا به امید طلوع این فردا، هر شب به خواب می رویم. روزی، یکروز خدا، روزی مقدس( برای ما) و تاریخی (برای ایران)، روز سرنگونی رﮊیم آخوندی خواهد بود. همانگونه که روزی پس از هفت سال، خمینی مٌرد، رژیمش هم روزی خواهد مٌرد. این سرنوشت را دیکتاتورها خود با اعمال خود رقم میزنند.کدام دیکتاتور تا ابد به حیات خود ادامه داده است؟.... کدام مقاومت علیه دیکتاتوری ناحق یا غلط بوده است؟....
ادامه دارد
2006
ملیحه رهبری
ل
ملیحه رهبری
ل
تاریکی جنگ و..9
تاریکی جنگ و شعله مقاومت
جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند.
قسمت نهم.
.....اسفندماه 69
مرا رؤیایی است! رؤیایی ساده، رؤیایی زیبا ، رؤیایی که هر روز با من است. هر روز در ذهن من است. دلم می خواست آن را در این شرایط محقق شده ببینم. دلم می خواست خودم آن را محقق کنم اما نمی توانم. هر روزکه درآنتراکت ناهار در هوای سرد بیابان و درکنارٍ آشیانه زرهی ها برای خوردنٍ غذا جمع می شویم، این رؤیا در من بیشتر قوت می گیرد. هر روز که از سرما به روی پنجه های پوتین خود، پا به پا می شویم و دستان یخ زده خود را به زیر بغل فرو می کنیم و تصور گرمای آتشی در بیابان در خیالمان شعله می کشد، این رؤیا نیز برای من جدی تر می شود.
هر روزکه چشمم از دور، به قد و قواره های لاغر شده یا پیکر استخوانی بچه ها می اٌفتد، می ترسم؛ ترس از گرسنگی روزانه و عواقب آن....! برخی از بچه ها چنان لاغر شده اندکه با قبل از جنگ قابل مقایسه نیستند. برخی با کارهای سنگین تا بیست کیلو و حتی بیشتر وزن کم کرده اند. صورت ها، همه لاغر شده اند و پای چشم ها، همه کبود وگود رفته اند. به همین دلیل هر روز به هنگام غذا مرا این رؤیاست که شاید امروز تعداد دیگ غذا دو تا شده باشد و شاید امروز خواهر فاطمه با لبخندی سحرآمیز به جای یک کفگیر، دو تا کفگیر برنج به بچه ها بدهد. امروز و تنها یک امروز را همه سیر شوند یا به جای کفگیرکوچک (جدید) با کفگیر بزرگ که مدتهاست گم شده است(!)، او بالای سر دیگ غذا ایستاده باشد وکفگیر اشل به گونه سحرآمیزی بزرگ شده باشد و دیگ غذا دو تا شده باشد و غذا هم به گونه سحرآمیزی پایان نداشته باشد. گاه نیز مرا این رؤیاست که تنها یک روز بتوانم یک کفگیر برنجم را به یک خواهر یا برادر گرسنه تر از خودم بدهم و از تماشای سیر شدن او لذت ببرم اما قادر نیستم این رؤیا را محقق کنم زیرا همه یکسان و همه گرسنه ایم. رؤیای ساده من مثل رازٍ عشقی بزرگ در سینه ام سنگینی می کند وگاه برآن گریسته ام!
***
وضعيت جنگكويت روز به روز وخيمتر ميشود اما ما در همين محل استقرار خود روز به روز بيشتر تضاد حل ميكنيم وآماده می شویم تا شاید بتوانیم در فرصتی مناسبت تضاد سنگینٍ سرنگونی رژیم را هم حل کنیم. با آنكه خواهران دوشادوش برادران با تضادها ميجنگند اما مسائل ويژه خود را نيز دارند. هفته قبل يك نشستِ ويژه خواهران داشتیم. نشست در رابطه با تضادِكارهاي سنگين مانندکار با بیل وکلنگ و تضاد نگهبانيهاي خطرناك شبانه ( برخي خواهران نوشته بودندكه ميترسند.) بود. ﻣﺴؤل نشست توضيح دادكه ما ميپذيريمكه توان جسمي خواهران پايينتر است اما نميپذيريمكه به اين دليل برخيكارها را خواهران انجام ندهند. به همين دليل، مثلاً براي کارهای سنگین، شيوههايِ مناست خود را پيداكنيد. یا دو نفره نگهباني بدهيد اما مطرح نكنيدكه ماكاري را نميتوانيم انجام دهيم.
به نظرمن نشست خوبي بود.آدم به اصطلاح توي باغ ميآيد که در این شرایط چگونه با تضادها خود را تنظیم کند.
نکاتی که گفته شدند ساده اما واقعی بودند. برای اولین با خواهر... فرمانده لشکرمان نشست داشتیم. فرمانده جدید لشکر ما خواهر خیلی جوانی است. حتی جوان تر از فرمانده محور ماست. من نسبت به او ذهنیت داشتم. تصور می کردم که او یک موجود مافوق تصور من و یا نابغه ای با مغز بسیار پیچیده است که با ﺗﺌوری های غیرقابل فهم که به عقل ما نمی رسد، مطالبی برای روشن شدن ما نسبت به پیچیدگی این شرایط و وظایف ما خواهد گفت. برخلاف تصور من او بسیارکم حرف زد و خیلی مختصر و مفید، درباره چند تضاد واقعی و راه حل آن صحبت کرد. او گفت: حتماً هركدام در صحنه يا صحنههايي روبه رو شدهايدكه ترسيدهايد. در رابطه با ترسكه واقعي است. مهم اين استكه چطور برخوردكنيم. راهحل آن چيست؟ يكي ولكردن خود است. يا فكركردنكه اهل مبارزه نيستم و به دلیل ترس از خود ناامید شوید و… راه حل دیگر اینست که ترس را یک امر واقعی ببینید و در پي جبران آن باشید وآن حفره را پركنید. راه حل اين تضاد و مشكل جبران است. اينكمبود را جبرانكنید. مسئله ديگر شما موضوع ’زنده اسير شدن‘ است.... برای جبران این ترس هم، تمام عيار با تمام وجود بايد وارد صحنه شد. در راه آرمان بايد هر بهايي راكه ميطلبد داد…..مسؤليت ما در سمت و سوي يك آرمان است. در اين بستر روز به روز مسؤلتر ميشويم. اين تفاوت است و سطح تضادها را ارتقاء ميدهد. بخش دیگر نشست درباره مسایل دیگری .... بود.
نشست کمک کرد تا وظايفم را دراين شرايط بهتر بفهمم و آنها را فراموش نكنم. به زبان تشكيلاتي،كوكِ اين تضادها باشم!
.....اسفندماه 69
جنگ ادامه دارد. در منطقه ما هيچ بمبي انداخته نميشود. شبها آژير خطري همكشيده نميشود. شبها در سنگرِخودكه یک بنگال است می خوابیم. همه تخت خواب و تشك ابري و حتي بالشم داریم. روزها به دنبالِكار ميرويم و غروب اجازه داريمكه به آسايشگاه برگرديم. فانوس و عشتار( بخاري نفتی) را فقط شب ها روشن ميكنيم.[نفت جیره بندی است.] من هرشب دفترم را از زيرِ بالشمم درميآورم و با علاقه شروع به نوشتن می کنم. نوشتن بخشی از وجود من است. بقیه بچه ها به کارهای مختلف مشغول می شوند و یا با هم گپ می زنند. برخي از بچهها بولتن خبري ميخوانند. من هر شب بولتن را در چادر غذاخوري بر روي تابلوي اعلانات ميخوانم. برخي بچهها ( فرماندهها) شب ها گزارش مينويسند. خوشبختانه در اين شرایط(زندگي در بيابان)كسي از ما گزارشِ هفتگي نميخواهد. من یکی از تنبل ترین افراد در نوشتن گزارش تشکیلاتی هستم. سال گذشته یکبار معاون قبلی محورمان( برادر رضا=ک) از من پرسیدکه چرا گزارش تشکیلاتی نمی نویسم؟ روز بعد من دفتر یادداشت های روزانه ام را در پاکتی گذاشته و برای او فرستادم. چند روز بعد در فیافی(سالن غذاخوری) او را از دور دیدم. سلف سرویس(غذاخوری) شلوغ بود. بچه ها برای گرفتن غذا ایستاده بودند، من هم در صف ایستادم. ناگهان او به سوی من آمد. لبخندی بر لب داشت و چنان به گرمی با من سلام و احوالپرسی کرد که توجه دیگران به سوی ما جلب شد. برخوردش عادی نبود. چه اتفاقی افتاده بودکه او در میان جمع مرا مورد محبت خاص خود قرار داده بود؟ چیزی به عقلم نمی رسید. غذایم را از( سلف سرویس) گرفتم. او هم غذایش را گرفت و همراه من آمد. در سالن غذاخوری رو به روی من نشست. از برخوردش کمی مضطرب شده بودم. ابتدا به خودم شک کردم. فکرکردم که حتماً گافی بزرگ داده ام(خطایی کرده ام) که او به سراغم آمده است. ناگهان به یاد دفترم افتادم. بیشتر ترسیدم. فکرکردم که می خواهد به من انتقاد جدی ای بکند اما عصبانیت یا ناراحتی در صورتش نبود. همچنان آرام و با محبت رو به روی من نشسته بود. به طور مستقیم صحبتی درباره موضوع (دفترم) نمیکرد. من هم ارزشی برای دفترم قاﺋﻞ نبودم که از او سؤالی بکنم اما نگاه و چشمان او با محبتی عمیق و برادرانه، با من حرف می زدند و من تمام صحبت هایش را درک می کردم. با تعجب ازمن می پرسید:« چرا داستان تو این است ....! » جواب را خودم هم هیچوقت نیافته بودم و به همین دلیل دیگر به دنبال یافتن خودم نبودم. او با باوری قوی به من می گفت:« زمان برای رؤییدن و رشد فرا رسیده است. بر شوره زارها اشک باران باریده و زمین های سنگلاخ خیش خورده اند و باید بذر افشانی کرد. بذری در درون و در بیرون خود و....!» من قادر نبودم کلمه ای به او پاسخ دهم. چشمان من به دستان بزرگ و پٌرتوان او خیره مانده بوند. دستان بزرگ او می خواستند مرا یاری کند. قلب بزرگ و پاک او با من حرف می زد. به او اعتمادی عمیق و یگانه داشتم. از یک ریشه بودیم.آبشخوری دور و قدیمی داشتیم. از رحم یک تاریخ و عقیده زاده شده و در دامن زمان مثل رودی روان شده بودیم. رودی که اشک های ما نیز درآن غلطیده بودند. می دانستم که رنج بسیار برده است اما از گذشته پٌر رنج در سیمای او اثری نبود. وجود او مثل وقار و سنگینی زمین آرام بود. آرام و مثل پرتوی از خورشید زیبا بود. زیبا بود. من ساکت بودم. مثل جنینی در یک رحم، وجودم با سکوت و با راز پیوند خورده بود. گاه تولدم نبود.گاه فریاد من از شوق و یا گریه ام از درد نبود. درآنروز جوابی برای او نداشتم. او آهسته با من حرف می زد.کلماتش مثل کلید بودند. کلیدی که با آن می شد، درب صندوق های طلسم شده و پٌر راز را گشود. کلید در دست من بود اما قادر نبودم درب صندوق طلسم شده وجودم را با آن بگشایم. به هیچ گنجی در خود اعتماد یا علاقه نداشتم. کشف گنج و یا هیاهو برای تحول، سکوت تولد مرا بر هم می زد. می خواستم که بدون سر و صدا در جهانی دیگر و از درون رنج های خود زاده شوم. جهانی که برآن عاشق بودم و به آن تعلق داشتم. دنیای من بود و من جزیی ازآن بودم. دنیای من، دنیای همه نبود اما وجود داشت. می ترسیدم که او هم مرا مثل دیگران به این دلیل توبیخ کند. اما اینکار را نکرد. به من اعتماد داشت و در ورای ظاهر خشن و جدی و نظامی اش، روحی لطیف داشت. او با همان دفتر و بدون نیاز به گزارش دیگری، به من نزدیک شده بود! بعد از آنروز رفتار او با من تغییرکرد و برخلاف انتظار من این تغییر رفتار او تا زمان رفتن او از محور مثل یک راز بین ما باقی ماند. محبت او ماندگار بود و همانند وزش نسیمی خنک در بیابانی داغ، در روح من می وزید و صفایم می بخشید.
با شروع جنگ کویت او از پیش ما رفت. فرمانده محورمان هم عوض شد. فرمانده قبلی محورمان تصادفاً از دوستان قدیمی و همکلاسی من بود. از همان دوران با هم وارد دنیای سیاست و حتی وارد دنیای مبارزه شدیم. در دوران تحصیل او یک نابغه و من یک نویسنده بودم. چرخ گردون( چرخ های مبارزه) گردید و ما پس از سالیان دوباره درکنار هم قرار گرفتیم. او متناسب توانمندی های خود( نبوغ و...) رشد کرده و در موضعٍ حل پیچیده ترین تضادهای تشکیلاتی قرار گرفته و فرمانده محور بود. رشد زیبایی کرده بود.کارها و مسؤلیت های او خیلی زیاد شده بودند و او هم تغییرکرده بود. فرمانده محور من بود. هرکدام به سهم خود و در حد توان خود در طی این سالیان تضاد حل کرده بودیم و ناگزیر از حل تضاد نیز بودیم. پس هر دو رشدکرده بودیم. بدون شک رشدکرده بودیم. رشد....؟
هر موجودی برای تطبیق خود با شرایط سخت و سنگین راه حل های مناسبی پیدا می کند. آیا همه انسان ها می توانند غول شوند؟آیا بالقوه چنین توانمندند؟ شاید آری و شاید نه. نمی دانم اما روح انسان توانایی خارق العاده ای دارد. روح می تواند از سویی پٌر قدرت و از سوی دیگر نیز مثل یک پًر سبک باشد. یک پر می تواند بر فراز موج های سنگین سفر کند، یک پر با تخته سنگ های عظیم برخورد می کند، به همراه آبشارهای بلند به پایین می ریزد و یا در دست باد به سفرهای طولانی و پروازهای بلند دست می یابد و سبک و عاری از سنگینی ها می تواند همیشه پرواز کند. بدون شک همه از توانمندی های غول آسا(مادی) برخوردار نیستند اما بدون شک همه روحی دارند که می تواند سبک از سنگینی ها باشد و همیشه پروازکند. آسان نیست اما شدنی است. قوانین غیرمادی خود را دارد.
حالا پس از سالیان مداد کوچکی را به دست گرفته ام. این مدادکوچک است و چوبی است و اکثراً هم نوک آن می شکند اما جزیی از دستان من است. روح من در این انگشت چوبی جاری می شود. من می نویسم و گاه به نظرم آنها زیبا هستند زیرا انعکاس شرایط خاص و مناسبات خاص و انسان هایی خاص است. به همین دلیل دلم نمی خواهد که آنها را دور بریزم اما باید آنها را دور بریزم. در یک تشکیلات یا در یک ارتش، یادداشت های شخصی را( به دلیل اطلاعات) نباید نگه داشت.
کاغذ به دور افکنده می شود اما روح ما با ما می ماند.
ادامه دارد...
ملیحه رهبری
.....اسفندماه 69
مرا رؤیایی است! رؤیایی ساده، رؤیایی زیبا ، رؤیایی که هر روز با من است. هر روز در ذهن من است. دلم می خواست آن را در این شرایط محقق شده ببینم. دلم می خواست خودم آن را محقق کنم اما نمی توانم. هر روزکه درآنتراکت ناهار در هوای سرد بیابان و درکنارٍ آشیانه زرهی ها برای خوردنٍ غذا جمع می شویم، این رؤیا در من بیشتر قوت می گیرد. هر روز که از سرما به روی پنجه های پوتین خود، پا به پا می شویم و دستان یخ زده خود را به زیر بغل فرو می کنیم و تصور گرمای آتشی در بیابان در خیالمان شعله می کشد، این رؤیا نیز برای من جدی تر می شود.
هر روزکه چشمم از دور، به قد و قواره های لاغر شده یا پیکر استخوانی بچه ها می اٌفتد، می ترسم؛ ترس از گرسنگی روزانه و عواقب آن....! برخی از بچه ها چنان لاغر شده اندکه با قبل از جنگ قابل مقایسه نیستند. برخی با کارهای سنگین تا بیست کیلو و حتی بیشتر وزن کم کرده اند. صورت ها، همه لاغر شده اند و پای چشم ها، همه کبود وگود رفته اند. به همین دلیل هر روز به هنگام غذا مرا این رؤیاست که شاید امروز تعداد دیگ غذا دو تا شده باشد و شاید امروز خواهر فاطمه با لبخندی سحرآمیز به جای یک کفگیر، دو تا کفگیر برنج به بچه ها بدهد. امروز و تنها یک امروز را همه سیر شوند یا به جای کفگیرکوچک (جدید) با کفگیر بزرگ که مدتهاست گم شده است(!)، او بالای سر دیگ غذا ایستاده باشد وکفگیر اشل به گونه سحرآمیزی بزرگ شده باشد و دیگ غذا دو تا شده باشد و غذا هم به گونه سحرآمیزی پایان نداشته باشد. گاه نیز مرا این رؤیاست که تنها یک روز بتوانم یک کفگیر برنجم را به یک خواهر یا برادر گرسنه تر از خودم بدهم و از تماشای سیر شدن او لذت ببرم اما قادر نیستم این رؤیا را محقق کنم زیرا همه یکسان و همه گرسنه ایم. رؤیای ساده من مثل رازٍ عشقی بزرگ در سینه ام سنگینی می کند وگاه برآن گریسته ام!
***
وضعيت جنگكويت روز به روز وخيمتر ميشود اما ما در همين محل استقرار خود روز به روز بيشتر تضاد حل ميكنيم وآماده می شویم تا شاید بتوانیم در فرصتی مناسبت تضاد سنگینٍ سرنگونی رژیم را هم حل کنیم. با آنكه خواهران دوشادوش برادران با تضادها ميجنگند اما مسائل ويژه خود را نيز دارند. هفته قبل يك نشستِ ويژه خواهران داشتیم. نشست در رابطه با تضادِكارهاي سنگين مانندکار با بیل وکلنگ و تضاد نگهبانيهاي خطرناك شبانه ( برخي خواهران نوشته بودندكه ميترسند.) بود. ﻣﺴؤل نشست توضيح دادكه ما ميپذيريمكه توان جسمي خواهران پايينتر است اما نميپذيريمكه به اين دليل برخيكارها را خواهران انجام ندهند. به همين دليل، مثلاً براي کارهای سنگین، شيوههايِ مناست خود را پيداكنيد. یا دو نفره نگهباني بدهيد اما مطرح نكنيدكه ماكاري را نميتوانيم انجام دهيم.
به نظرمن نشست خوبي بود.آدم به اصطلاح توي باغ ميآيد که در این شرایط چگونه با تضادها خود را تنظیم کند.
نکاتی که گفته شدند ساده اما واقعی بودند. برای اولین با خواهر... فرمانده لشکرمان نشست داشتیم. فرمانده جدید لشکر ما خواهر خیلی جوانی است. حتی جوان تر از فرمانده محور ماست. من نسبت به او ذهنیت داشتم. تصور می کردم که او یک موجود مافوق تصور من و یا نابغه ای با مغز بسیار پیچیده است که با ﺗﺌوری های غیرقابل فهم که به عقل ما نمی رسد، مطالبی برای روشن شدن ما نسبت به پیچیدگی این شرایط و وظایف ما خواهد گفت. برخلاف تصور من او بسیارکم حرف زد و خیلی مختصر و مفید، درباره چند تضاد واقعی و راه حل آن صحبت کرد. او گفت: حتماً هركدام در صحنه يا صحنههايي روبه رو شدهايدكه ترسيدهايد. در رابطه با ترسكه واقعي است. مهم اين استكه چطور برخوردكنيم. راهحل آن چيست؟ يكي ولكردن خود است. يا فكركردنكه اهل مبارزه نيستم و به دلیل ترس از خود ناامید شوید و… راه حل دیگر اینست که ترس را یک امر واقعی ببینید و در پي جبران آن باشید وآن حفره را پركنید. راه حل اين تضاد و مشكل جبران است. اينكمبود را جبرانكنید. مسئله ديگر شما موضوع ’زنده اسير شدن‘ است.... برای جبران این ترس هم، تمام عيار با تمام وجود بايد وارد صحنه شد. در راه آرمان بايد هر بهايي راكه ميطلبد داد…..مسؤليت ما در سمت و سوي يك آرمان است. در اين بستر روز به روز مسؤلتر ميشويم. اين تفاوت است و سطح تضادها را ارتقاء ميدهد. بخش دیگر نشست درباره مسایل دیگری .... بود.
نشست کمک کرد تا وظايفم را دراين شرايط بهتر بفهمم و آنها را فراموش نكنم. به زبان تشكيلاتي،كوكِ اين تضادها باشم!
.....اسفندماه 69
جنگ ادامه دارد. در منطقه ما هيچ بمبي انداخته نميشود. شبها آژير خطري همكشيده نميشود. شبها در سنگرِخودكه یک بنگال است می خوابیم. همه تخت خواب و تشك ابري و حتي بالشم داریم. روزها به دنبالِكار ميرويم و غروب اجازه داريمكه به آسايشگاه برگرديم. فانوس و عشتار( بخاري نفتی) را فقط شب ها روشن ميكنيم.[نفت جیره بندی است.] من هرشب دفترم را از زيرِ بالشمم درميآورم و با علاقه شروع به نوشتن می کنم. نوشتن بخشی از وجود من است. بقیه بچه ها به کارهای مختلف مشغول می شوند و یا با هم گپ می زنند. برخي از بچهها بولتن خبري ميخوانند. من هر شب بولتن را در چادر غذاخوري بر روي تابلوي اعلانات ميخوانم. برخي بچهها ( فرماندهها) شب ها گزارش مينويسند. خوشبختانه در اين شرایط(زندگي در بيابان)كسي از ما گزارشِ هفتگي نميخواهد. من یکی از تنبل ترین افراد در نوشتن گزارش تشکیلاتی هستم. سال گذشته یکبار معاون قبلی محورمان( برادر رضا=ک) از من پرسیدکه چرا گزارش تشکیلاتی نمی نویسم؟ روز بعد من دفتر یادداشت های روزانه ام را در پاکتی گذاشته و برای او فرستادم. چند روز بعد در فیافی(سالن غذاخوری) او را از دور دیدم. سلف سرویس(غذاخوری) شلوغ بود. بچه ها برای گرفتن غذا ایستاده بودند، من هم در صف ایستادم. ناگهان او به سوی من آمد. لبخندی بر لب داشت و چنان به گرمی با من سلام و احوالپرسی کرد که توجه دیگران به سوی ما جلب شد. برخوردش عادی نبود. چه اتفاقی افتاده بودکه او در میان جمع مرا مورد محبت خاص خود قرار داده بود؟ چیزی به عقلم نمی رسید. غذایم را از( سلف سرویس) گرفتم. او هم غذایش را گرفت و همراه من آمد. در سالن غذاخوری رو به روی من نشست. از برخوردش کمی مضطرب شده بودم. ابتدا به خودم شک کردم. فکرکردم که حتماً گافی بزرگ داده ام(خطایی کرده ام) که او به سراغم آمده است. ناگهان به یاد دفترم افتادم. بیشتر ترسیدم. فکرکردم که می خواهد به من انتقاد جدی ای بکند اما عصبانیت یا ناراحتی در صورتش نبود. همچنان آرام و با محبت رو به روی من نشسته بود. به طور مستقیم صحبتی درباره موضوع (دفترم) نمیکرد. من هم ارزشی برای دفترم قاﺋﻞ نبودم که از او سؤالی بکنم اما نگاه و چشمان او با محبتی عمیق و برادرانه، با من حرف می زدند و من تمام صحبت هایش را درک می کردم. با تعجب ازمن می پرسید:« چرا داستان تو این است ....! » جواب را خودم هم هیچوقت نیافته بودم و به همین دلیل دیگر به دنبال یافتن خودم نبودم. او با باوری قوی به من می گفت:« زمان برای رؤییدن و رشد فرا رسیده است. بر شوره زارها اشک باران باریده و زمین های سنگلاخ خیش خورده اند و باید بذر افشانی کرد. بذری در درون و در بیرون خود و....!» من قادر نبودم کلمه ای به او پاسخ دهم. چشمان من به دستان بزرگ و پٌرتوان او خیره مانده بوند. دستان بزرگ او می خواستند مرا یاری کند. قلب بزرگ و پاک او با من حرف می زد. به او اعتمادی عمیق و یگانه داشتم. از یک ریشه بودیم.آبشخوری دور و قدیمی داشتیم. از رحم یک تاریخ و عقیده زاده شده و در دامن زمان مثل رودی روان شده بودیم. رودی که اشک های ما نیز درآن غلطیده بودند. می دانستم که رنج بسیار برده است اما از گذشته پٌر رنج در سیمای او اثری نبود. وجود او مثل وقار و سنگینی زمین آرام بود. آرام و مثل پرتوی از خورشید زیبا بود. زیبا بود. من ساکت بودم. مثل جنینی در یک رحم، وجودم با سکوت و با راز پیوند خورده بود. گاه تولدم نبود.گاه فریاد من از شوق و یا گریه ام از درد نبود. درآنروز جوابی برای او نداشتم. او آهسته با من حرف می زد.کلماتش مثل کلید بودند. کلیدی که با آن می شد، درب صندوق های طلسم شده و پٌر راز را گشود. کلید در دست من بود اما قادر نبودم درب صندوق طلسم شده وجودم را با آن بگشایم. به هیچ گنجی در خود اعتماد یا علاقه نداشتم. کشف گنج و یا هیاهو برای تحول، سکوت تولد مرا بر هم می زد. می خواستم که بدون سر و صدا در جهانی دیگر و از درون رنج های خود زاده شوم. جهانی که برآن عاشق بودم و به آن تعلق داشتم. دنیای من بود و من جزیی ازآن بودم. دنیای من، دنیای همه نبود اما وجود داشت. می ترسیدم که او هم مرا مثل دیگران به این دلیل توبیخ کند. اما اینکار را نکرد. به من اعتماد داشت و در ورای ظاهر خشن و جدی و نظامی اش، روحی لطیف داشت. او با همان دفتر و بدون نیاز به گزارش دیگری، به من نزدیک شده بود! بعد از آنروز رفتار او با من تغییرکرد و برخلاف انتظار من این تغییر رفتار او تا زمان رفتن او از محور مثل یک راز بین ما باقی ماند. محبت او ماندگار بود و همانند وزش نسیمی خنک در بیابانی داغ، در روح من می وزید و صفایم می بخشید.
با شروع جنگ کویت او از پیش ما رفت. فرمانده محورمان هم عوض شد. فرمانده قبلی محورمان تصادفاً از دوستان قدیمی و همکلاسی من بود. از همان دوران با هم وارد دنیای سیاست و حتی وارد دنیای مبارزه شدیم. در دوران تحصیل او یک نابغه و من یک نویسنده بودم. چرخ گردون( چرخ های مبارزه) گردید و ما پس از سالیان دوباره درکنار هم قرار گرفتیم. او متناسب توانمندی های خود( نبوغ و...) رشد کرده و در موضعٍ حل پیچیده ترین تضادهای تشکیلاتی قرار گرفته و فرمانده محور بود. رشد زیبایی کرده بود.کارها و مسؤلیت های او خیلی زیاد شده بودند و او هم تغییرکرده بود. فرمانده محور من بود. هرکدام به سهم خود و در حد توان خود در طی این سالیان تضاد حل کرده بودیم و ناگزیر از حل تضاد نیز بودیم. پس هر دو رشدکرده بودیم. بدون شک رشدکرده بودیم. رشد....؟
هر موجودی برای تطبیق خود با شرایط سخت و سنگین راه حل های مناسبی پیدا می کند. آیا همه انسان ها می توانند غول شوند؟آیا بالقوه چنین توانمندند؟ شاید آری و شاید نه. نمی دانم اما روح انسان توانایی خارق العاده ای دارد. روح می تواند از سویی پٌر قدرت و از سوی دیگر نیز مثل یک پًر سبک باشد. یک پر می تواند بر فراز موج های سنگین سفر کند، یک پر با تخته سنگ های عظیم برخورد می کند، به همراه آبشارهای بلند به پایین می ریزد و یا در دست باد به سفرهای طولانی و پروازهای بلند دست می یابد و سبک و عاری از سنگینی ها می تواند همیشه پرواز کند. بدون شک همه از توانمندی های غول آسا(مادی) برخوردار نیستند اما بدون شک همه روحی دارند که می تواند سبک از سنگینی ها باشد و همیشه پروازکند. آسان نیست اما شدنی است. قوانین غیرمادی خود را دارد.
حالا پس از سالیان مداد کوچکی را به دست گرفته ام. این مدادکوچک است و چوبی است و اکثراً هم نوک آن می شکند اما جزیی از دستان من است. روح من در این انگشت چوبی جاری می شود. من می نویسم و گاه به نظرم آنها زیبا هستند زیرا انعکاس شرایط خاص و مناسبات خاص و انسان هایی خاص است. به همین دلیل دلم نمی خواهد که آنها را دور بریزم اما باید آنها را دور بریزم. در یک تشکیلات یا در یک ارتش، یادداشت های شخصی را( به دلیل اطلاعات) نباید نگه داشت.
کاغذ به دور افکنده می شود اما روح ما با ما می ماند.
ادامه دارد...
ملیحه رهبری
10...تاریکی جنگ و
تاریکی جنگ و شعله مقاومت
جنبه های اطلاعاتی و... یادداشت ها حذف شده اند.د.
قسمت دهم
اسفندماه 1369
بیدارباش ساعت هفت صبح است. هوا در این ساعت کم و بیش تاریک است اما نیم ساعت بعد در ساعت صرف صبحانه ( نان و خرما)، هوا روش می شود. امروز بعد از بیدار باش از بنگال(آسایشگاه) بیرون رفتم. هوا کاملاً تاریک و آسمان مثل قیر سیاه و بدون ستاره بود. به نظر می رسیدکه آسمان پوشیده از ابرهای سیاه است. هیچ چیز دیده نمی شد. هوا چنان تاریک بودکه راه کوتاه تا سرویس را هم نمی شد، دید. یکی از بچه ها فانوس آورد تا زمین نخوریم. همه از هم می پرسیدیم که چرا هوا اینقدر تاریک است؟ هیچکس علت را نمی دانست. شاید ابری است، بیش از این چه علت دیگری می تواند داشته باشد؟! در هوا بوی خاصی بود. بویی مثل دوده به مشام می رسید. شاید اتفاقی افتاده است اما چه اتفاقی...؟ نیم ساعت بعد برای خوردن صبحانه به چادر صنفی رفتیم. هوا همچنان تاریک بود. در چادر صنفی خواهر فاطمه خبر سنگین ترین بمباران بغداد در شب گذشته را به ما داد. هیچکس باور نمیکرد که تاریکی هوا( ابرهای سیاه متراکم درآسمان) دوده های ناشی از بمباران باشد. بغداد هر شب بمباران می شد و بعضی صبح ها اندکی دوده در هوا محسوس بود اما دوده ناشی از بمباران جلوی تابش نور خورشید را بگیرد، قابل تصور نبود. ابتدا فکر می کردیم که خواهر فاطمه مثل همیشه شوخی می کند و این علت را خودش کشف کرده است. چطور می تواند دوده های بمباران بغداد تا اینجا آمده باشد. در فیلم ها یا در اخبار مربوط به جنگ جهانی دوم هم چنین چیزی ندیده بودیم که شدت بمباران و دود ناشی ازآن، جلوی تابش نور خورشید را بگیرد. اما موضوع واقعی بود و چهره سیاه جنگ امروز روشن شدنی نبود. هوا در ساعت هشت صبح هم درست مثل شب سیاه بود. در تاریکی شب ما نمی توانستیم برای کار روی زرهی ها برویم. باید تا روش شدن هوا صبر می کردیم. فرمانده ما برنامه روزانه مان را تغییر داد. امروز را در محور(محل استقرار) می ماندیم. من کارگرآسایشگاه و سرویس بودم و بقیه بچه ها برای زدودن دوده، به کمک صنفی رفتند. تمام وسایل عمومی باید شسته (دوده زدایی) می شدند. اما چطور می توان دوده ها را پاک کرد؟ دوده بمباران که با آب پاک نمی شود و مواد نظافتی هم پیدا نمی شود.(جنگ و قحطی وکمبود تمام مواد است!) بچه ها به دنبال راه حل بودند. حتماً خواهر فاطمه راه حل را خواهد یافت و بر دوده و سیاهی امروز هم غلبه خواهد کرد اما چه بر سر مردم بغداد یا دیگر شهرهای عراق آمده است.آیا کسی زنده مانده است؟! در حال کارگری دادن ناراحت و در فکر بودم. همه جا سیاه بود. روی تپه ها و روی زمین و روی و بند رخت و روی وسایل جمعی، در همه جا لایه ای سیاه و چرکین از دوده نشسته بود. چه اتفاقی افتاده است. به یاد بمباران های آمریکا در ویتنام افتاده بودم. آیا همه مٌرده اند و ما تنها کسانی هستیم که در میان این کوهها زنده مانده ایم؟ در دنیا چه خبر است؟ آیا رژیم صدام حسین سقوط کرده است؟ باید اتفاقات جدیدی افتاده باشد. .....ذهن من تا ظهر درگیر این افکار وآشفته بود. نزدیک ظهر هوا روشن شد. ابرهای سیاه( شاید در دست باد) از فراز آسمان گذشته بودند. نگرانی من هم اندکی آرام گرفت. درآنتراکت ناهار همه شتابان برای شنیدن اخبار جدید به چادر صنفی رفتیم. با وجود بمباران بی سابقه اما تلویزیون به مدت کوتاهی برنامه داشت اخبار تلویزیون را نگاه کردیم و بعد از شنیدن اخبار نفس راحتی کشیدیم. اخبار تلویزیون از تلفات انسانی زیادی صحبت نمی کرد. تأسیسات نفتی و شیمیایی و... بمباران شده بودند.
*
اواخر اسفند است و به زودی بهار خواهد شد. خورشید با گرمای بیشتری می تابد. زمین رو به سبزشدن می رود. تپه ها زیباتر شده اند و با سنگریزه های سفید و خاکستری خود در زیر نور خورشید می درخشند. در اینجا همه چیز پاک و زیباست. کوه، باران، هوا، آسمان و.... طبیعت با لبخند بهاریش مثل مغناطیس انسان را به سوی خود جذب می کند. صدای طبیعت در اینجا یکی از زیباترین نواهاست. اینجا به قدری زیباست که من در حال عاشق شدن برآن هستم. گاه فراموش می کنم که اینجا یعنی شرایط جنگی، اینجا یعنی خدای جنگ(اهریمن جنگ) به شکل هواپیمای بمب افکن در آسمان پرواز می کند و بمب افکن هایش با صدای مهیبی شیپور مرگ می نوازند. آری جنگ هست اما هیچ جنگی در جهان، نتوانسته است مانع طلوع بهار و تولد و زندگی گردد. در اینجا هم خدای بهار بی اعتنا به خدای جنگ با نفس گرم خود زمین را سبز می کند و با حنجره مرغان می خواند و با شوق از طلوع زندگی سخن می گوید. یکی انسان را می کشد و تمام دستاوردهایش را نابود می کند و دیگری دامن هستی بر همین انسان می گشاید و تداومش را ممکن می سازد. انسان بی اعتنا و شاید فراتر از خدایان به راه خود می رود.
***
زندگی ما در شرایط جنگی ادامه دارد. فرمانده محور ما تضادهايِ زیادی را در اینجا حل و فصل کرده است اما راضی از پیشرفت کارها(حل تضادها) نیست و اغلب او را در حال غرولند به فرماندهانش می بینم. او به خاطر زرهی ها همیشه نگران است و از پیشرفت سایرکارها هم راضی نیست. اما به نظر من نه تنها كارها خوب پيشرفتهاند و سختی ها کمتر شده اند بلکه همه نیز در محور ( فرمانده یا رزمنده) خود را با این شرایط خیلی خوب تطبیق داده اند. در اين مقطع(تاريخي) اکثر فرمانده محورها یا لشکرها خواهران هستند. برادران، معاونانشان هستند. ما تقريباً هيچ کارٍ تیمی مشترکی با برادران نداريم. خودکفا هستیم وكارهاي زرهيها را هم بدونكمكِ برادران انجام ميدهيم. البته فشنگگذار ما در صورتیکه عملیات داشته باشیم، يك برادر خواهد بود.گلوله های تانک سنگین هستند وکمترخواهری می تواند به تنهایی آن را بلند کند.
*
ا25، اسفندماه 69
امروز بايد به بغداد بروم.آخرهفته خاصي است! نه تنها من بلکه همه مادران برايِ خداحافظي با بچههايمان به بغداد میرويم. در یک ماه گذشته، بسياري از بچههاي ما از بغداد به اردن رفتهاند. از اردن سعي خواهد شدكه بچهها به خارج کشور و به نزد هواداران سازمان يا به نزد اقوامشان فرستاده شوند. شاید دیگر به اینجا برنگردند. خداحافظی ازآنها سخت خواهد بود. واقعیت تلخی است اما به اميد سرنگونيِ حتمی و شاید قريبالوقوع رژيم آخوندی و به خاطرِپيروزي انقلاب، ما حاضر به همه نوع فداكاري ای هستيم. برايِ سرنگونكردن رژیم وآزادی و سعادت خلق وآزادی ایران، هر وظیفه ای ولو سخت را با جان و دل می پذیریم. ایران پس از سرنگونی شاه، از ابتدا می توانست چنین سرنوشت پٌر رنجی را در پیش روی خود نداشته باشد اما آخوندها و مرتجعین این سرنوشت را(سیاسی و انسانی) رقم زدند. بار حاکمیت آخوندی بر شانه های مردم و ما سنگینی می کند. چه کس به اندازه ما درجه به درجه عمیق تر و سنگین تر فداکاری کرده است. چه کس به اندازه مردم ایران، از حقوق انسانی خود( عدالت وآزادی) که برای کسب آن، شاه را سرنگون کرد، به ناحق محروم مانده است؟
به همين دليل هم بچههایمان را به خارج ميفرستيمكه در این شرایط بسیار حساس بتوانیم تمام عيار بجنگيم و سرنگونی رژیم را ممکن کنیم. دیر یا زود پيروز ميشويم. تضادهایی که در همین مقطع حل شده اند غول آسا بوده اند. این سازمان و رهبری آن بدون شک می توانست و پتانسیل داشت که تضادهای جامعه ایران(سیاسی یا اجتماعی) را هم به خوبی حل و مردم را سعادتمندکند. آخوندها برای مردم چه کردند؟ ابتدا تمام مخالفانشان را نابود کردند. از هیچ قتل و جنایتی برای رسیدن به بالاترین هدفشان (تثبیت قدرت!) کوتاهی نکردند. با اعمال ضد انسانی تمام قدرت سیاسی را در اختیارگرفتند( جز خودشان کسی نمانده است!)، حاصل قدرت مطلق مذهبی شان(نمایندگی خدا !) چه بود؟ برای مردم هیچ اما برای خودشان، ثروت افسانه ای که با غارت درباریان شاه قابل مقایسه نیست. حداقل به همین دلیل ساده باید سرنگون شوند. همانگونه که یکی از دلایل سرنگونی شاه هم غارت ثروت های عمومی (نفت) بود. قدرت و ثروت نشان ماندگاری یا پیروزی نیست؛ برای شاه هم نبود. شاه هم سالیان سال دل خریداران نفت را با خود داشت اما در نهایت باخت، چون مردم را نداشت. آخوندها هم باخته اند. چه باختی بالاتر ازآن که تک تک مردمٍ ستمدیدهٍ ایران در قلب هایشان ازآنها برای ابد بیزارند. چه باختی بالاتر ازآنکه بعد از مرگشان( فیزیکی یا تاریخی) نیز مرگی بدتر( براساس اعتقادات خودشان) در انتظارشان است. اگر که فهم داشتند!
ادامه دارد....
بیدارباش ساعت هفت صبح است. هوا در این ساعت کم و بیش تاریک است اما نیم ساعت بعد در ساعت صرف صبحانه ( نان و خرما)، هوا روش می شود. امروز بعد از بیدار باش از بنگال(آسایشگاه) بیرون رفتم. هوا کاملاً تاریک و آسمان مثل قیر سیاه و بدون ستاره بود. به نظر می رسیدکه آسمان پوشیده از ابرهای سیاه است. هیچ چیز دیده نمی شد. هوا چنان تاریک بودکه راه کوتاه تا سرویس را هم نمی شد، دید. یکی از بچه ها فانوس آورد تا زمین نخوریم. همه از هم می پرسیدیم که چرا هوا اینقدر تاریک است؟ هیچکس علت را نمی دانست. شاید ابری است، بیش از این چه علت دیگری می تواند داشته باشد؟! در هوا بوی خاصی بود. بویی مثل دوده به مشام می رسید. شاید اتفاقی افتاده است اما چه اتفاقی...؟ نیم ساعت بعد برای خوردن صبحانه به چادر صنفی رفتیم. هوا همچنان تاریک بود. در چادر صنفی خواهر فاطمه خبر سنگین ترین بمباران بغداد در شب گذشته را به ما داد. هیچکس باور نمیکرد که تاریکی هوا( ابرهای سیاه متراکم درآسمان) دوده های ناشی از بمباران باشد. بغداد هر شب بمباران می شد و بعضی صبح ها اندکی دوده در هوا محسوس بود اما دوده ناشی از بمباران جلوی تابش نور خورشید را بگیرد، قابل تصور نبود. ابتدا فکر می کردیم که خواهر فاطمه مثل همیشه شوخی می کند و این علت را خودش کشف کرده است. چطور می تواند دوده های بمباران بغداد تا اینجا آمده باشد. در فیلم ها یا در اخبار مربوط به جنگ جهانی دوم هم چنین چیزی ندیده بودیم که شدت بمباران و دود ناشی ازآن، جلوی تابش نور خورشید را بگیرد. اما موضوع واقعی بود و چهره سیاه جنگ امروز روشن شدنی نبود. هوا در ساعت هشت صبح هم درست مثل شب سیاه بود. در تاریکی شب ما نمی توانستیم برای کار روی زرهی ها برویم. باید تا روش شدن هوا صبر می کردیم. فرمانده ما برنامه روزانه مان را تغییر داد. امروز را در محور(محل استقرار) می ماندیم. من کارگرآسایشگاه و سرویس بودم و بقیه بچه ها برای زدودن دوده، به کمک صنفی رفتند. تمام وسایل عمومی باید شسته (دوده زدایی) می شدند. اما چطور می توان دوده ها را پاک کرد؟ دوده بمباران که با آب پاک نمی شود و مواد نظافتی هم پیدا نمی شود.(جنگ و قحطی وکمبود تمام مواد است!) بچه ها به دنبال راه حل بودند. حتماً خواهر فاطمه راه حل را خواهد یافت و بر دوده و سیاهی امروز هم غلبه خواهد کرد اما چه بر سر مردم بغداد یا دیگر شهرهای عراق آمده است.آیا کسی زنده مانده است؟! در حال کارگری دادن ناراحت و در فکر بودم. همه جا سیاه بود. روی تپه ها و روی زمین و روی و بند رخت و روی وسایل جمعی، در همه جا لایه ای سیاه و چرکین از دوده نشسته بود. چه اتفاقی افتاده است. به یاد بمباران های آمریکا در ویتنام افتاده بودم. آیا همه مٌرده اند و ما تنها کسانی هستیم که در میان این کوهها زنده مانده ایم؟ در دنیا چه خبر است؟ آیا رژیم صدام حسین سقوط کرده است؟ باید اتفاقات جدیدی افتاده باشد. .....ذهن من تا ظهر درگیر این افکار وآشفته بود. نزدیک ظهر هوا روشن شد. ابرهای سیاه( شاید در دست باد) از فراز آسمان گذشته بودند. نگرانی من هم اندکی آرام گرفت. درآنتراکت ناهار همه شتابان برای شنیدن اخبار جدید به چادر صنفی رفتیم. با وجود بمباران بی سابقه اما تلویزیون به مدت کوتاهی برنامه داشت اخبار تلویزیون را نگاه کردیم و بعد از شنیدن اخبار نفس راحتی کشیدیم. اخبار تلویزیون از تلفات انسانی زیادی صحبت نمی کرد. تأسیسات نفتی و شیمیایی و... بمباران شده بودند.
*
اواخر اسفند است و به زودی بهار خواهد شد. خورشید با گرمای بیشتری می تابد. زمین رو به سبزشدن می رود. تپه ها زیباتر شده اند و با سنگریزه های سفید و خاکستری خود در زیر نور خورشید می درخشند. در اینجا همه چیز پاک و زیباست. کوه، باران، هوا، آسمان و.... طبیعت با لبخند بهاریش مثل مغناطیس انسان را به سوی خود جذب می کند. صدای طبیعت در اینجا یکی از زیباترین نواهاست. اینجا به قدری زیباست که من در حال عاشق شدن برآن هستم. گاه فراموش می کنم که اینجا یعنی شرایط جنگی، اینجا یعنی خدای جنگ(اهریمن جنگ) به شکل هواپیمای بمب افکن در آسمان پرواز می کند و بمب افکن هایش با صدای مهیبی شیپور مرگ می نوازند. آری جنگ هست اما هیچ جنگی در جهان، نتوانسته است مانع طلوع بهار و تولد و زندگی گردد. در اینجا هم خدای بهار بی اعتنا به خدای جنگ با نفس گرم خود زمین را سبز می کند و با حنجره مرغان می خواند و با شوق از طلوع زندگی سخن می گوید. یکی انسان را می کشد و تمام دستاوردهایش را نابود می کند و دیگری دامن هستی بر همین انسان می گشاید و تداومش را ممکن می سازد. انسان بی اعتنا و شاید فراتر از خدایان به راه خود می رود.
***
زندگی ما در شرایط جنگی ادامه دارد. فرمانده محور ما تضادهايِ زیادی را در اینجا حل و فصل کرده است اما راضی از پیشرفت کارها(حل تضادها) نیست و اغلب او را در حال غرولند به فرماندهانش می بینم. او به خاطر زرهی ها همیشه نگران است و از پیشرفت سایرکارها هم راضی نیست. اما به نظر من نه تنها كارها خوب پيشرفتهاند و سختی ها کمتر شده اند بلکه همه نیز در محور ( فرمانده یا رزمنده) خود را با این شرایط خیلی خوب تطبیق داده اند. در اين مقطع(تاريخي) اکثر فرمانده محورها یا لشکرها خواهران هستند. برادران، معاونانشان هستند. ما تقريباً هيچ کارٍ تیمی مشترکی با برادران نداريم. خودکفا هستیم وكارهاي زرهيها را هم بدونكمكِ برادران انجام ميدهيم. البته فشنگگذار ما در صورتیکه عملیات داشته باشیم، يك برادر خواهد بود.گلوله های تانک سنگین هستند وکمترخواهری می تواند به تنهایی آن را بلند کند.
*
ا25، اسفندماه 69
امروز بايد به بغداد بروم.آخرهفته خاصي است! نه تنها من بلکه همه مادران برايِ خداحافظي با بچههايمان به بغداد میرويم. در یک ماه گذشته، بسياري از بچههاي ما از بغداد به اردن رفتهاند. از اردن سعي خواهد شدكه بچهها به خارج کشور و به نزد هواداران سازمان يا به نزد اقوامشان فرستاده شوند. شاید دیگر به اینجا برنگردند. خداحافظی ازآنها سخت خواهد بود. واقعیت تلخی است اما به اميد سرنگونيِ حتمی و شاید قريبالوقوع رژيم آخوندی و به خاطرِپيروزي انقلاب، ما حاضر به همه نوع فداكاري ای هستيم. برايِ سرنگونكردن رژیم وآزادی و سعادت خلق وآزادی ایران، هر وظیفه ای ولو سخت را با جان و دل می پذیریم. ایران پس از سرنگونی شاه، از ابتدا می توانست چنین سرنوشت پٌر رنجی را در پیش روی خود نداشته باشد اما آخوندها و مرتجعین این سرنوشت را(سیاسی و انسانی) رقم زدند. بار حاکمیت آخوندی بر شانه های مردم و ما سنگینی می کند. چه کس به اندازه ما درجه به درجه عمیق تر و سنگین تر فداکاری کرده است. چه کس به اندازه مردم ایران، از حقوق انسانی خود( عدالت وآزادی) که برای کسب آن، شاه را سرنگون کرد، به ناحق محروم مانده است؟
به همين دليل هم بچههایمان را به خارج ميفرستيمكه در این شرایط بسیار حساس بتوانیم تمام عيار بجنگيم و سرنگونی رژیم را ممکن کنیم. دیر یا زود پيروز ميشويم. تضادهایی که در همین مقطع حل شده اند غول آسا بوده اند. این سازمان و رهبری آن بدون شک می توانست و پتانسیل داشت که تضادهای جامعه ایران(سیاسی یا اجتماعی) را هم به خوبی حل و مردم را سعادتمندکند. آخوندها برای مردم چه کردند؟ ابتدا تمام مخالفانشان را نابود کردند. از هیچ قتل و جنایتی برای رسیدن به بالاترین هدفشان (تثبیت قدرت!) کوتاهی نکردند. با اعمال ضد انسانی تمام قدرت سیاسی را در اختیارگرفتند( جز خودشان کسی نمانده است!)، حاصل قدرت مطلق مذهبی شان(نمایندگی خدا !) چه بود؟ برای مردم هیچ اما برای خودشان، ثروت افسانه ای که با غارت درباریان شاه قابل مقایسه نیست. حداقل به همین دلیل ساده باید سرنگون شوند. همانگونه که یکی از دلایل سرنگونی شاه هم غارت ثروت های عمومی (نفت) بود. قدرت و ثروت نشان ماندگاری یا پیروزی نیست؛ برای شاه هم نبود. شاه هم سالیان سال دل خریداران نفت را با خود داشت اما در نهایت باخت، چون مردم را نداشت. آخوندها هم باخته اند. چه باختی بالاتر ازآن که تک تک مردمٍ ستمدیدهٍ ایران در قلب هایشان ازآنها برای ابد بیزارند. چه باختی بالاتر ازآنکه بعد از مرگشان( فیزیکی یا تاریخی) نیز مرگی بدتر( براساس اعتقادات خودشان) در انتظارشان است. اگر که فهم داشتند!
ادامه دارد....
ا دوازدهم ماه اکتبر، 2006
ملیحه رهبری
تاریکی جنگ و شعله مثاومت 11
تاریکی جنگ و شعله مقاومت
جنبه های اطلاعاتی و... یادداشت ها حذف شده اند.ـ
قسمت یازدهم
.ا26.اسفندماه 69
قابل وصف نيست؛ نه سنگيني شرايط جنگ و نه حال و هوايِ ما و نه آنچه كه در پيش است. بيهوده نبود كه كوهها از پذيرشِ بار مسؤليت شانه خالي كردند. چه ميكنيم ما و چه برما ميگذرد؟ نه! نمی توان نوشت. طوفان از هرسو می وزد و گردبادی سهمگین جز ریشه های تو همه چیز را می کًند و با خود می برد؛ جز ریشه های محکم خود چیزی برای مقاومت کردن نداری. انتخاب سختی است! در طول راه در فکر بودم. دل نگران بودم اما سرانجام افکارآشفته را ازخود دورکردم. در عبوراز این سرفصل تاریخی، دل و جانم را به جای دیگری سپرده ام و امید یا تکیه گاهم اوست. پس آگاهانه با خود و با نگرانی ها و عواطف و احساساتم به عنوان یک مادر برخورد میکنم. عقلم به آینده نمی رسد و چاره حال هم خالی بودن از جان خود و از بندهای جان( علایق) است. باید اعتماد کرد. باید با دل و جان اعتماد کرد. راه کوتاه است. چیزی نمانده است باید با تمام قوای خود از درون این شرایط سهمگین عبورکرد. در درون خود و به تنهایی باید تصمیم گرفت و بند از جان خود پاره کرد اما در پیمودن راه کسی تنها نیست. جمع هست. این جمع زیبا و ستودنی بارها را بر شانه ها تقسیم کرده است. سالیان سال است که این جمع بر دوش های خود کوه یک مقاومت را حمل می کند و با سنگینی این بار رشد کرده و یکی شده است و بالا می رود. راهنما هست.ـ
با نزدیک شدن به بغداد آثار بمباران و خرابی های ناشی از جنگ توجهم را جلب می کنند. خیابان ها خلوت هستند. مردم کجا رفته اند؟! بیچاره مردم.....! مردم بیچاره ....! مردم ما هم از دست آخوندها بیچاره شده اند اما کسی هست که به فکر نجاتشان است؛ ما! سازمان ما، رهبری ما، همه ما با هم به فکر نجات مردم هستیم.ـ
مدتها بودكه بغداد را نديده بودم. سالهاست كه دراشرف هستم. تغییراتی که در اینجا و در این خیابان کوچک انجام گرفته است، باعث حیرتم می شود. گسترش بزرگی است! سازمان همیشه در حال گسترش است.گسترش( مکانی یا نیرویی) از ویژه گی های سازمان است. از یک اتاق به دو اتاق از یک خانه به دو خانه و از یک ستاد به دو ستاد و از یک شهر به دو شهر و از یک کشور به کشور دیگری... به سرعت و همیشه در حال گسترش است. يك هتل بزرگ و نوساز و دو قلو در همین خيابان براي بچههاي مدرسه اجاره شده است. تعداد بچه ها زیاد است.ـ
به مدرسه مراجعه کردم. مدرسه شلوغ بود. مدیر مدرسه در طبقه همکف منتظر والدین بود. با هم درباره سفر بچهها صحبتكرديم. او تذكراتي داشت كه بايد به آنها توجه ميكردم. بعد بچه هایم را به همراه چمدان هایشان تحویل گرفتم. هرسه خوشحال بودیم. به سوی پایگاه به راه افتادیم. بچه های من مشتاق بودند که هرچه زودتر خواهر بزرگتر و پدرشان را ببینند. پايگاه پٌر از پدران و مادران و بچهها بود. پٌر از خانوادههايي خاص و استثنایی كه همیشه خوشبخت بودند و بدون شک در اين روز خاص و درآخرین دیدار نيز هستند. بچه ها خیلی خوشحال هستند. می دوند و بازی می کنند و به سبکی پروانه از شادی پرواز می کنند و سعادت خود را از ديدن پدران و مادرانشان ابراز می کنند. با شروع جنگ و به خصوص پس از خارج شدن از اشرف، بچههايمان را نديده بوديم. حالا هم براي فرستادنِ بچههايمان به خارجِكشور در اینجا هستیم. بعد از ظهر قرار استكه در باره سفر بچه ها دقیق تر صحبت شود تا آنموقع فرصت استكه پدران و مادران و بچه ها درکنار هم باشند. بچههاي من خواهر بزرگتر و پدرشان را يافتهاند و دقيقهاي از آنها جدا نميشوند. نه تنها بچههاي من بسیار خوشبخت هستند بلكه این سعادت در صورت تمام بچهها خوانده ميشود. حتي بچههاييكه پدرخوانده يا مادر خوانده دارند، چنان مناسبات نزديك و پرمهري با يكديگر دارندكه نميتوان تشخيص دادكه پدر و مادرها واقعي هستند يا غيرواقعي. خانواده ای چهار نفره در نزدیکی ما نشسته اند. مناسبات بسیار گرمی دارند و بچه ها به پدر خود چسبیده اند و پدر نیزگرم گفتگو با آنهاست. به نظرم پسرک خیلی شبیه به پدرش است. از دختربزرگم می پرسم که آیا آن بچه ها را می شناسد؟ او تمام بچه های مدرسه را می شناسد. دخترم پاسخ مثبت می دهد و بعد خودش با علاقه برای من تعریف می کند که چگونه پدر واقعی پسرک به هنگام خنثی کردن مین درکردستان کشته شده است و پدر فعلی اش، پدر خوانده اوست. شوکه می شوم. پس چرا اینقدر شبیه به هم هستند؟ پس چرا رفتار آن برادرکاملاً طبیعی و مثل پدر واقعی است؟ اینهم از رازهای مناسبات ماست. رازهای یگانگی با انسان( دوست داشتن انسان) و عاری بودن از آرزوها یا خواسته های عادی و عشق به مسولیت و به خدا و خلق، چنان روح را آزاد می کند که یک پدر خوانده و پسر خوانده حتی در قیافه نیز شبیه به یکدیگر می شوند. در اين روزكه پايانِ یک دوران است، به فكر فرو ميروم. بهگذشته دور و دراز فكر ميكنم. مناسباتِ پُرعطوفتِ انساني( بنیانٍ روابطٍ خواهر و برادري)كه حنيفِكبير یا بنیانگذاران، سازمان را برآن بنا نهادند، بنیانی بسيار محکم و پاسخ به يكي از عميقتري زخمهاي بشري یعنی زخم محبت بود. زخم محبتكه بشر هميشه از آن رنج برده است. ما نیز از جمله های سازمانهايِ انقلابي بوديمكه به این نیاز حياتي بشر، يعني محبت انسانی و مناسباتی پٌرمهر و پٌراعتماد پاسخ داده بوديم. اين بناي رفيع سازماني و پايه ها محبت از عامترين رابطه(خواهر و برادری و ایدیولوژیک) آغاز و به صحيحترين و طبیعی ترین ساختار نزدیکی دو انسان يعني خانواده، راه تکاملی خود را طی کرد و نسل بعدی ما و فرزندان مجاهد ما به مثابه ادامه دهندگان عقیدتی ما هستند. بچه های ما خاص تربیت شده اند. با فرهنگ خاص ما پرورش یافته اند. حتی بلد نیستند فحش بدهند. در محیطی سیاسی و انقلابی پرورش یافته اند و یک بچه سه یا چهار ساله حتی کوچکتر می داندکه در اینجا همه(خاله ها و عموها) به خاطرآزادی ایران می جنگند. بچه ها آخر هفته خود(پنج شنبه و جمعه) را در محور یا لشکر می گذرانند و اطلاعات شگرفی درباره مبارزه دارند. در مجموع، آنها نسل آگاه و بعدی ما هستند. هیچکدامشان زندگی ای جدا از زندگی پدر و مادرش آرزو نمی کند و تنها آرزویشان هر چه زودتر مجاهد شدن است و حالا به خاطر سرنگونكردنِ رژیم، این گنچ هم به دست سرنوشتی نامعلوم سپرده می شود. شاید سعادتی از دست می رود تا سعادتی بزرگتر برای خلق و جامعه حاصل شود. در مسیر مبارزه فدا کردن و قربانی دادن امری قابل فهم است اما مثل خنجری است که نه تنها قلب نرم را در سینه می درد و به خون می کشد بلکه قدم به قدم تا مغز استخوان را نیز خواهد تراشید. نه تنها حل این تضاد سنگین است بلکه حل کردن هیچ تضادی در راه آزادی ساده نیست. اگر ساده بود که تضاد نامیده نمی شد و حل آن نیز دیگر معنایی نداشت.
***
غروب(ساعت 6) با صداي آژير هوايي همه به زير زمين رفتیم. شب را هم بايد در زيرزمين خوابيد. از ساعت ده شب پدرها برای خوابیدن به زيرزمين ساختمان ديگري رفتند و بچهها هم اگر دوست داشتند، ميتوانستند به همراهِ پدرشان بروند و با آنها بخوابند. بچههاي من دوست داشتندكه آخرین شب را پيش پدرشان بخوابند اما در همين ساعت ناگهان بمبارانهاي وحشتناك بغداد شروع شد. زیر زمین به لرزه افتاده بود. دخترکم از ترس ميلرزید و بهگردن من آويزان شده بود. ضربان قلبش به تندي ميزدند. به هيچ زباني نميتوانستم مانعِ ترس او شوم. او باوركرده بودكه در اثرِ بمباران خواهد مُرد. از مرگ بسيار ميترسید. براي او قصهوار تعریف کردمكه مرگ مثل یک سفر است و........ دخترکم گفته هایم را باور کرده و بدینگونه کم کم آرام ميشود ولی به من ميگويدكه نميخواهد بميرد و اين جهان را دوست دارد. از من ميخواهدكه هرچه زودتر با رفتن او و برادرش به خارج موافقتكنم. او دوست دارد مانند خيلي از دوستانشكه به خارج رفتهاند، به خارج برود و بهتر زندگيكند و در اينجا از ترس نميرد.
در ابتدا از فرستادن بچههايم به خارج ترديد داشتم. بچههايم را ميشناسم. بسیار عاطفی هستند. ميدانمكه خيلي زود دچارِ رنجِ دوري از خانواده خواهند شد. تصور رنج آنها پيشاپيش رنجم ميدهد و قلبم را زخم ميزند. نميتوانم خود را لعنت نكنمكه چرا آنها را به دنيا آوردم. منكه ميدانستم تمام زندگي ما رنجهاي مبارزاتي خواهد بود و جايي براي سعادت و زندگی خانوادگي نخواهد داشت. زوج های بسیاری در سازمان( به خاطر زندگی مبارزاتی) صاحب فرزند نشدند و ناچار از حل کردن تضادهای آن نیز نشدند. با آنکه خود را شماتت می کنم اما از خود سؤال ميكنم، امروز درکنار خانواده ام چه احساسي داشتم؟ پس از شرايط سختِ جنگ و بمباران كه گذرانده ایم و هنوز همه زندهايم،(امكان داشتكه با بمباران آمريكا كشته شويم با بعدکشته شویم.) ديدارِ خانوادگی، دلم را شاد و تنهایی ام را پٌر میکرد. این عشق یا نیاز نهفته در طبیعت آدمی است و جای حاشا ندارد! تا زنده هستیم و تا انسان (پدیده دوگانه= جسم و روح) هستیم، این مناسبات نیز رآﺌﺎل و واقعی هستند. خدا یا(خدایان افسانه ای) همسر نمی گیرند و فرزندی نیز ندارند. شاید این افسانه( تعبیر) حقیقی است که انسان از ابتدای خلقت پا درکفش خدا( خدایان) کرد و بدینگونه کٌشتی گیری انسان با خدا( خدایان) آغاز شد و پایان نمی یابد! [نخواهد داشت.] خداگونه، انسان خدا گونه، جانشین خدا و غیرو، جاذبه یا محرک های بزرگ (ایدیولوژیک) هستند. بسیاری عزم آن می کنند ولی اندکی به مقصد می رسند و خود سمبل می شوند.ـ
*
شب را در زير زمين خوابيدیم. صبح زود ساعت پنج بيدار شده و صبحانه خورديم. ساعتِ شش صبح بچهها را با چمدانهايشان آمادهكرديم. آنها در زير زمين از ما تحويلگرفته شدند. پسرم دستانش را به دورگردن پدرش حلقهكرده بود. چشمانش خشك بودند.گریه نمی کرد. هنوز بين دو احساس علاقه به خارج رفتن و جدا شدن از پدرش نميتوانست، تصميم بگيرد. به هنگام جدايي حرف نمیزد. اسباب بازيِ موردِ علاقهاش را در ميان دستانش ميفشارد. بچهها تقريباً آرام از ما جدا شدند. من سعي ميكردم با اعتمادِ بزرگِ ايدئولوژيك( همانند اعتمادِ مادر موسي به فرمان خداوندكه موسي را در سبد نهاد) به وظیفه مقدسم در حل این تضاد به نفع مبارزه وفادار باشم و به خلق ايران فكركنمكه براي آزادی به اين فداكاريهايِ ما نياز دارد. اجازه نميدهمكه عواطفم تحریك شوند. سعي ميكنمكه در برابر عواطفِ مادري از ايدئولوژيم حفاظتكنم. به عنوانِ يك مجاهد خلق، احساسِ غرور وافتخاركنمكه از اينآزمايشِ ايدئولوژي هم توانستهام سربلند بيرون بيايم. بدینگونه به خود دلداری و جرأت بیشتری می دهم. بچههاي ما ميروند. ما(من و همسر و دخترم) باقي ميمانيم. ساكت باقي ميمانيم. لحظاتی سنگین بر ما می گذرد. از رنج جدایی سخني نميگوييم اما احساس مشتركي داريم، قلبما با بچهها رفته است. احساسِ همدردي نسبت به يكديگر داريم. باآنكه دو شقه شدهايم اما بندهايِ پاره نشدني و روحی بین ما قوی تر خواهند شد. ما نگران نيستيم. حتي فكر ميكنيمكه بايد خوشحال باشيمكه بچهها به جايِ امنتري رفتهاند اما رنجِ واقعيِ جدايي از آنها را در جان خود حس ميكنيم. سعي ميكنيمكه قوي باشيم؛ قوي در برابرِ شكنندگيِ دلهايمان.
تقریباً همه بچهها به راحتي از مادرانشان جدا می شوند. تنها دخترك سه سالهاي در زير زمين به شدتگريه ميكند. بهانهگيري ميكندكه ميخواهد لباس تابستانياش را به تنكند. مادرش(سودابه)كلافه است. اشكهايِ زار دخترك دل مرا به درد ميآورد. يكي از خواهران پيش ميآيد تا بچه را تحویل بگیرد. بايد مينيبوسِ حاملِ بچهها هرچه زودتر راه بيفتد. آن خواهر با کلامی مهربان ولی محکم از دخترک می خواهدکه با او بیآید. دخترك می گوید:« خاله من بدون مامانم ميميرم.» خاله به او می گوید:« اینجا هرشب بمباران می شود و آدمها می میرند. ما نمی خواهیم شما در اینجا بمیرید. برای همین هم می خواهیم شما را به جای بهتری ببریم. تو می دانی که من راست می گویم، پس با من بیا. توی اتوبوس نباید گریه کنی تا بچه های دیگر هم ناراحت نشوند. وقتی که جنگ تمام شد، همه برمی گردیم.» دخترک به خاله... اعتماد کامل دارد. از آغوش مادرش جدا می شود. صدای گریه اش آرام می شود. با رفتن او سکوت عجیبی بر زیر زمین حکفرما می شود.
سودابه با رفتن دخترکش به زیر زمین برمی گردد. نگاهم به صورتش می افتد. حالتی بدون بیان در چهره دارد. رنگ او چنان سرخ شده است كه مرا به يادِ كورههايِ مٌذابآتشفشان مياندازد. ميفهمم! كورهٌگدازانِ عواطفِ مادري را كه او سعي دركنترلآن دارد، ميفهمم. خوشحالم که او گریه نمی کند. زیرا گریه هایی هستند که اگر شروع شوند، پايان آنها ناپيداست. همچونگريه ابرهاكه از زمان پيدايش جهان تا به امروز پايان نيافته است! اشك خدايان …و اشكِ قربانيانِ پاك! به كدام گناه قرباني شدند؟ برادران ما، خواهران ما، همسران ما، فرزندان ما.....! آیا این خمینی نبود که برای به قدرت رساندن بی لیاقت ترین و بی صلاحیت ترین افراد، دریایی بی پایان از خون و رنجٍ آگاه ترین ولایق ترین انسانها را به راه انداخت؟
پایان این بخش.
7، اکتبر، 2006
ملیحه رهبری
قابل وصف نيست؛ نه سنگيني شرايط جنگ و نه حال و هوايِ ما و نه آنچه كه در پيش است. بيهوده نبود كه كوهها از پذيرشِ بار مسؤليت شانه خالي كردند. چه ميكنيم ما و چه برما ميگذرد؟ نه! نمی توان نوشت. طوفان از هرسو می وزد و گردبادی سهمگین جز ریشه های تو همه چیز را می کًند و با خود می برد؛ جز ریشه های محکم خود چیزی برای مقاومت کردن نداری. انتخاب سختی است! در طول راه در فکر بودم. دل نگران بودم اما سرانجام افکارآشفته را ازخود دورکردم. در عبوراز این سرفصل تاریخی، دل و جانم را به جای دیگری سپرده ام و امید یا تکیه گاهم اوست. پس آگاهانه با خود و با نگرانی ها و عواطف و احساساتم به عنوان یک مادر برخورد میکنم. عقلم به آینده نمی رسد و چاره حال هم خالی بودن از جان خود و از بندهای جان( علایق) است. باید اعتماد کرد. باید با دل و جان اعتماد کرد. راه کوتاه است. چیزی نمانده است باید با تمام قوای خود از درون این شرایط سهمگین عبورکرد. در درون خود و به تنهایی باید تصمیم گرفت و بند از جان خود پاره کرد اما در پیمودن راه کسی تنها نیست. جمع هست. این جمع زیبا و ستودنی بارها را بر شانه ها تقسیم کرده است. سالیان سال است که این جمع بر دوش های خود کوه یک مقاومت را حمل می کند و با سنگینی این بار رشد کرده و یکی شده است و بالا می رود. راهنما هست.ـ
با نزدیک شدن به بغداد آثار بمباران و خرابی های ناشی از جنگ توجهم را جلب می کنند. خیابان ها خلوت هستند. مردم کجا رفته اند؟! بیچاره مردم.....! مردم بیچاره ....! مردم ما هم از دست آخوندها بیچاره شده اند اما کسی هست که به فکر نجاتشان است؛ ما! سازمان ما، رهبری ما، همه ما با هم به فکر نجات مردم هستیم.ـ
مدتها بودكه بغداد را نديده بودم. سالهاست كه دراشرف هستم. تغییراتی که در اینجا و در این خیابان کوچک انجام گرفته است، باعث حیرتم می شود. گسترش بزرگی است! سازمان همیشه در حال گسترش است.گسترش( مکانی یا نیرویی) از ویژه گی های سازمان است. از یک اتاق به دو اتاق از یک خانه به دو خانه و از یک ستاد به دو ستاد و از یک شهر به دو شهر و از یک کشور به کشور دیگری... به سرعت و همیشه در حال گسترش است. يك هتل بزرگ و نوساز و دو قلو در همین خيابان براي بچههاي مدرسه اجاره شده است. تعداد بچه ها زیاد است.ـ
به مدرسه مراجعه کردم. مدرسه شلوغ بود. مدیر مدرسه در طبقه همکف منتظر والدین بود. با هم درباره سفر بچهها صحبتكرديم. او تذكراتي داشت كه بايد به آنها توجه ميكردم. بعد بچه هایم را به همراه چمدان هایشان تحویل گرفتم. هرسه خوشحال بودیم. به سوی پایگاه به راه افتادیم. بچه های من مشتاق بودند که هرچه زودتر خواهر بزرگتر و پدرشان را ببینند. پايگاه پٌر از پدران و مادران و بچهها بود. پٌر از خانوادههايي خاص و استثنایی كه همیشه خوشبخت بودند و بدون شک در اين روز خاص و درآخرین دیدار نيز هستند. بچه ها خیلی خوشحال هستند. می دوند و بازی می کنند و به سبکی پروانه از شادی پرواز می کنند و سعادت خود را از ديدن پدران و مادرانشان ابراز می کنند. با شروع جنگ و به خصوص پس از خارج شدن از اشرف، بچههايمان را نديده بوديم. حالا هم براي فرستادنِ بچههايمان به خارجِكشور در اینجا هستیم. بعد از ظهر قرار استكه در باره سفر بچه ها دقیق تر صحبت شود تا آنموقع فرصت استكه پدران و مادران و بچه ها درکنار هم باشند. بچههاي من خواهر بزرگتر و پدرشان را يافتهاند و دقيقهاي از آنها جدا نميشوند. نه تنها بچههاي من بسیار خوشبخت هستند بلكه این سعادت در صورت تمام بچهها خوانده ميشود. حتي بچههاييكه پدرخوانده يا مادر خوانده دارند، چنان مناسبات نزديك و پرمهري با يكديگر دارندكه نميتوان تشخيص دادكه پدر و مادرها واقعي هستند يا غيرواقعي. خانواده ای چهار نفره در نزدیکی ما نشسته اند. مناسبات بسیار گرمی دارند و بچه ها به پدر خود چسبیده اند و پدر نیزگرم گفتگو با آنهاست. به نظرم پسرک خیلی شبیه به پدرش است. از دختربزرگم می پرسم که آیا آن بچه ها را می شناسد؟ او تمام بچه های مدرسه را می شناسد. دخترم پاسخ مثبت می دهد و بعد خودش با علاقه برای من تعریف می کند که چگونه پدر واقعی پسرک به هنگام خنثی کردن مین درکردستان کشته شده است و پدر فعلی اش، پدر خوانده اوست. شوکه می شوم. پس چرا اینقدر شبیه به هم هستند؟ پس چرا رفتار آن برادرکاملاً طبیعی و مثل پدر واقعی است؟ اینهم از رازهای مناسبات ماست. رازهای یگانگی با انسان( دوست داشتن انسان) و عاری بودن از آرزوها یا خواسته های عادی و عشق به مسولیت و به خدا و خلق، چنان روح را آزاد می کند که یک پدر خوانده و پسر خوانده حتی در قیافه نیز شبیه به یکدیگر می شوند. در اين روزكه پايانِ یک دوران است، به فكر فرو ميروم. بهگذشته دور و دراز فكر ميكنم. مناسباتِ پُرعطوفتِ انساني( بنیانٍ روابطٍ خواهر و برادري)كه حنيفِكبير یا بنیانگذاران، سازمان را برآن بنا نهادند، بنیانی بسيار محکم و پاسخ به يكي از عميقتري زخمهاي بشري یعنی زخم محبت بود. زخم محبتكه بشر هميشه از آن رنج برده است. ما نیز از جمله های سازمانهايِ انقلابي بوديمكه به این نیاز حياتي بشر، يعني محبت انسانی و مناسباتی پٌرمهر و پٌراعتماد پاسخ داده بوديم. اين بناي رفيع سازماني و پايه ها محبت از عامترين رابطه(خواهر و برادری و ایدیولوژیک) آغاز و به صحيحترين و طبیعی ترین ساختار نزدیکی دو انسان يعني خانواده، راه تکاملی خود را طی کرد و نسل بعدی ما و فرزندان مجاهد ما به مثابه ادامه دهندگان عقیدتی ما هستند. بچه های ما خاص تربیت شده اند. با فرهنگ خاص ما پرورش یافته اند. حتی بلد نیستند فحش بدهند. در محیطی سیاسی و انقلابی پرورش یافته اند و یک بچه سه یا چهار ساله حتی کوچکتر می داندکه در اینجا همه(خاله ها و عموها) به خاطرآزادی ایران می جنگند. بچه ها آخر هفته خود(پنج شنبه و جمعه) را در محور یا لشکر می گذرانند و اطلاعات شگرفی درباره مبارزه دارند. در مجموع، آنها نسل آگاه و بعدی ما هستند. هیچکدامشان زندگی ای جدا از زندگی پدر و مادرش آرزو نمی کند و تنها آرزویشان هر چه زودتر مجاهد شدن است و حالا به خاطر سرنگونكردنِ رژیم، این گنچ هم به دست سرنوشتی نامعلوم سپرده می شود. شاید سعادتی از دست می رود تا سعادتی بزرگتر برای خلق و جامعه حاصل شود. در مسیر مبارزه فدا کردن و قربانی دادن امری قابل فهم است اما مثل خنجری است که نه تنها قلب نرم را در سینه می درد و به خون می کشد بلکه قدم به قدم تا مغز استخوان را نیز خواهد تراشید. نه تنها حل این تضاد سنگین است بلکه حل کردن هیچ تضادی در راه آزادی ساده نیست. اگر ساده بود که تضاد نامیده نمی شد و حل آن نیز دیگر معنایی نداشت.
***
غروب(ساعت 6) با صداي آژير هوايي همه به زير زمين رفتیم. شب را هم بايد در زيرزمين خوابيد. از ساعت ده شب پدرها برای خوابیدن به زيرزمين ساختمان ديگري رفتند و بچهها هم اگر دوست داشتند، ميتوانستند به همراهِ پدرشان بروند و با آنها بخوابند. بچههاي من دوست داشتندكه آخرین شب را پيش پدرشان بخوابند اما در همين ساعت ناگهان بمبارانهاي وحشتناك بغداد شروع شد. زیر زمین به لرزه افتاده بود. دخترکم از ترس ميلرزید و بهگردن من آويزان شده بود. ضربان قلبش به تندي ميزدند. به هيچ زباني نميتوانستم مانعِ ترس او شوم. او باوركرده بودكه در اثرِ بمباران خواهد مُرد. از مرگ بسيار ميترسید. براي او قصهوار تعریف کردمكه مرگ مثل یک سفر است و........ دخترکم گفته هایم را باور کرده و بدینگونه کم کم آرام ميشود ولی به من ميگويدكه نميخواهد بميرد و اين جهان را دوست دارد. از من ميخواهدكه هرچه زودتر با رفتن او و برادرش به خارج موافقتكنم. او دوست دارد مانند خيلي از دوستانشكه به خارج رفتهاند، به خارج برود و بهتر زندگيكند و در اينجا از ترس نميرد.
در ابتدا از فرستادن بچههايم به خارج ترديد داشتم. بچههايم را ميشناسم. بسیار عاطفی هستند. ميدانمكه خيلي زود دچارِ رنجِ دوري از خانواده خواهند شد. تصور رنج آنها پيشاپيش رنجم ميدهد و قلبم را زخم ميزند. نميتوانم خود را لعنت نكنمكه چرا آنها را به دنيا آوردم. منكه ميدانستم تمام زندگي ما رنجهاي مبارزاتي خواهد بود و جايي براي سعادت و زندگی خانوادگي نخواهد داشت. زوج های بسیاری در سازمان( به خاطر زندگی مبارزاتی) صاحب فرزند نشدند و ناچار از حل کردن تضادهای آن نیز نشدند. با آنکه خود را شماتت می کنم اما از خود سؤال ميكنم، امروز درکنار خانواده ام چه احساسي داشتم؟ پس از شرايط سختِ جنگ و بمباران كه گذرانده ایم و هنوز همه زندهايم،(امكان داشتكه با بمباران آمريكا كشته شويم با بعدکشته شویم.) ديدارِ خانوادگی، دلم را شاد و تنهایی ام را پٌر میکرد. این عشق یا نیاز نهفته در طبیعت آدمی است و جای حاشا ندارد! تا زنده هستیم و تا انسان (پدیده دوگانه= جسم و روح) هستیم، این مناسبات نیز رآﺌﺎل و واقعی هستند. خدا یا(خدایان افسانه ای) همسر نمی گیرند و فرزندی نیز ندارند. شاید این افسانه( تعبیر) حقیقی است که انسان از ابتدای خلقت پا درکفش خدا( خدایان) کرد و بدینگونه کٌشتی گیری انسان با خدا( خدایان) آغاز شد و پایان نمی یابد! [نخواهد داشت.] خداگونه، انسان خدا گونه، جانشین خدا و غیرو، جاذبه یا محرک های بزرگ (ایدیولوژیک) هستند. بسیاری عزم آن می کنند ولی اندکی به مقصد می رسند و خود سمبل می شوند.ـ
*
شب را در زير زمين خوابيدیم. صبح زود ساعت پنج بيدار شده و صبحانه خورديم. ساعتِ شش صبح بچهها را با چمدانهايشان آمادهكرديم. آنها در زير زمين از ما تحويلگرفته شدند. پسرم دستانش را به دورگردن پدرش حلقهكرده بود. چشمانش خشك بودند.گریه نمی کرد. هنوز بين دو احساس علاقه به خارج رفتن و جدا شدن از پدرش نميتوانست، تصميم بگيرد. به هنگام جدايي حرف نمیزد. اسباب بازيِ موردِ علاقهاش را در ميان دستانش ميفشارد. بچهها تقريباً آرام از ما جدا شدند. من سعي ميكردم با اعتمادِ بزرگِ ايدئولوژيك( همانند اعتمادِ مادر موسي به فرمان خداوندكه موسي را در سبد نهاد) به وظیفه مقدسم در حل این تضاد به نفع مبارزه وفادار باشم و به خلق ايران فكركنمكه براي آزادی به اين فداكاريهايِ ما نياز دارد. اجازه نميدهمكه عواطفم تحریك شوند. سعي ميكنمكه در برابر عواطفِ مادري از ايدئولوژيم حفاظتكنم. به عنوانِ يك مجاهد خلق، احساسِ غرور وافتخاركنمكه از اينآزمايشِ ايدئولوژي هم توانستهام سربلند بيرون بيايم. بدینگونه به خود دلداری و جرأت بیشتری می دهم. بچههاي ما ميروند. ما(من و همسر و دخترم) باقي ميمانيم. ساكت باقي ميمانيم. لحظاتی سنگین بر ما می گذرد. از رنج جدایی سخني نميگوييم اما احساس مشتركي داريم، قلبما با بچهها رفته است. احساسِ همدردي نسبت به يكديگر داريم. باآنكه دو شقه شدهايم اما بندهايِ پاره نشدني و روحی بین ما قوی تر خواهند شد. ما نگران نيستيم. حتي فكر ميكنيمكه بايد خوشحال باشيمكه بچهها به جايِ امنتري رفتهاند اما رنجِ واقعيِ جدايي از آنها را در جان خود حس ميكنيم. سعي ميكنيمكه قوي باشيم؛ قوي در برابرِ شكنندگيِ دلهايمان.
تقریباً همه بچهها به راحتي از مادرانشان جدا می شوند. تنها دخترك سه سالهاي در زير زمين به شدتگريه ميكند. بهانهگيري ميكندكه ميخواهد لباس تابستانياش را به تنكند. مادرش(سودابه)كلافه است. اشكهايِ زار دخترك دل مرا به درد ميآورد. يكي از خواهران پيش ميآيد تا بچه را تحویل بگیرد. بايد مينيبوسِ حاملِ بچهها هرچه زودتر راه بيفتد. آن خواهر با کلامی مهربان ولی محکم از دخترک می خواهدکه با او بیآید. دخترك می گوید:« خاله من بدون مامانم ميميرم.» خاله به او می گوید:« اینجا هرشب بمباران می شود و آدمها می میرند. ما نمی خواهیم شما در اینجا بمیرید. برای همین هم می خواهیم شما را به جای بهتری ببریم. تو می دانی که من راست می گویم، پس با من بیا. توی اتوبوس نباید گریه کنی تا بچه های دیگر هم ناراحت نشوند. وقتی که جنگ تمام شد، همه برمی گردیم.» دخترک به خاله... اعتماد کامل دارد. از آغوش مادرش جدا می شود. صدای گریه اش آرام می شود. با رفتن او سکوت عجیبی بر زیر زمین حکفرما می شود.
سودابه با رفتن دخترکش به زیر زمین برمی گردد. نگاهم به صورتش می افتد. حالتی بدون بیان در چهره دارد. رنگ او چنان سرخ شده است كه مرا به يادِ كورههايِ مٌذابآتشفشان مياندازد. ميفهمم! كورهٌگدازانِ عواطفِ مادري را كه او سعي دركنترلآن دارد، ميفهمم. خوشحالم که او گریه نمی کند. زیرا گریه هایی هستند که اگر شروع شوند، پايان آنها ناپيداست. همچونگريه ابرهاكه از زمان پيدايش جهان تا به امروز پايان نيافته است! اشك خدايان …و اشكِ قربانيانِ پاك! به كدام گناه قرباني شدند؟ برادران ما، خواهران ما، همسران ما، فرزندان ما.....! آیا این خمینی نبود که برای به قدرت رساندن بی لیاقت ترین و بی صلاحیت ترین افراد، دریایی بی پایان از خون و رنجٍ آگاه ترین ولایق ترین انسانها را به راه انداخت؟
پایان این بخش.
7، اکتبر، 2006
ملیحه رهبری
Abonnieren
Posts (Atom)