Mittwoch, 11. März 2009

تاریکی جنگ و..8

تاریکی جنگ و شعله مقاومت
جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند.
قسمت هشتم
اسفندماه 69
هر روز پیشرفت هرچه بیشتر(حل تضادهای این شرایط) ادامه دارد. سرزندگی و پویایی ادامه دارد. پنج شنبه و جمعه گذشته بچه ها با کمک خارهای بیابان و هیزم، اجاق و آبگرم برای حمام صحرایی، به راه انداختند. دو روز آخر هفته همه ( در محور) موفق به حمام با آبٍ گرم( دو قابلمه) شدند. هیچکس هم سرما نخورد. همه تمیز( نو) شده بودند. مثل نوروز بود. همه خوشحال بودند. درست مثل باران پاکی که براین کوه ها و تپه ها می بارد و مثل دستان پٌرقدرت باد یا لبخندکمرنگ و شرمگین آفتاب زمستانی، پیوند انسان و طبیعت و پیروزی روزانه براین شرایط، در اینجا به کمال خود زیباست. افسوس که نقاش نیستم چون با قلم نمی توان اینهمه زیبایی را به تصویر کشید.{ تپه خفته ای که برآن برف سبکی نشسته است و جنب و جوش بچه ها در بالای تپه سپید، انبوه خار و هیزمی که گردآورده اند و درکوره می گذارند و سر و صدای بلند وشادشان و شوق پیروزی آنها برسرما وآب یخزده و برسیاهی های جنگ و حتی براین شرایط مرگبار، طنین بلند پٌرشکوهی از پیروزی وآوای هستی است. پاکیزگی و زیبایی و سرزندگی و بیداری، در این نقطه دورافتاده، گرم تر از نور خورشید می تابد. گرمای این زندگی سرمای خورشید را هم جبران می کند. همه اینها، برای من یکی از زنده ترین و نامیراترین تابلوهای انسانی است که از تماشای آن سیر نمی شوم.} درکنار هنر و زیبایی، قدرت فکر و اراده انسانی بر فرازٍ جبرها، در اینجا ایستاده است و برسختی و سهمگینی شرایط طبیعی و شرایط سیاسی غلبه کرده است.
***
بدبختانه در اين شرايط دندانم شكست و ناگهان نياز به دندانپزشكي پيداكردم. به مسؤل امدادمان(پزشکی) مراجعه کردم. برايم قرار امداد‌گرفت و مرا به امداد‌ٍ پشتيباني(مرکز)‌ فرستاد. فكرنمي‌كردم‌كه جزكار اورژانسٍ دندانپزشکی امكانات ديگري داشته باشند. با نهايت‌ تعجب‌ ديدم‌كه تمام تجهيزات دندانپزشكي از قرارگاه به اینجا منتقل‌ شده است و به کمک یک ﮊنراتور، برق لازم برای کارٍ دستگاه ها ﺗﺄمین می شود. دكتركاﻣﻼً روي دندانم‌كار و ترمیمش كرد تا نیاز به مراجعه مجدد نداشته باشم. بعد از قرار پزشكي بايد به محور برمي‌گشتم. بايد خودم تضادِ بازگشتنم به محور را حل‌ مي‌كردم. با پرس وجو توانستم، خودرويي بيابم‌كه مرا تا نيمه راه مي‌رساند. اما نيمه ديگرِ راه را بايد با پاي پياده تا محور مي‌رفتم. تمام بعد از ظهر را تك و تنها در راه بودم. سلاحم به من اطمينان مي‌‌بخشيد.‌ در راه خسته مي‌شدم وگاه مقداري مي‌نشستم. با دقت به کوه و دشت و رودخانه وکوه ها و دشتهای دور و بٍرم نگاه می کردم. جزسوسك‌هاي سياه هيچ‌ جنبنده ديگري درآن بيابان و سرمايِ زمستان دیده نمی شد. آفتاب‌كمرنگي مي‌تابيد. طبيعت زيبا بود. راه طولاني بود. برای نخستين بار در عمرم بودكه بايد تك و تنها در بيابان تضاد حل ‌مي‌كردم. چاره ديگري نبود. به ياد قصه ها(عهد دقیانوس) افتاده بودم. زمانی که مردم جز پاهاي خود وسيله ديگري براي رفتن از جايي به جاي ديگر نداشتند. چقدر امكانات و پيشرفت داشتيم، همه از دست رفته‌اند. شايد هم جاي حسرتي نيست. شرايط حسابي چريكي شده است. ما‌كه زندگي عادي را انتخاب نكرده بوديم. مي‌بايد علاقمند باشيم‌كه تضادهاي مبارزاتي‌‌حل‌كنيم. همه جا بجنگيم.
درسرمای زمستان، تک و تنها در بیابان بودن، بدون اختیار ذهن را با خطرات و تهدیدات مختلف مشغول می کند.کمی احساس ترس میکردم. در این منطقه گرگ فراوان است و من از دوران بچگی ازگرگ ترس داشتم. تصور خورده شدن توسط گرگ برایم نامطبوع است. خود را رزمنده ای(آموزش دیده) میدانم که وجودش در صفوف نبرد برای سرنگونی رﮊیم لازم است. ترس از گرگ را از خود دور کرده و به خود قبولاندم که اگر به‌ ‌گرگ برخورد کنم، دقیق نشانه گیری کرده و بدون ترس شلیک می کنم اما اگر به افراد بومي(غریبه) برخورد‌كنم، چه بايد‌كنم؟ باز با خود فكر‌ کردم‌كه ترسي ندارد، من مسلح هستم. با سلاحم از زندگي خودم نيز بايد دفاع‌كنم. با اين حال اميدوارم‌كه ناچار از شليك نشوم. تک تک ما به یک جریان و نیروی انقلابی تعلق داریم که وجودش برای دفاع از حقوق خلق هاست. در شرایط فعلی ما حتی به این منطقه امنیت بزرگی آورده ایم و هرگز متعرض کسی نشده ایم. تا به حال که نمونه برخورد خصمانه از سوی افراد بومی( غریبه) نداشته ایم. [ به همین دلیل تشکیلاتاً تذکری نداده اند.] اما اگرلازم شد ترديدي ندارم که با قاطعیت برخورد خواهم کرد.[زنده به دست کسی نخواهم افتاد.] بسيار هشيار هستم‌كه راه را‌ گم نكنم و به این دلیل به افراد غریبه برخورد نکنم. در محدوده ای که ما( ارتش آزادیبخش) هستیم، جز ما کسی نیست. چندكيلومتر بيابان در پيش رويم است. به خداوند‌ فکر مي‌كنم. در قلبم او را حس میکنم. این احساس به من اطمینان می بخشد.
حدود ساعت سه بعد از ظهر در راه به خواهری به نام منظر برخورد کردم. برای رفع خستگی نشسته بود.کنارش نشستم. او هم راهی محور ما بود. کار(مﺄموریتی) داشت. طبعاً من نپرسیدم چه کاری دارد و او هم ازماﺄموریتش چیزی نگفت. با خود فکر می کنم که اگر منظر پیک باشد،کارش خیلی خطرناک است. هر روز با پای پیاده باید در این بیابان ها از یک محور به محور دیگر برود! منظر، خواهر جوان و بسیار زیبا و هنرمندی (نقاش) است.[خودش هم شبیه به تابلوهای مینیاتور است. زیبایی خاصی دارد و من ناخودآگاه تعجب میکنم، چطور می تواند اینهمه لطافت با نظامی گری و سختی های آن منطبق شود!] نمی دانستم که او صدای خوبی هم دارد تا اینکه برایم ترانه خواند. از صدای زیبا و ترانه دلآنگیزش لذت بردم. ترانه قدیمی و فلکلور و عاشقانه با صدای سیما بینا بود. پس از سالیان در حال و هوای دیگری این ترانه را می شنیدم:
سر راهت نشینم خسته خسته گل ریحون بچینم دسته دسته
گل ریحون چنین بویی نداره آی دل من طاقت دوری نداره
شاه صنم زیبا صنم بوسه زنم لب های تو ابریشم قیمت نداره، حیف ازاٌن موهای تو
آی گل ریحون چنین بویی نداره یارگلم آی دل مو طاقت دوری نداره، یارگلم
به قرآن مجید وآیه هایش دلم هر لحظهٍ به دیدار تو مایل
اگر از طعنه های مردم نترسم به دنبالت می آیم مثل سایه یارگلم
شاه صنم، زیبا صنم بوسه زنم لب های تو ابریشم قیمت نداره حیف ازآن موهای تو
آی بیا که جانم از جانت جدا نیست یار گلم ای بیا که من دلم بی تو صفا نیست یارگلم
شاه صنم زیبا صنم....
آی بیا یک لحظه پیش هم نشینیم یارگلم ای خدا می دونه دنیا را وفا نیست یارگلم
به قرآن مجید وآیه هایش ...
شنیدن این ترانه زیبا که منظر می خواند مرا تکان می دهد. این ترانه، صدای سخن یک عشق نوین در بین ماست. شنیدن کلمه شاه( بنا به عادت انقلابی) مرا نیش میزند، مابقی ترانه را با کمال میل به سرعت یاد گرفته و همراه با منظر می خوانم. قصد دارم امشب آن را برای بچه ها بخوانم. ما ترانه یا سرودهای جدید را یاد گرفته و دسته جمعی می خوانیم.
بقیه راه را با منظر به صحبت کردن گذراندیم و کمتر سختی راه بیابان را حس کردیم. قبل از غروب آفتاب به محور رسيدیم. خسته وكوفته بودم اما احساس رضایت می کردم. با پای پیاده کیلومترها راه را طی کرده بودم. چنین تصوری از خودم(انطباق با شرایط) را نداشتم. به خاطر تنها برگشتن به محور، به من انتقادي نشد، بلكه خيلي عادي برخورد شد.گويي 5 ساعت با پاي پياده‌ تا محور آمدن، جزو الزامات زندگي در اين شرايط شده است. پذیرش تضادهای این شرایط(مثلا تنها یا پیاده تردد کردن)، در ابتدا برای ما عجیب( غیرعادی) بود اما به تدریج به عنوان تضادهای طبیعی پذیرفته می شوند.

....اسفندماه 69
شب‌ها در چادر صنفي اخبار تلويزيون‌ و اخبارِ جنگ و بمباران‌ها را‌ مي‌بينيم. جنگ دو مرحله‌اي بوده‌ است. در مرحله اول( بیش ازيك ماه) بمبارانِ عراق و بعد مرحله دوم‌ و حمله زمينيِ نيروهايِ متحدين به عراق است. در اخبار، سخنراني بوش و قطعنامه‌هاي سازمان ملل‌ و پيشنهادات به عراق برايِ آتش بس را گوش مي‌كنيم. صدام حسين هيچكدام را نمي‌پذيرد. سي‌كشور جهان در اين جنگ شركت دارند. طارق عزيز در سازمان ملل اينور وآنور مي‌دود و با هشياري موضعگيري سياسي مي‌كند. صدام حسين ، چنان دچارِ احساس برگزيدگي(قهرماني) در جهانِ عرب شده،كه واقعيت را درك نمي‌كند. بدونِ‌كمترين تأثير و عاطفه‌اي نسبت به عواقب دردناک جنگ برای مردم که روزانه بمباران می شوند و يا سربازان بيگناه‌كه روزانه در مرزها کشته می شوند،آتش بس وعقب‌ نشيني ازكويت را نمي‌پذيرد. وانمود مي‌كند‌كه قهرمانِ يگانه اي در جهان عرب است‌كه در مقابل آمريكا و اروپا ايستاده است. در واقع منتظراست‌ تا مزه اُردنگيِ آمريكا را در خروج ازكويت بچشد.
گاه من تعجب مي‌كنم‌كه چرا ما بمباران نشديم. حتي يك بمب هم برسرما ريخته نشد. حتي قرارگاه بمباران نشد‌ه است. هيچكس در اينباره صحبتي نمي‌كند. به نظرمن مسعود هميشه هشياريِ سياسيِ بالايي در مقابل دشمن داشته است.اگر نداشت‌كه فاتحه ما خوانده شده بود…!
با اين حال ما همه نگران جلوي تلويزيون مي‌نشينيم و به آينده مبهم عراق و به فرصت طلايي‌اي‌كه براي رفتن به ايران پيش‌آمده‌ است، مي‌انديشيم. اين آرزوكه بتوانيم با باز شدنِ سوراخي در مرز به عملياتِ سرنگوني برويم، در سينه همه ما شعله مي‌كشد.کم و بیش همه ما به مسایل سیاسی فعلی در سطح خود فکر می کنیم. ندرتاً با هم درباره آن صحبت می کنیم. من(شخصاً) فکر می کنم که ما(ارتش آزادیبخش) به تنهايي نمي‌توانیم رژيم و ارتشش را سرنگون‌كنیم.(اگرامكان داشت‌كه .....) سرنگوني بايد همزمان با تحولات و قيام‌هاي مردمي در داخل و قطع حمايتِ خارجي‌ها باشد‌كه با معاملاتشان و با خريد نفت ، بسياري از اهرم‌هاي قدرت رژيم را سفت‌ مي‌كنند. من فكرمي‌كنم‌كه‌كم و بيش درست فكر مي‌كنم‌ اما يكباركه با يكي از بچه‌ها اين بحث را‌ كردم(نمی توانیم در این شرایط به عملیات سرنگونی برویم.) از شدت عصبانيت خونش به جوش‌ آمده بود. می گفت كه مبارزه ما وعمليات سرنگوني ما هيچ ربطي به مسائل خارج از خود ما ( جنگ فعلی عراق یا وضعیت ارتش رﮊیم یا حمایت خارجی از رﮊیم) ندارد. مي‌ديدم گفتگوی سیاسی یا بحث سیاسی بدون بینش سیاسی، سوء تفاهم ایجاد می کند. به ویژه در این شرایطٍ جنگی. به خودم انتقاد کردم. ولی زمان در پیش روی ماست. خواهیم دید. رفتن به عملیات و سرنگون کردن دیکتاتوری آخوندی،آرمان مقدس ماست و هر روز مشتاق آن هستیم. بدون تردید با این آرمان هر صبح چشم از خواب می گشاییم و یا به امید طلوع این فردا، هر شب به خواب می رویم. روزی، یکروز خدا، روزی مقدس( برای ما) و تاریخی (برای ایران)، روز سرنگونی رﮊیم آخوندی خواهد بود. همانگونه که روزی پس از هفت سال، خمینی مٌرد، رژیمش هم روزی خواهد مٌرد. این سرنوشت را دیکتاتورها خود با اعمال خود رقم میزنند.کدام دیکتاتور تا ابد به حیات خود ادامه داده است؟.... کدام مقاومت علیه دیکتاتوری ناحق یا غلط بوده است؟....
ادامه دارد
2006
ملیحه رهبری
ل

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen