تاریکی جنگ و شعله مقاومت
جنبه های اطلاعاتی و... یادداشت ها حذف شده اند.ـ
قسمت یازدهم
.ا26.اسفندماه 69
قابل وصف نيست؛ نه سنگيني شرايط جنگ و نه حال و هوايِ ما و نه آنچه كه در پيش است. بيهوده نبود كه كوهها از پذيرشِ بار مسؤليت شانه خالي كردند. چه ميكنيم ما و چه برما ميگذرد؟ نه! نمی توان نوشت. طوفان از هرسو می وزد و گردبادی سهمگین جز ریشه های تو همه چیز را می کًند و با خود می برد؛ جز ریشه های محکم خود چیزی برای مقاومت کردن نداری. انتخاب سختی است! در طول راه در فکر بودم. دل نگران بودم اما سرانجام افکارآشفته را ازخود دورکردم. در عبوراز این سرفصل تاریخی، دل و جانم را به جای دیگری سپرده ام و امید یا تکیه گاهم اوست. پس آگاهانه با خود و با نگرانی ها و عواطف و احساساتم به عنوان یک مادر برخورد میکنم. عقلم به آینده نمی رسد و چاره حال هم خالی بودن از جان خود و از بندهای جان( علایق) است. باید اعتماد کرد. باید با دل و جان اعتماد کرد. راه کوتاه است. چیزی نمانده است باید با تمام قوای خود از درون این شرایط سهمگین عبورکرد. در درون خود و به تنهایی باید تصمیم گرفت و بند از جان خود پاره کرد اما در پیمودن راه کسی تنها نیست. جمع هست. این جمع زیبا و ستودنی بارها را بر شانه ها تقسیم کرده است. سالیان سال است که این جمع بر دوش های خود کوه یک مقاومت را حمل می کند و با سنگینی این بار رشد کرده و یکی شده است و بالا می رود. راهنما هست.ـ
با نزدیک شدن به بغداد آثار بمباران و خرابی های ناشی از جنگ توجهم را جلب می کنند. خیابان ها خلوت هستند. مردم کجا رفته اند؟! بیچاره مردم.....! مردم بیچاره ....! مردم ما هم از دست آخوندها بیچاره شده اند اما کسی هست که به فکر نجاتشان است؛ ما! سازمان ما، رهبری ما، همه ما با هم به فکر نجات مردم هستیم.ـ
مدتها بودكه بغداد را نديده بودم. سالهاست كه دراشرف هستم. تغییراتی که در اینجا و در این خیابان کوچک انجام گرفته است، باعث حیرتم می شود. گسترش بزرگی است! سازمان همیشه در حال گسترش است.گسترش( مکانی یا نیرویی) از ویژه گی های سازمان است. از یک اتاق به دو اتاق از یک خانه به دو خانه و از یک ستاد به دو ستاد و از یک شهر به دو شهر و از یک کشور به کشور دیگری... به سرعت و همیشه در حال گسترش است. يك هتل بزرگ و نوساز و دو قلو در همین خيابان براي بچههاي مدرسه اجاره شده است. تعداد بچه ها زیاد است.ـ
به مدرسه مراجعه کردم. مدرسه شلوغ بود. مدیر مدرسه در طبقه همکف منتظر والدین بود. با هم درباره سفر بچهها صحبتكرديم. او تذكراتي داشت كه بايد به آنها توجه ميكردم. بعد بچه هایم را به همراه چمدان هایشان تحویل گرفتم. هرسه خوشحال بودیم. به سوی پایگاه به راه افتادیم. بچه های من مشتاق بودند که هرچه زودتر خواهر بزرگتر و پدرشان را ببینند. پايگاه پٌر از پدران و مادران و بچهها بود. پٌر از خانوادههايي خاص و استثنایی كه همیشه خوشبخت بودند و بدون شک در اين روز خاص و درآخرین دیدار نيز هستند. بچه ها خیلی خوشحال هستند. می دوند و بازی می کنند و به سبکی پروانه از شادی پرواز می کنند و سعادت خود را از ديدن پدران و مادرانشان ابراز می کنند. با شروع جنگ و به خصوص پس از خارج شدن از اشرف، بچههايمان را نديده بوديم. حالا هم براي فرستادنِ بچههايمان به خارجِكشور در اینجا هستیم. بعد از ظهر قرار استكه در باره سفر بچه ها دقیق تر صحبت شود تا آنموقع فرصت استكه پدران و مادران و بچه ها درکنار هم باشند. بچههاي من خواهر بزرگتر و پدرشان را يافتهاند و دقيقهاي از آنها جدا نميشوند. نه تنها بچههاي من بسیار خوشبخت هستند بلكه این سعادت در صورت تمام بچهها خوانده ميشود. حتي بچههاييكه پدرخوانده يا مادر خوانده دارند، چنان مناسبات نزديك و پرمهري با يكديگر دارندكه نميتوان تشخيص دادكه پدر و مادرها واقعي هستند يا غيرواقعي. خانواده ای چهار نفره در نزدیکی ما نشسته اند. مناسبات بسیار گرمی دارند و بچه ها به پدر خود چسبیده اند و پدر نیزگرم گفتگو با آنهاست. به نظرم پسرک خیلی شبیه به پدرش است. از دختربزرگم می پرسم که آیا آن بچه ها را می شناسد؟ او تمام بچه های مدرسه را می شناسد. دخترم پاسخ مثبت می دهد و بعد خودش با علاقه برای من تعریف می کند که چگونه پدر واقعی پسرک به هنگام خنثی کردن مین درکردستان کشته شده است و پدر فعلی اش، پدر خوانده اوست. شوکه می شوم. پس چرا اینقدر شبیه به هم هستند؟ پس چرا رفتار آن برادرکاملاً طبیعی و مثل پدر واقعی است؟ اینهم از رازهای مناسبات ماست. رازهای یگانگی با انسان( دوست داشتن انسان) و عاری بودن از آرزوها یا خواسته های عادی و عشق به مسولیت و به خدا و خلق، چنان روح را آزاد می کند که یک پدر خوانده و پسر خوانده حتی در قیافه نیز شبیه به یکدیگر می شوند. در اين روزكه پايانِ یک دوران است، به فكر فرو ميروم. بهگذشته دور و دراز فكر ميكنم. مناسباتِ پُرعطوفتِ انساني( بنیانٍ روابطٍ خواهر و برادري)كه حنيفِكبير یا بنیانگذاران، سازمان را برآن بنا نهادند، بنیانی بسيار محکم و پاسخ به يكي از عميقتري زخمهاي بشري یعنی زخم محبت بود. زخم محبتكه بشر هميشه از آن رنج برده است. ما نیز از جمله های سازمانهايِ انقلابي بوديمكه به این نیاز حياتي بشر، يعني محبت انسانی و مناسباتی پٌرمهر و پٌراعتماد پاسخ داده بوديم. اين بناي رفيع سازماني و پايه ها محبت از عامترين رابطه(خواهر و برادری و ایدیولوژیک) آغاز و به صحيحترين و طبیعی ترین ساختار نزدیکی دو انسان يعني خانواده، راه تکاملی خود را طی کرد و نسل بعدی ما و فرزندان مجاهد ما به مثابه ادامه دهندگان عقیدتی ما هستند. بچه های ما خاص تربیت شده اند. با فرهنگ خاص ما پرورش یافته اند. حتی بلد نیستند فحش بدهند. در محیطی سیاسی و انقلابی پرورش یافته اند و یک بچه سه یا چهار ساله حتی کوچکتر می داندکه در اینجا همه(خاله ها و عموها) به خاطرآزادی ایران می جنگند. بچه ها آخر هفته خود(پنج شنبه و جمعه) را در محور یا لشکر می گذرانند و اطلاعات شگرفی درباره مبارزه دارند. در مجموع، آنها نسل آگاه و بعدی ما هستند. هیچکدامشان زندگی ای جدا از زندگی پدر و مادرش آرزو نمی کند و تنها آرزویشان هر چه زودتر مجاهد شدن است و حالا به خاطر سرنگونكردنِ رژیم، این گنچ هم به دست سرنوشتی نامعلوم سپرده می شود. شاید سعادتی از دست می رود تا سعادتی بزرگتر برای خلق و جامعه حاصل شود. در مسیر مبارزه فدا کردن و قربانی دادن امری قابل فهم است اما مثل خنجری است که نه تنها قلب نرم را در سینه می درد و به خون می کشد بلکه قدم به قدم تا مغز استخوان را نیز خواهد تراشید. نه تنها حل این تضاد سنگین است بلکه حل کردن هیچ تضادی در راه آزادی ساده نیست. اگر ساده بود که تضاد نامیده نمی شد و حل آن نیز دیگر معنایی نداشت.
***
غروب(ساعت 6) با صداي آژير هوايي همه به زير زمين رفتیم. شب را هم بايد در زيرزمين خوابيد. از ساعت ده شب پدرها برای خوابیدن به زيرزمين ساختمان ديگري رفتند و بچهها هم اگر دوست داشتند، ميتوانستند به همراهِ پدرشان بروند و با آنها بخوابند. بچههاي من دوست داشتندكه آخرین شب را پيش پدرشان بخوابند اما در همين ساعت ناگهان بمبارانهاي وحشتناك بغداد شروع شد. زیر زمین به لرزه افتاده بود. دخترکم از ترس ميلرزید و بهگردن من آويزان شده بود. ضربان قلبش به تندي ميزدند. به هيچ زباني نميتوانستم مانعِ ترس او شوم. او باوركرده بودكه در اثرِ بمباران خواهد مُرد. از مرگ بسيار ميترسید. براي او قصهوار تعریف کردمكه مرگ مثل یک سفر است و........ دخترکم گفته هایم را باور کرده و بدینگونه کم کم آرام ميشود ولی به من ميگويدكه نميخواهد بميرد و اين جهان را دوست دارد. از من ميخواهدكه هرچه زودتر با رفتن او و برادرش به خارج موافقتكنم. او دوست دارد مانند خيلي از دوستانشكه به خارج رفتهاند، به خارج برود و بهتر زندگيكند و در اينجا از ترس نميرد.
در ابتدا از فرستادن بچههايم به خارج ترديد داشتم. بچههايم را ميشناسم. بسیار عاطفی هستند. ميدانمكه خيلي زود دچارِ رنجِ دوري از خانواده خواهند شد. تصور رنج آنها پيشاپيش رنجم ميدهد و قلبم را زخم ميزند. نميتوانم خود را لعنت نكنمكه چرا آنها را به دنيا آوردم. منكه ميدانستم تمام زندگي ما رنجهاي مبارزاتي خواهد بود و جايي براي سعادت و زندگی خانوادگي نخواهد داشت. زوج های بسیاری در سازمان( به خاطر زندگی مبارزاتی) صاحب فرزند نشدند و ناچار از حل کردن تضادهای آن نیز نشدند. با آنکه خود را شماتت می کنم اما از خود سؤال ميكنم، امروز درکنار خانواده ام چه احساسي داشتم؟ پس از شرايط سختِ جنگ و بمباران كه گذرانده ایم و هنوز همه زندهايم،(امكان داشتكه با بمباران آمريكا كشته شويم با بعدکشته شویم.) ديدارِ خانوادگی، دلم را شاد و تنهایی ام را پٌر میکرد. این عشق یا نیاز نهفته در طبیعت آدمی است و جای حاشا ندارد! تا زنده هستیم و تا انسان (پدیده دوگانه= جسم و روح) هستیم، این مناسبات نیز رآﺌﺎل و واقعی هستند. خدا یا(خدایان افسانه ای) همسر نمی گیرند و فرزندی نیز ندارند. شاید این افسانه( تعبیر) حقیقی است که انسان از ابتدای خلقت پا درکفش خدا( خدایان) کرد و بدینگونه کٌشتی گیری انسان با خدا( خدایان) آغاز شد و پایان نمی یابد! [نخواهد داشت.] خداگونه، انسان خدا گونه، جانشین خدا و غیرو، جاذبه یا محرک های بزرگ (ایدیولوژیک) هستند. بسیاری عزم آن می کنند ولی اندکی به مقصد می رسند و خود سمبل می شوند.ـ
*
شب را در زير زمين خوابيدیم. صبح زود ساعت پنج بيدار شده و صبحانه خورديم. ساعتِ شش صبح بچهها را با چمدانهايشان آمادهكرديم. آنها در زير زمين از ما تحويلگرفته شدند. پسرم دستانش را به دورگردن پدرش حلقهكرده بود. چشمانش خشك بودند.گریه نمی کرد. هنوز بين دو احساس علاقه به خارج رفتن و جدا شدن از پدرش نميتوانست، تصميم بگيرد. به هنگام جدايي حرف نمیزد. اسباب بازيِ موردِ علاقهاش را در ميان دستانش ميفشارد. بچهها تقريباً آرام از ما جدا شدند. من سعي ميكردم با اعتمادِ بزرگِ ايدئولوژيك( همانند اعتمادِ مادر موسي به فرمان خداوندكه موسي را در سبد نهاد) به وظیفه مقدسم در حل این تضاد به نفع مبارزه وفادار باشم و به خلق ايران فكركنمكه براي آزادی به اين فداكاريهايِ ما نياز دارد. اجازه نميدهمكه عواطفم تحریك شوند. سعي ميكنمكه در برابر عواطفِ مادري از ايدئولوژيم حفاظتكنم. به عنوانِ يك مجاهد خلق، احساسِ غرور وافتخاركنمكه از اينآزمايشِ ايدئولوژي هم توانستهام سربلند بيرون بيايم. بدینگونه به خود دلداری و جرأت بیشتری می دهم. بچههاي ما ميروند. ما(من و همسر و دخترم) باقي ميمانيم. ساكت باقي ميمانيم. لحظاتی سنگین بر ما می گذرد. از رنج جدایی سخني نميگوييم اما احساس مشتركي داريم، قلبما با بچهها رفته است. احساسِ همدردي نسبت به يكديگر داريم. باآنكه دو شقه شدهايم اما بندهايِ پاره نشدني و روحی بین ما قوی تر خواهند شد. ما نگران نيستيم. حتي فكر ميكنيمكه بايد خوشحال باشيمكه بچهها به جايِ امنتري رفتهاند اما رنجِ واقعيِ جدايي از آنها را در جان خود حس ميكنيم. سعي ميكنيمكه قوي باشيم؛ قوي در برابرِ شكنندگيِ دلهايمان.
تقریباً همه بچهها به راحتي از مادرانشان جدا می شوند. تنها دخترك سه سالهاي در زير زمين به شدتگريه ميكند. بهانهگيري ميكندكه ميخواهد لباس تابستانياش را به تنكند. مادرش(سودابه)كلافه است. اشكهايِ زار دخترك دل مرا به درد ميآورد. يكي از خواهران پيش ميآيد تا بچه را تحویل بگیرد. بايد مينيبوسِ حاملِ بچهها هرچه زودتر راه بيفتد. آن خواهر با کلامی مهربان ولی محکم از دخترک می خواهدکه با او بیآید. دخترك می گوید:« خاله من بدون مامانم ميميرم.» خاله به او می گوید:« اینجا هرشب بمباران می شود و آدمها می میرند. ما نمی خواهیم شما در اینجا بمیرید. برای همین هم می خواهیم شما را به جای بهتری ببریم. تو می دانی که من راست می گویم، پس با من بیا. توی اتوبوس نباید گریه کنی تا بچه های دیگر هم ناراحت نشوند. وقتی که جنگ تمام شد، همه برمی گردیم.» دخترک به خاله... اعتماد کامل دارد. از آغوش مادرش جدا می شود. صدای گریه اش آرام می شود. با رفتن او سکوت عجیبی بر زیر زمین حکفرما می شود.
سودابه با رفتن دخترکش به زیر زمین برمی گردد. نگاهم به صورتش می افتد. حالتی بدون بیان در چهره دارد. رنگ او چنان سرخ شده است كه مرا به يادِ كورههايِ مٌذابآتشفشان مياندازد. ميفهمم! كورهٌگدازانِ عواطفِ مادري را كه او سعي دركنترلآن دارد، ميفهمم. خوشحالم که او گریه نمی کند. زیرا گریه هایی هستند که اگر شروع شوند، پايان آنها ناپيداست. همچونگريه ابرهاكه از زمان پيدايش جهان تا به امروز پايان نيافته است! اشك خدايان …و اشكِ قربانيانِ پاك! به كدام گناه قرباني شدند؟ برادران ما، خواهران ما، همسران ما، فرزندان ما.....! آیا این خمینی نبود که برای به قدرت رساندن بی لیاقت ترین و بی صلاحیت ترین افراد، دریایی بی پایان از خون و رنجٍ آگاه ترین ولایق ترین انسانها را به راه انداخت؟
پایان این بخش.
7، اکتبر، 2006
ملیحه رهبری
قابل وصف نيست؛ نه سنگيني شرايط جنگ و نه حال و هوايِ ما و نه آنچه كه در پيش است. بيهوده نبود كه كوهها از پذيرشِ بار مسؤليت شانه خالي كردند. چه ميكنيم ما و چه برما ميگذرد؟ نه! نمی توان نوشت. طوفان از هرسو می وزد و گردبادی سهمگین جز ریشه های تو همه چیز را می کًند و با خود می برد؛ جز ریشه های محکم خود چیزی برای مقاومت کردن نداری. انتخاب سختی است! در طول راه در فکر بودم. دل نگران بودم اما سرانجام افکارآشفته را ازخود دورکردم. در عبوراز این سرفصل تاریخی، دل و جانم را به جای دیگری سپرده ام و امید یا تکیه گاهم اوست. پس آگاهانه با خود و با نگرانی ها و عواطف و احساساتم به عنوان یک مادر برخورد میکنم. عقلم به آینده نمی رسد و چاره حال هم خالی بودن از جان خود و از بندهای جان( علایق) است. باید اعتماد کرد. باید با دل و جان اعتماد کرد. راه کوتاه است. چیزی نمانده است باید با تمام قوای خود از درون این شرایط سهمگین عبورکرد. در درون خود و به تنهایی باید تصمیم گرفت و بند از جان خود پاره کرد اما در پیمودن راه کسی تنها نیست. جمع هست. این جمع زیبا و ستودنی بارها را بر شانه ها تقسیم کرده است. سالیان سال است که این جمع بر دوش های خود کوه یک مقاومت را حمل می کند و با سنگینی این بار رشد کرده و یکی شده است و بالا می رود. راهنما هست.ـ
با نزدیک شدن به بغداد آثار بمباران و خرابی های ناشی از جنگ توجهم را جلب می کنند. خیابان ها خلوت هستند. مردم کجا رفته اند؟! بیچاره مردم.....! مردم بیچاره ....! مردم ما هم از دست آخوندها بیچاره شده اند اما کسی هست که به فکر نجاتشان است؛ ما! سازمان ما، رهبری ما، همه ما با هم به فکر نجات مردم هستیم.ـ
مدتها بودكه بغداد را نديده بودم. سالهاست كه دراشرف هستم. تغییراتی که در اینجا و در این خیابان کوچک انجام گرفته است، باعث حیرتم می شود. گسترش بزرگی است! سازمان همیشه در حال گسترش است.گسترش( مکانی یا نیرویی) از ویژه گی های سازمان است. از یک اتاق به دو اتاق از یک خانه به دو خانه و از یک ستاد به دو ستاد و از یک شهر به دو شهر و از یک کشور به کشور دیگری... به سرعت و همیشه در حال گسترش است. يك هتل بزرگ و نوساز و دو قلو در همین خيابان براي بچههاي مدرسه اجاره شده است. تعداد بچه ها زیاد است.ـ
به مدرسه مراجعه کردم. مدرسه شلوغ بود. مدیر مدرسه در طبقه همکف منتظر والدین بود. با هم درباره سفر بچهها صحبتكرديم. او تذكراتي داشت كه بايد به آنها توجه ميكردم. بعد بچه هایم را به همراه چمدان هایشان تحویل گرفتم. هرسه خوشحال بودیم. به سوی پایگاه به راه افتادیم. بچه های من مشتاق بودند که هرچه زودتر خواهر بزرگتر و پدرشان را ببینند. پايگاه پٌر از پدران و مادران و بچهها بود. پٌر از خانوادههايي خاص و استثنایی كه همیشه خوشبخت بودند و بدون شک در اين روز خاص و درآخرین دیدار نيز هستند. بچه ها خیلی خوشحال هستند. می دوند و بازی می کنند و به سبکی پروانه از شادی پرواز می کنند و سعادت خود را از ديدن پدران و مادرانشان ابراز می کنند. با شروع جنگ و به خصوص پس از خارج شدن از اشرف، بچههايمان را نديده بوديم. حالا هم براي فرستادنِ بچههايمان به خارجِكشور در اینجا هستیم. بعد از ظهر قرار استكه در باره سفر بچه ها دقیق تر صحبت شود تا آنموقع فرصت استكه پدران و مادران و بچه ها درکنار هم باشند. بچههاي من خواهر بزرگتر و پدرشان را يافتهاند و دقيقهاي از آنها جدا نميشوند. نه تنها بچههاي من بسیار خوشبخت هستند بلكه این سعادت در صورت تمام بچهها خوانده ميشود. حتي بچههاييكه پدرخوانده يا مادر خوانده دارند، چنان مناسبات نزديك و پرمهري با يكديگر دارندكه نميتوان تشخيص دادكه پدر و مادرها واقعي هستند يا غيرواقعي. خانواده ای چهار نفره در نزدیکی ما نشسته اند. مناسبات بسیار گرمی دارند و بچه ها به پدر خود چسبیده اند و پدر نیزگرم گفتگو با آنهاست. به نظرم پسرک خیلی شبیه به پدرش است. از دختربزرگم می پرسم که آیا آن بچه ها را می شناسد؟ او تمام بچه های مدرسه را می شناسد. دخترم پاسخ مثبت می دهد و بعد خودش با علاقه برای من تعریف می کند که چگونه پدر واقعی پسرک به هنگام خنثی کردن مین درکردستان کشته شده است و پدر فعلی اش، پدر خوانده اوست. شوکه می شوم. پس چرا اینقدر شبیه به هم هستند؟ پس چرا رفتار آن برادرکاملاً طبیعی و مثل پدر واقعی است؟ اینهم از رازهای مناسبات ماست. رازهای یگانگی با انسان( دوست داشتن انسان) و عاری بودن از آرزوها یا خواسته های عادی و عشق به مسولیت و به خدا و خلق، چنان روح را آزاد می کند که یک پدر خوانده و پسر خوانده حتی در قیافه نیز شبیه به یکدیگر می شوند. در اين روزكه پايانِ یک دوران است، به فكر فرو ميروم. بهگذشته دور و دراز فكر ميكنم. مناسباتِ پُرعطوفتِ انساني( بنیانٍ روابطٍ خواهر و برادري)كه حنيفِكبير یا بنیانگذاران، سازمان را برآن بنا نهادند، بنیانی بسيار محکم و پاسخ به يكي از عميقتري زخمهاي بشري یعنی زخم محبت بود. زخم محبتكه بشر هميشه از آن رنج برده است. ما نیز از جمله های سازمانهايِ انقلابي بوديمكه به این نیاز حياتي بشر، يعني محبت انسانی و مناسباتی پٌرمهر و پٌراعتماد پاسخ داده بوديم. اين بناي رفيع سازماني و پايه ها محبت از عامترين رابطه(خواهر و برادری و ایدیولوژیک) آغاز و به صحيحترين و طبیعی ترین ساختار نزدیکی دو انسان يعني خانواده، راه تکاملی خود را طی کرد و نسل بعدی ما و فرزندان مجاهد ما به مثابه ادامه دهندگان عقیدتی ما هستند. بچه های ما خاص تربیت شده اند. با فرهنگ خاص ما پرورش یافته اند. حتی بلد نیستند فحش بدهند. در محیطی سیاسی و انقلابی پرورش یافته اند و یک بچه سه یا چهار ساله حتی کوچکتر می داندکه در اینجا همه(خاله ها و عموها) به خاطرآزادی ایران می جنگند. بچه ها آخر هفته خود(پنج شنبه و جمعه) را در محور یا لشکر می گذرانند و اطلاعات شگرفی درباره مبارزه دارند. در مجموع، آنها نسل آگاه و بعدی ما هستند. هیچکدامشان زندگی ای جدا از زندگی پدر و مادرش آرزو نمی کند و تنها آرزویشان هر چه زودتر مجاهد شدن است و حالا به خاطر سرنگونكردنِ رژیم، این گنچ هم به دست سرنوشتی نامعلوم سپرده می شود. شاید سعادتی از دست می رود تا سعادتی بزرگتر برای خلق و جامعه حاصل شود. در مسیر مبارزه فدا کردن و قربانی دادن امری قابل فهم است اما مثل خنجری است که نه تنها قلب نرم را در سینه می درد و به خون می کشد بلکه قدم به قدم تا مغز استخوان را نیز خواهد تراشید. نه تنها حل این تضاد سنگین است بلکه حل کردن هیچ تضادی در راه آزادی ساده نیست. اگر ساده بود که تضاد نامیده نمی شد و حل آن نیز دیگر معنایی نداشت.
***
غروب(ساعت 6) با صداي آژير هوايي همه به زير زمين رفتیم. شب را هم بايد در زيرزمين خوابيد. از ساعت ده شب پدرها برای خوابیدن به زيرزمين ساختمان ديگري رفتند و بچهها هم اگر دوست داشتند، ميتوانستند به همراهِ پدرشان بروند و با آنها بخوابند. بچههاي من دوست داشتندكه آخرین شب را پيش پدرشان بخوابند اما در همين ساعت ناگهان بمبارانهاي وحشتناك بغداد شروع شد. زیر زمین به لرزه افتاده بود. دخترکم از ترس ميلرزید و بهگردن من آويزان شده بود. ضربان قلبش به تندي ميزدند. به هيچ زباني نميتوانستم مانعِ ترس او شوم. او باوركرده بودكه در اثرِ بمباران خواهد مُرد. از مرگ بسيار ميترسید. براي او قصهوار تعریف کردمكه مرگ مثل یک سفر است و........ دخترکم گفته هایم را باور کرده و بدینگونه کم کم آرام ميشود ولی به من ميگويدكه نميخواهد بميرد و اين جهان را دوست دارد. از من ميخواهدكه هرچه زودتر با رفتن او و برادرش به خارج موافقتكنم. او دوست دارد مانند خيلي از دوستانشكه به خارج رفتهاند، به خارج برود و بهتر زندگيكند و در اينجا از ترس نميرد.
در ابتدا از فرستادن بچههايم به خارج ترديد داشتم. بچههايم را ميشناسم. بسیار عاطفی هستند. ميدانمكه خيلي زود دچارِ رنجِ دوري از خانواده خواهند شد. تصور رنج آنها پيشاپيش رنجم ميدهد و قلبم را زخم ميزند. نميتوانم خود را لعنت نكنمكه چرا آنها را به دنيا آوردم. منكه ميدانستم تمام زندگي ما رنجهاي مبارزاتي خواهد بود و جايي براي سعادت و زندگی خانوادگي نخواهد داشت. زوج های بسیاری در سازمان( به خاطر زندگی مبارزاتی) صاحب فرزند نشدند و ناچار از حل کردن تضادهای آن نیز نشدند. با آنکه خود را شماتت می کنم اما از خود سؤال ميكنم، امروز درکنار خانواده ام چه احساسي داشتم؟ پس از شرايط سختِ جنگ و بمباران كه گذرانده ایم و هنوز همه زندهايم،(امكان داشتكه با بمباران آمريكا كشته شويم با بعدکشته شویم.) ديدارِ خانوادگی، دلم را شاد و تنهایی ام را پٌر میکرد. این عشق یا نیاز نهفته در طبیعت آدمی است و جای حاشا ندارد! تا زنده هستیم و تا انسان (پدیده دوگانه= جسم و روح) هستیم، این مناسبات نیز رآﺌﺎل و واقعی هستند. خدا یا(خدایان افسانه ای) همسر نمی گیرند و فرزندی نیز ندارند. شاید این افسانه( تعبیر) حقیقی است که انسان از ابتدای خلقت پا درکفش خدا( خدایان) کرد و بدینگونه کٌشتی گیری انسان با خدا( خدایان) آغاز شد و پایان نمی یابد! [نخواهد داشت.] خداگونه، انسان خدا گونه، جانشین خدا و غیرو، جاذبه یا محرک های بزرگ (ایدیولوژیک) هستند. بسیاری عزم آن می کنند ولی اندکی به مقصد می رسند و خود سمبل می شوند.ـ
*
شب را در زير زمين خوابيدیم. صبح زود ساعت پنج بيدار شده و صبحانه خورديم. ساعتِ شش صبح بچهها را با چمدانهايشان آمادهكرديم. آنها در زير زمين از ما تحويلگرفته شدند. پسرم دستانش را به دورگردن پدرش حلقهكرده بود. چشمانش خشك بودند.گریه نمی کرد. هنوز بين دو احساس علاقه به خارج رفتن و جدا شدن از پدرش نميتوانست، تصميم بگيرد. به هنگام جدايي حرف نمیزد. اسباب بازيِ موردِ علاقهاش را در ميان دستانش ميفشارد. بچهها تقريباً آرام از ما جدا شدند. من سعي ميكردم با اعتمادِ بزرگِ ايدئولوژيك( همانند اعتمادِ مادر موسي به فرمان خداوندكه موسي را در سبد نهاد) به وظیفه مقدسم در حل این تضاد به نفع مبارزه وفادار باشم و به خلق ايران فكركنمكه براي آزادی به اين فداكاريهايِ ما نياز دارد. اجازه نميدهمكه عواطفم تحریك شوند. سعي ميكنمكه در برابر عواطفِ مادري از ايدئولوژيم حفاظتكنم. به عنوانِ يك مجاهد خلق، احساسِ غرور وافتخاركنمكه از اينآزمايشِ ايدئولوژي هم توانستهام سربلند بيرون بيايم. بدینگونه به خود دلداری و جرأت بیشتری می دهم. بچههاي ما ميروند. ما(من و همسر و دخترم) باقي ميمانيم. ساكت باقي ميمانيم. لحظاتی سنگین بر ما می گذرد. از رنج جدایی سخني نميگوييم اما احساس مشتركي داريم، قلبما با بچهها رفته است. احساسِ همدردي نسبت به يكديگر داريم. باآنكه دو شقه شدهايم اما بندهايِ پاره نشدني و روحی بین ما قوی تر خواهند شد. ما نگران نيستيم. حتي فكر ميكنيمكه بايد خوشحال باشيمكه بچهها به جايِ امنتري رفتهاند اما رنجِ واقعيِ جدايي از آنها را در جان خود حس ميكنيم. سعي ميكنيمكه قوي باشيم؛ قوي در برابرِ شكنندگيِ دلهايمان.
تقریباً همه بچهها به راحتي از مادرانشان جدا می شوند. تنها دخترك سه سالهاي در زير زمين به شدتگريه ميكند. بهانهگيري ميكندكه ميخواهد لباس تابستانياش را به تنكند. مادرش(سودابه)كلافه است. اشكهايِ زار دخترك دل مرا به درد ميآورد. يكي از خواهران پيش ميآيد تا بچه را تحویل بگیرد. بايد مينيبوسِ حاملِ بچهها هرچه زودتر راه بيفتد. آن خواهر با کلامی مهربان ولی محکم از دخترک می خواهدکه با او بیآید. دخترك می گوید:« خاله من بدون مامانم ميميرم.» خاله به او می گوید:« اینجا هرشب بمباران می شود و آدمها می میرند. ما نمی خواهیم شما در اینجا بمیرید. برای همین هم می خواهیم شما را به جای بهتری ببریم. تو می دانی که من راست می گویم، پس با من بیا. توی اتوبوس نباید گریه کنی تا بچه های دیگر هم ناراحت نشوند. وقتی که جنگ تمام شد، همه برمی گردیم.» دخترک به خاله... اعتماد کامل دارد. از آغوش مادرش جدا می شود. صدای گریه اش آرام می شود. با رفتن او سکوت عجیبی بر زیر زمین حکفرما می شود.
سودابه با رفتن دخترکش به زیر زمین برمی گردد. نگاهم به صورتش می افتد. حالتی بدون بیان در چهره دارد. رنگ او چنان سرخ شده است كه مرا به يادِ كورههايِ مٌذابآتشفشان مياندازد. ميفهمم! كورهٌگدازانِ عواطفِ مادري را كه او سعي دركنترلآن دارد، ميفهمم. خوشحالم که او گریه نمی کند. زیرا گریه هایی هستند که اگر شروع شوند، پايان آنها ناپيداست. همچونگريه ابرهاكه از زمان پيدايش جهان تا به امروز پايان نيافته است! اشك خدايان …و اشكِ قربانيانِ پاك! به كدام گناه قرباني شدند؟ برادران ما، خواهران ما، همسران ما، فرزندان ما.....! آیا این خمینی نبود که برای به قدرت رساندن بی لیاقت ترین و بی صلاحیت ترین افراد، دریایی بی پایان از خون و رنجٍ آگاه ترین ولایق ترین انسانها را به راه انداخت؟
پایان این بخش.
7، اکتبر، 2006
ملیحه رهبری
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen