Mittwoch, 11. März 2009

تاریکی جنگ و...7

تاریکی جنگ و شعله مقاومت
.....اسفندماه 69
پایین تپه شلوغ بود و سرو صدای ماشین مهندسی به گوش میرسید. بولدوزهاي مهندسي در دل تپه‌،آشيانه بزرگي براي دومين‌آسايشگاه خواهران‌كنده‌ بودند. جرثقيلٍ پشتيباني در حال‌كٌشتي‌گرفتن براي قرار دادن بنگال در آشيانه بود و با وجود تلاش بخش مهندسی اما موفق نمي‌شدند.‌ فرمانده محور، خواهر... و معاونش حضور داشتند و مشغول بررسيِ اشكالات‌كار بودند. من به بنگالمان( آسایشگاه خواهران) ‌رفتم. خوشحال بودم و از برگشت به محور احساس خوشبختی میکردم.کسی در بنگال نبود. انتراکت ناهار بود و بچه‌ها همه در چادر غذاخوري بودند. دلم برايشان تنگ شده بود.کوله و وسایلم را سریع در محل مشخص شده برای کوله پشتی ها گذاشتم و به سرعت به سمت چادر غذاخوري حرکت کردم. بيرون چادر تغييرات چشم‌گيري به چشم مي‌خورد. بچه ها از پایین تپه به سمت چادر صنفی، جاده درست کرده بودند. شن ریخته بودند و محل تردد از گل و لای تمیز شده بود. تعجب میکردم که شن ازکجا وچطور تا این بالا آورده اند؟ در اطراف چادر صنفی کارهای جدیدٍ ﺗﺄسیساتی وگسترشٍ پشتیبانی به چشم می خورد. متحیر بودم كه برخي از انسان‌ها چه انرژيِ‌كلاني دارند و هر روز توانٍ تغيير دادن دارند. این افراد تحسین برانگیزاند.گاه دلم می خواست که در ارتش آزادیبخش، افرادی مدال می گرفتند. شخصاً و در قلب و احساسم( در دنیای خودم) به بعضی از بچه ها مدال میدهم. از نظرمن، خواهر فاطمه ویا برادرانی که بیش از یکماه است، با شکم گرسنه، شب و روز بیل و کلنگ به دست دارند و در کار سازندگی ، این کوه و تپه ها را از خواب چندین و چند هزار ساله بیدار کرده اند، قهرمانان واقعی هستند.
در درون چادرِ صنفي، غذايم را كه يك‌كفگيرِ اشل قاطي‌ پلوست‌، مي‌گيرم و به سمت ميز غذاخوريِ خواهران مي‌روم. همه نگاه‌ها به سويم برمي‌‌گردد. يكي با خنده مي‌گويد:« مبارك باشد،كارواش شدی!» ديگري مي‌گويد: «خوش به حالت! ما را هم با خودت مي‌ٌبردي. اُوركتش را نگاه‌كنيد، شسته شده!» ديگري با شوخي چيز ديگري مي‌گويد. من لبخند تميزي مي‌زنم! سرميز مي‌نشينم و از بودن در بين بچه‌ها احساس خوشبختي مي‌كنم. حاضر نيستم از محورم به هيچ بخش ديگری از ارتشِ‌آزاديبخش منتقل شوم. در این یکماه چندتایی از بچه ها از محور رفته اند ولی نفرات جدیدی به جای آنها نیآمده است. خوشحالم که قرعه به نام من نخورده است. این سعادت را به فرمانده محورم(خواهرلیلی) مدیونم. او نه تنها خواهری توانمند و با اراده در حل و فصل تضادهای فرماندهی است بلکه با تک تک افراد( فرمانده یا غیر فرمانده) پیوند نزدیک دارد. به همین دلیل او بسیار محبوب است. در او زیبایی خاصی هست. او شبیه به خاک است و در چشم من او جزیی از عظمت طبیعت و مثل این تپه ها و کوه ها و دشت و رودخانه و هوای آزاد است.
بعد از ناهار برنامه‌كارگري داريم. بعد ازكارگري بايد بنگال جديد را راه بياندازيم. به اين ترتيب برنامه روزانه پٌرمي‌شود. شب‌ها هم نگهباني داريم. دو نفره نگهباني مي‌دهيم. به هنگامِ نگهباني، ما درست جلوي درب بنگالمان و در حفاظ دیواره آن مي‌ايستيم. شبها سوز سرد و غیرقابل تحملی میوزد وآسمان به دليلِ شدتِ بمباران‌، چنان سياه و تاريك است‌كه چند قدم آن طرف‌تر را نمي‌بينيم. با چند متر دور شدن و قدم زدن، حتي ممكن است‌كه گم شويم. چند قدم دورتر از بنگالمان، محیط باز و بيابانی و بدون حفاظ است. در سمت دیگر محور و پشت تپه ها، آسایشگاه برادران است. نگهباني برادران در شب با گشت زدن همراه است و لی ما (خواهران) گشت نداریم. چند شب قبل برادران موقع گشت زدن، گٌم شده بودند و با شلیک کردن، محل خود را خبر داده بودند.[ صدای شلیک آنها موجب به هم ریختن آرامش محور درآنشب شد. همه از خواب پریده و به سرعت سنگر گرفتیم. فکر میکردیم که غافلگیر شده ایم؟! دشمن حمله کرده است و من فکر میکردم که سربازان آمریکایی..... ؟] آنشب بچه ها با روشن کردن فانوس دنبال مورد رفتند. بعد نگهبانان گٌم شده را در خارج از محور، پیدا کردند. در شرایط فعلی و به دلیل بمباران هواپیماها، شب ها روشنایی نداریم. نباید فانوس یا چراغ قوه روشن کرد. ممکن است، محل ما لو رفته و بمباران شویم. ضوابطی جدی در این رابطه داریم.
***
تقريباً هر روز صبح با جيپ براي تنظيفِ زرهي‌‌ها به آشيانه زرهي‌ها كه چندكيلومتر دورتر است‌‌، مي‌رويم. پشت چيپ مي‌نشينيم و سرود مي‌خوانيم و علیه این شرایط مقاومت میکنیم.گله‌كردن از شرايط سخت اصلاً موضوعيت ندارد. پشت جیپ خیلی سرد است.از همه طرف باد سرد میوزد و با تکان های شدید جیپ بر روی جاده و سنگلاخ آنقدر تکان میخوریم که به هنگام رسیدن به مقصد مثل گوشت کوبیده شده ایم. مجموعه شرایط(کار روزانه) بالاتر از سختی است اما تحمل می کنیم. در اين زمستان به زندگي وكار در بيابان عادت‌كرده ايم. براي خودم باور نكردني است‌كه انسان چطور مي‌تواند به سرعت و ناگهاني از يك سيستمِ زندگي(مترقي و پيشرفته)، به زندگي زير صفر در بيابان عقب‌ نشيني‌كند و خود را تطبيق دهد.
ترانه خوان به محل‌ تانك‌هايمان مي‌رسيم. روپوش‌هاي‌ِآبي‌ِكارمان را مي‌پوشيم. بدنه تانک چنان سرد است که حتی دستکش به آن می چسبد. به داخل تانک(یخ زده) میرویم. لوله تانک ما زنگ زده است و هر روز باید سمبه زده شود. سمبه زدنِ لوله تانك با کمک ‌گازوئيل انجام مي‌شود. بچه‌هاي راننده و فرمانده و فشنگ‌گذار عمدتاً‌ كار سمبه زدن(لوله تانک) را به عهده دارند. تقريباً همه به بوي‌ بدگازوئيل عادت‌كرده‌ايم. بعد ازكار حتماً نظافت مي‌كنيم. دست ها را می شوییم و لباس کارمان را عوض می کنیم. تنها سهيلا است‌كه حتي بادگيرش‌گازوئيلي است وآن را عوض هم نمي‌كند. من از خصوصيات او تعجب مي‌كنم‌كه چطور باكثيفي و بوي‌گند خودش را تطبيق مي‌دهد. نيازي نيست‌كه خودش را تا اين حدكثيف‌كند اما مي‌خواهد نشان دهد‌كه با بقیه فرق کیفی دارد.گازوئيل ازنوك سر(روسری) تا نوک پايش ريخته شده است، حتي تا روي پوتين‌هايش و او اهميتي نمي‌دهد. ترجيح مي‌دهد‌كه در اين وضعيت باقی بماند. بوی او بقیه را خفه میکند. مریم و فهمیه( راننده و فشنگ گذار تانک) به او می خندند. من حاضر نيستم به خاطر درک و دریافت های شخصی از صلاحيت‌ و ...، چنين‌كثافت و بوي‌گندي را تحمل‌كنم. نیازی نیست!
***
برخي روزها‌كه باران شدید ببارد به دليل‌ِگل ولاي وگيركردن جيپ درگِل، نمي‌توانيم به تانك‌ها سربزنيم. در اين روزها در محل استقرار بايد با باران بجنگيم. زيرا آب باران از تپه‌ها سرازير شده وگودالِ بنگال‌ها را پرمي‌كند. پس از نصب دومین بنگال با نخستين باران سیل آسایی‌كه باريد، بنگالِ خواهران به بنگالِ سيل زده تبديل شد. دور تا دور‌ گودالی را که بنگال‌ درآن قرار گرفته است،آب‌گرفته بود. همه وسايل داخلِ بنگال خيس شده بودند. تمام روزكار ما در زير باران كمك به نجاتِ بنگالِ سيل زده بود. تمامِ وسايل خيس‌آن حتي موكت را بيرون‌آورديم. سراپايمان خيس باران شده بود. بعد از پايان‌كار به چادر صنفي رفتيم و سعي در خشك‌كردن خودكنارِ عشتار(بخاری )كرديم. با گذاشتن صندلی درکنار عشتار وسایل خیس خود را به خوبی خشک می کردیم. تنها سهيلا بودكه عليرغم آنكه تا كمر خيس شده بود، توجهي به خودش نمي‌كرد. حتي اٌورکت و بادگیرش را هم خشك‌ نكرد با همان لباس‌هاي خيس مانند قهرمانان به دنبال فرمانده محورمان(خواهر..) روان بود و نگران مریض شدنش هم نبود. من نگرانش بودم و به دنبالش از چادر بیرون رفتم. به‌ اوگفتم‌كه اوركت و بادگیرش را بدهد تا برايش خشك‌كنم. با اطمینان به من‌گفت‌كه نگران نباشم، او مريض نمي‌شود. قاعدتاً باید مریض شود اما به نظر مي‌رسدكه توانمنديِ کافی و اراده عجيبي براي رسيدن به اهداف خود دارد. درحال حاضر او فرماندﮤ دسته تانك وکاندید برای فرمانده گردان است. فکر میکنم که مي‌خواهد با نشان دادنِ توانمندي خوب و ظرفيت بالا در برخورد با تضادهاي صحنه، به فرماندهي‌گردان نايل شود. فرمانده‌گردان قبلي، ويدا‌ از محور ما رفته است. او بدونِ خداحافظي از بچه‌ها رفته است. ناگهان غيب شده است. هيچ صحبتي درباره‌اش نيست. شایع است که بریده است. باور نمیکنم. او بچه غولی بود. خیلی جوان بود و به دلیل توانمندهای خوب و تنظیم رابطه های درست تشکیلاتی، درعرض دو سال(در محور) رشدی کرده بودکه افرادی که ده سال است در تشکیلات هستند، نصف آن را هم به رؤیا نمی دیدند. جای ﺗﺄسف دارد که رفته است. ما انسان‌ها چقدر متفاوت هستيم! سهيلا را كم مي‌شناسم. باكنجكاوي فكر مي‌كنم‌كه چرا اين دانشجويِ سابق آمريكا اينقدر عجيب است! تودار وكم حرف است. چند شب پيش درآسايشگاه خواهران،‌ همه به دور فانوس و عشتار جمع شده و در حالِ‌‌كارهاي فرديمان بوديم. در اینجا لباس ها یا جورابهایمان زود پاره می شوند و لباس زاپاس کم داریم و به همین دلیل هر شب دوخت و دوز یا کارهای فردی داریم. دیشب هم مثل اغلب شب ها شروع به‌گفتن جوك و داستان‌هاي خنده‌داركرديم. شاید به خاطر حفظ روحیه در این شرایط سخت محفل محدودی میزنیم. [در قرارگاه وقت و فرصت اینکارها نبود.] سهيلا هم شروع به گفتن خاطرات خنده‌دارش‌‌كرد. او از خاطراتِ دورانِ دانشجويي‌اش‌ (درآمریکا) تعريف‌كرد. در زمان دانشجوي‌اش يك شب در حياط خانه‌اش مهمانی داده بوده. دير وقت بعد از رفتن مهمان‌ها فراموش مي‌كند‌كه درب خانه را ببندد. صبح‌كه بيدار مي‌شود، مي‌بيندكه مردي با لباس‌هاي‌كثيف و با بوي‌گندِ الكل در پايينِ تختش خوابيده است. به شدت مي‌ترسد و سريع پليس را خبر مي‌كند. پليس مراجعه‌كرده و مرد را بيدار و دستگيرمي‌كند. مرد در حالي‌كه به همراه پليس از خانه خارج مي‌شده، شكايت مي‌كندكه اين خانم در خواب ناله مي‌كند و ديشب نگذاشت‌كه من راحت بخوابم! [سهیلا عادت به ناله کردن یا حرف زدن در خواب دارد. به همین دلیل این داستان را تعریف کرد.]
داستان خوشمزه‌اي تعريف‌كرد، همه خنديدم و تا نيم‌ساعت بعد هم به بقیه خاطرات خارج‌كشوري او‌ گوش ‌داديم. سهیلا بچه‌ پولداري بوده است (پدرش چاه نفت درکویت داشته و بسیار متمول و اساساً غیرمذهبی بوده اند و بعدها به خاطر ادامه تحصیل به آمریکا می روند.) سهیلا در خارج‌كشور زندگي‌آزاد و دانشجویی داشته و به دنبال انقلاب ضدسلطنتي در ایران، با سياست‌آشنا می شود. در انجمن داشجويان مسلمان فعاليت‌كرده است. فعاليت‌هايش همه‌‌كارهاي سياسي به ويژه عليه خميني و ارتجاع بود‌ه‌اند. قدم به قدم از انجمن تا ارتش‌آزاديبخش آمده است. او از توانمندی های بالقوه خوب وپیچیدگی لازم برای رشد(حل تضاد از خود و خارج از خود) در تشکیلات برخوردار است.
نمیدانم چرا به او فکرمیکنم. شاید به خاطر اینکه فرمانده تانک ماست. ما یک تیم به نام تن واحد( خدمه تانک) هستیم. او خیلی کم و به ندرت با من حرف می زند. اغلب با فرمانده های همرده اش یا با بالاتر از خودش صحبت می کند یا روابط صمیمانه دارد. فرمانده ها مدار(کار) و سطح خاص خود( وظایف) را دارند. رزمنده یا نفر یا خدمه تانک، هم سطوح خود را دارند. اختلاف سطح، در تمام جوامع و بین آحاد بشر در همه جا هست. چرا باید این واقعیات و بدیهیات به گونه ایده آلیستی انکار شوند در حالیکه وجود دارند ولی نباید به استثمار یا مناسبات ظالمانه بین افراد مبدل شوند. پذیرش منطقی آن بهتر از نگرش ایده آلیستی به آن است و انبوهی از ذهنیات نسبت به برابری یا برادری یا دوستی و صمیمیت و شعارهای قشنگ را که می تواند سالیان سال، گیر و پیچ و حتی درد و رنج در فکر و روح ایجاد کند، از بین می برد. به نظر من کسی هم در این تقسیم بندی مقصر نیست. تفاوت(کمی یا کیفی افراد) وجود دارد و طبیعی و واقعی است. بدون طبقه( بالاتر و پایین تر) و همه مساوی با هم نمی تواند وجود داشته باشد. این نظرشخصی من در مشاهدات ریالیستی است. نظریات واقع بینانه، تعادل درونی به انسان می بخشند. حتی خودکم بینی را در انسان، از بین می برند. در نگرش واقع بینانه، فرد به خود به عنوان یک مقصر( رشد نکرده)، نگاه نمیکند. انتظار غیر واقعی هم از خود ندارد. من خوشحالم که در جایی از این ارتش و درکار نظامی می توانم، امروز یا فردا به سوی دشمن درست و دقیق شلیک کنم و این عالی است. نیاز نیست همه فرمانده باشند. به ازای هرگردان یا یک لشکر، تنها یک فرمانده نیاز است و طبیعت هم به همین نیاز پاسخ داده است. جدا از توانمندی های محدود و مادی، در اعتقادات توحیدی، دامن دیگری نیز برای رشد و پیوند هست و آن روح کل جهان و هستی است. روحی که خود از فقر انسان آگاه است و برای او هم این فقر عین ثروت است. درآزادی اندیشه و رهایی روح ( از رنج تفاوت ها)، شکوفایی و رشد زیباتری نهفته و نهان است. شاید به این دلیل من اساساً به فقرٍ یک رزمنده یا یک انسان آزاده به دلیل پیوندش با روح کل هستی، معتقد نیستم.
ادامه دارد...د
سپتامبر 2006
ملیحه رهبری

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen