Mittwoch, 11. März 2009

تاریکی حنگ 6

تاریکی جنگ و شعله مقاومت
قسمت ششم
جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند.
اسفند ماه 69.
عجب سفري بود! یک سفرعادی با اتوبوس نبود. مثل یک عملیات مخفی بود. مسؤل اتوبوس ضوابط تردد را گفت. ما متوجه شدیم که جاده ناامن است و رفتن به قرارگاه در این شرایط (جنگ) با خطر همراه است. در طول راه باید هشیار می بودیم و نمی خوابیدیم.
پرده های پنجره ها(اتوبوس) را کامل کشیده بودیم. من ازکنار پرده وکنجکاوانه به بیرون نگاه می کردم. جاده خیلی خلوت بود. به دلیل جنگ و جیره بندی بنزین، ماشین زیادی در جاده رفت وآمد نداشت. چند ساعت در راه بودیم تا به قرارگاه رسيديم. دلم براي قرارگاه تنگ شده بود. قرارگاه مثل خانه و آشيانه ماست‌كه از آن آواره شده‌ايم. بازگشت به آن مانند بازگشت به خانه برايم ايمني بخش وآرامش‌ دهنده بود. براي اولين بار بودكه چراغ‌هاي برق قرارگاه خاموش بودند. قرارگاه در خاموشي بود. قرارگاه‌كه چون قلبي تپنده هميشه زنده و پرهياهو بود در سكوتِ و خاموشي فرو رفته بود. قرارگاه تخليه شده بود. حتي‌كودكان ما هم در قرارگاه نيستند، به خاطر شرایط جنگی به پايگاه‌هاي بغداد فرستاده شده‌اند. آسان نیست و می دانم که این شرایط برای سازمان تضادهای مضاعف و برای بچه ها هم رنج های خود و به خصوص رنج ندیدن والدینشان را دارد. من هم از دوریشان رنج می برم اما نگرانشان نیستم. نگرانی خاطر را از خودم دور می کنم. اگر بخواهم به بچه‌هايم فكركنم‌، نمي‌توانم با این شرایط سخت انطباق پیدا کنم.
پس از پیاده شدن از اتوبوس پیاده به سوي خانه راه می اٌفتم. راه طولانی است و اميد دارم که در راه ماشيني به تورم بخورد اما هيچ وسيله‌اي در راه نمی بینیم. قرارگاه بدون مجاهدانش شهر خاموشان است. با خود فکر می کنم که فاصله هستی و نیستی چه نزديك مي‌تواند باشد. در دمي يا هفته‌اي يا ماهي به ناگاه همه چيز پايان مي‌يابد اما درجاي خاموش ديگري با سرعتي چون نور شعله‌هاي هستی و حياتِ فعالِ مجاهدين سر مي‌كشد. اين تحولات روح و انديشه مرا چون مغناطيس به سوي خود جذب مي‌كند.
راه طولانی است و هوا رو به تاریکی می رود اما نگران نیستم. اين جا تنها مكاني در عالم است‌كه تاريكي و سياهي شبِ آن، در من هراس نمي‌افكند. مكانِ پر رازي‌كه در دامن تحولات و طوفان‌ها به حيات پر تطبيق خود ادامه مي‌دهد. مدتی است که اینجا نبوده ام و مي‌خواهم سردرآورم‌كه در قرارگاه چه خبر است؟
همچنان‌كه به سوي منطقه مسکونی مان ( اسكان ) مي‌روم به محل مدرسه و پانسيون بچه‌ها مي‌رسم. در سمت راست جاده باغ وحش‌كوچك مدرسه قرار دارد. بچه ها در اینجا مرغ و خروس‌ و برخي حيوانات‌كوچك؛ حتي دو ميمون داشتند. با تعجب مي‌بينم‌كه قفس‌ها همه خالي هستند. حيوانات چي شده اند؟ چرا قفس‌ها خالي هستند؟ در این لحظه فکر می کنم که شايد اينجا با تمام زيبايي‌هايش براي زندگي جاي موقتي بود؛ همه رفته‌اند حتي حيوانات از اینجا رفته اند. ياد عملیات فروغ مي‌افتم. با اميد سرنگوني رفتيم ولي دوباره بازگشتيم. حالا هم رفته‌ايم با اميد اينكه از نزديكي مرزها بتوانيم به داخل ايران برويم. چه پیش خواهد آمد؟ نمی دانم .....! اين افكار را از خود دور می کنم. برادرگفت‌كه صليب خود را به دوش بگيريد و به دنبال من بياييد يا كه مبارزه را رها کرده و برويد. راستي آيا هستند‌كساني‌كه در اين شرايط ارتش آزاديبخش را رها‌ كرده باشند؟ من‌ فكر نمي‌كنم!
در اين افكار هستم‌كه به خانه مي‌رسم. همسايه جديد ما( قبلاً اینجا نبود. اولین بار است که او را می بینم.) به نام .... در خانه است. چراغ‌ نفتي‌اي(فانوس) در هال مي‌سوزد. عشتاري هم(بخاری) روشن است. بر روي بخاری‌كتري‌هاي آب جوش قرار دارند. او به من مي‌‌گويد‌كه به دليل قطع برق، آب‌گرم در آشپزخانه یا حمام نداريم اما در آشپزخانه‌گاز داريم و مقداري هم نفت در عشتارها هست با كمك‌كتري و قابلمه مي‌توان به قدركافي آب داغ‌كرد و حمام کرد یا لباس شست. او موفق به اين کار شده است! مرا هم تشويق مي‌كند. خوشحال مي‌شوم. چند وقت‌ است‌كه حمام‌ نكرده‌ا‌م و به شدت از مريض شدن در اثر....، به خصوص در این شرایط مي‌ترسم.
به آشپزخانه مي‌روم. فانوسي روشن مي‌كنم. به داخل يخچال نگاهي مي‌كنم. طبعاً خاموش است(برق نیست) اما خالي نيست. مقداري خوردني در آن يافت مي‌شود. مربا و غيرو… همسایه جدید از بخش توزيع مقداري مواد غذایی گرفته است. با محبت آنها را در اختيار من هم مي‌گذارد. مي‌گويدكه اين هفته براي خانواده‌ها مواد غذايي‌گذاشته‌اند، مي‌توانم قفسه‌ام را چك‌كنم. به من‌ مي‌گويد‌كه اما بايد زودتر سر بزنم زيرا‌كه ممكن است‌ مواد غذايي‌ام دزديده شود. با تعجب به او نگاه مي‌كنم: قرارگاه و دزد؟ با حالت تأكيد مي‌گويد‌كه باوركن راست مي‌گويم! اسكان پر از بريده‌ها شده است. كساني‌كه با شروع جنگ ترسيده و بريده‌اند. انگار براي راحتي به اينجا آمده بودند. مي‌خواستند از دست رژيم خلاص باشند. خورد و خوراك و مسكن و مدرسه بچه‌هاشان حل باشد. حالا‌كه اين امكانات به هم خورده از سازمان مي‌خواهند‌كه به خارج بفرستدشان. با حيرت به‌گفته‌هاي او‌گوش مي‌كنم. سرم را تكان مي‌دهم. نه! من‌ نمي‌توانم باوركنم اما واقعيت جنگ پديده‌هاي جديدی خلق مي‌كند. پديده بريده‌‌ها هم يكي از آنهاست. از زیرموکت هال،كليد اتاقم را پيدا مي‌كنم، به داخل مي‌روم.آه…احساس خاصي است.اتاق خالی از روح زندگی و سرد و تاريك است. همه جا به شدت خاك‌گرفته است.کوله خود را به زمین گذاشته و سلاحم را به جالباسی آویزان میکنم. اتاق مثل یخچال سرد است. بخاری وجود ندارد. چطور مي‌توانم شب در اینجا بخوابم؟ نگاهي به پنجره مي‌اندازم و پرده‌‌هاي‌كلفت را مي‌كشم.كمي مي‌ترسم. پشت دیوار خانه سيم‌هاي خاردار‌كشيده شده است و اینجا نزدیک به مرز است. هر خطري می تواند، پيش آيد. در پشت دیوار خانه از ماه‌ها قبل سنگركند‌ه‌‌اند. در صورت شنيدن آژير هوايي بايد به سنگر بپريم. من اصلاً قصد ندارم امشب پس از حمام به سنگر پر از گل و لاي بروم و دوباره‌كثيف بشوم. حتي برخلاف هر شب‌كه بايد پُست و نگهباني بدهم و هشيار بخوابم، مي‌خواهم امشب بدون نگهباني بخوابم. با بودن همسايه‌ام و همسرش مقداري خيالم راحت است‌كه فرد غريبه‌‌ي نمي‌تواند به آساني به خانه وارد شود یا تهدیدی برای من باشد. تصورش هم وحشتناك است. درب ورودي خانه را قفل‌كرده‌ايم. حتي درب ورودي اتاق‌ها را اما پنجره‌ها به راحتي قابل شكستن هستند. سلاحم را کنار تخت میگذارم. بايد آماده دم دستم باشد. حتي آن را از ضامن خارج مي‌كنم‌كه هيچ فرصتي را براي شليك از دست ندهم. در اين يكماه اخير با سلاحم همانند يك عضو از بدنم زندگي‌كرده‌ و با آن اُخت شد‌ه‌ام. سلاحم به من آرامش مي‌بخشد و از زندگي من محافظت‌كرده است.‌كوله پشتي‌ام را باز مي‌كنم. پر از لباس چرك است. بايد بجنبم تا از وجود آب‌كافي‌كه در اينجا هست، حداكثر استفاده را بكنم. پودر لباسشویی و صابونی را که جیره فردی( میزان محدودی) است، ازکوله ام درمی آورم. جیره بندی مواد جدی است و مثل سابق در محل زندگی مواد بهداشتی یافت نمی شود و از نعمت ماشين‌لباسشويي هم خبري نيست چون برق نداريم اما آب اين مايعِ حيات بخش در اینجا به اندازه کافی هست و مي‌تواند پاكيزه‌كند و زيبايي ببخشد حتي در شرايط اين جنگِ‌ كثيف‌كه از شدت بمباران‌ اغلب روزها چنان دودی در هواست که لايه‌اي از دود همه جا و همه چیز را فرا‌مي‌گيرد. مي‌خواهم‌كه خودم و لباس‌هايم را از سياهي و دودهٍ اين يك ماه بمباران پاك‌كنم. اصالت با پاكيزگي و زيبايي است. بر سياهي‌هاست‌كه پاك و شسته شوند. با دلی پٌر امید دست به کار می شوم و تا پاسی از شب طول می کشد تا آب گرم کافی تهیه کنم. ساعت یک نیمه شب با احساس خوبٍ پیروزی برچرک و کثافت، برای خوابیدن آماده می شوم و چنان خسته هستم که می دانم اگر آﮊیر هوایی بکشند یا حتی بمباران کنند هم بیدار نخواهم شد ولی خوشحالم که پاکیزه خواهم مٌرد و زحمت فرشتگان آسمانی کم خواهد بود! اینطور اعتقاد یا احساس نسبت به زندگی پس از مرگ دارم.
صبح جمعه دیر وقت از خواب بیدار می شوم و خوشحالم که شب گذشته آﮊیر نکشیدند و بعد از مدتها توانسته ام، یکشبٍ کامل بخوابم. در روشناي روز وقت مي‌كنم‌كه در محوطه بیرون چرخي بزنم. از ديدن مادراني‌كه با بچه‌هاي خود در اسكان هستند، حيرت مي‌كنم. با یکی ازآنها در اتاق توزیع مواد غذايي برخورد و صحبت می کنم. دخترکوچکش به شدت به او چسبیده است و می دانم که به این دلیل او نتوانسته است با شرایط جدید همراه شود. او با شرمندگی از من می خواهدکه باقي مانده جیره غذایی يا مواد بهداشتي مانند صابون يا پودرلباسشويي ام را به او بدهم. به خاطر بچه اش به آنها نیاز دارد. دلم برای او می سوزد و یک بسته شامپو و یک صابون و هرچه که اضافه است، به او می دهم. مواد غذایی اضافه ندارم که به او بدهم. به جز او کس دیگری خود را نشان نمی دهد. خوب است‌كه خواهران سابق با ديدن آدم خجالت‌كشيده و خود را قايم مي‌كنند. جنگ و قحطي واقعي است. از ناز و نعمت‌هاي قبلي خبري نيست. دلم براي بچه‌های کوچک مي‌‌سوزد. چه چيز براي خوردن بچه‌ها هست؟ به سختي نان‌گير مي‌آيد. ساير مواد غذايي هم همينطور. چند ماه پيش براي هيچكس قابل پيش بيني نبود، حتي براي خود اين افراد‌كه پيش آمدن شرايط جنگي در چنين ابعادي اتومات به حذف آنان منجر خواهد شد. اين‌ها در ارتش‌آزاديبخش چه مي‌كردند اگر از ارتش انتظار جنگ يا شرايط سخت زندگي در بيابان را نداشتند؟ اگر هيچ اعتقادی به جنگ و جهاد نداشتند در بين مجاهدين چه‌ مي‌كردند؟ براي مجاهدين هم حل و فصل مسائل، حتي صنفي اين‌ها در شرايط فعلی مقوله مضاعفی است. به چشم خود مي‌بينم‌كه پيش‌ آمدن سختي، همه چيز و همه کس را زير و رو‌كرده است. با اين حال نمي‌توانم كسي را محكوم‌كنم. مي‌دانم‌كه همه ظرفيت تطبيق با هر شرايطي را ندارند. من هم نداشتم اما مقاومت‌كردم. براي تطبيق يافتن با شرايطي‌كه مناسب با توان فكري با جسمي ما نيست تنها يك راه هست. به خود و توانمنديٍ‌ در بن‌ بست(کوچک یا ضعیف یا ناتوان) خود فكر نكرد، در جمع خود را حل کرد! بزرگی جمع مثل دریایی است که کوچکی ماهی درآن هیچ مساله ای نیست.
***
ساعت دو بعد از ظهر ظفرمند‌ آماده می شوم.كوله خود را پر از لباس‌هاي شسته‌ و خشک شده،كرده‌ ام و مقداري مواد غذايي‌ ناياب هم مانند قند و شكر از همسايه مهربانم هدیه گرفته ام،‌ با اُوركت و بادگیر(بارانی) تميز و شسته و چكمه‌هاي تميز، پس از قفل‌كردن درب اتاقم به راه مي‌افتم. چنان احساس سبكي مي‌كنم‌كه گويي از شر چندكيلو چرك راحت شده‌ام. تمام راه را تا ترمينال( محل توقف اتوبوس‌ پيك) بايد پياده طي‌كنم. راه مي‌افتم. انتظار ندارم به هيچ ماشين جيپ يا لندكروزي برخوردكنم. مي‌دانم‌كه همه آنها در محورها(محل های استقرار) جديدمان هستند. در راه به هنگام عبور از سایر قسمت های‌ مسکونی، با ديدن بچه‌هايي‌كه بازي مي‌كنند، متوجه مي‌شوم‌كه سایر مجموعه ها هم خالي نيستند. به سرعت از منطقه مي‌گذرم. عصباني هستم که اینها براي چه در اينجا مانده‌اند؟ خبرندارندكه زندگي سنگري ما چه پيشرفتي‌كرده است. ما نه تنها تخت، بلكه تشك ابري هم داريم. حتي بالشم و ملافه و آنكادر منظم براي تخت‌هايمان. بیابان با حضور مجاهدان، چنان محیط گرم و دوست داشتنی ای شده است که از ترس های عینی در ذهن هم اثری باقی نمی ماند.
از جلوي مدرسه‌كه مي‌گذرم به خاطر بچه هایم احساس دلتنگی می کنم. نمي‌دانم‌كه‌كجا هستند و چه مي‌كنند؟ مي‌دانم‌كه از جنگ مي‌ترسند. مي‌دانم‌كه دلشان برای ما تنگ شده است و می دانم که دلشان مي‌خواهد در پناه پدر و مادر خود به آرامش دست يابند اما در این شرایط برآوردن خواسته های آنها عملی نيست. فکرکردن به آنها رنج آور است اما متلعق به بخشی از واقعیت زندگی مبارزاتی است. می دانم که هر مادری هم که در اسکان مانده و نتوانسته این تضاد را به نفع مبارزه حل کند، دلش می خواست که قادر بود از فرزندش بگذرد. حل عواطف مادری کار ساده ای نیست. سطحی از بلوغ (فکری یا ایدیولوﮊیک) را طلب می کند و ضربه اش(حل نکردن این تضاد) شکست درونی سنگینی است.
غرق افكار گوناگون به ترمينال میرسم. هنوز اتوبوس نرسيده است. چند تايي ايستاده اند. يكي از خواهران که از زمان شاه با هم آشنا هستیم، در ترمينال است. با هم دوستانه ‌گفتگو‌ میکنيم. او در پشتیبانی(مقر مرکزی) کار می کند و وضعشان بهتر از ماست و ساختمان و امکانات بهتری( حتی حمام) دارند. مي‌خواهد بداند‌كه چرا به خانه رفته‌ام. برايش داستان استقرارمان دركوه وكمر و نياز به حمام و شستن لباس‌هايم و آمدنم به خانه را تعريف‌ میکنم.
در حالي‌كه در ترمينال ايستاده و منتظر بوديم، از دور چشمم به مريم(خواهري‌كه در محور ماست) افتاد‌. به همراه همسرش به سمت ترمينال مي‌آمدند. مريم با ناراحتي دركنار همسرش حركت مي‌كرد.گاه مكالمات تندي بين او و همسرش رد و بدل مي‌شد. وقتي به نزديكي ما رسيدند،كمي ‌دورتر ايستادند. به وضوح می دیدم که چشمان مريم سرخ بودند وگريه‌كرده بود! بعيد مي‌دانستم‌كه او به خاطر نديدن بچه‌هايش‌گريه‌كرده باشد. احتمالاً از همسرش مي‌خواهد‌كه ارتش را با هم ترك‌كنند. همسرش رزمنده بسیار با انگیزه ای است و به هيچ وجه حاضر به این کار نيست، به همين دليل مريم از حربه ‌گريه استفاده کرده است. مريم، رزمنده ای توانمند در زندگی جمعی حتی تشکیلاتی است اما خيلي ترسوست. از شرایط جنگی می ترسد. شب‌ها به هنگامِ نگهباني خيلي مي‌ترسد. یکبار مي‌گفت‌:«كردها چنان در تاريكي از پشت‌سرحمله مي‌كنند وگلو را مي‌برند‌كه فرصت نمي‌كني‌، آخ بگي!» نمی دانم این داستان عادی را از چه کسی شنیده بود! گاه از حرف های غیر سیاسی بچه ها عصبانی می شوم.کردها هیچوقت دشمن ما نبوده اند. چرا باید ازآنها ترسید؟ یک خطر وجود دارد، رﮊیم ازآنها در این شرایط برای نابودی ما استفاده کند. در این حال ناچار از جنگ با آنها خواهیم شدکه امیدوارم چنین موضوعی پیش نیآید. هیچ نیروی انقلابی خواهان چنین درگیری هایی نیست. مرتجعین هستند که به دنبال به راه انداختن هر نوع جنگی هستند.
اتوبوس مي‌رسد و همه سوار مي‌شويم.كم و بيش همه نفرات را مي‌شناسم. دركنار پنجره مي‌نشينم. دلم مي‌خواهد‌كه تماشا‌كنم. احساس خاصي دارم. بايد‌كمي ترسيد. خطر وجود دارد! آيا ديوانگي نيست‌كه به خاطركارهاي فردي اين راه خطرناك را آمدم؟ چرا! اما دلم می خواست که قرارگاه را ببینم و حالا خوشحالم که قرارگاه را دیده ام. شاید آخرین دیدار باشد.
غروب به‌ مقر( مرکز پشتیبانی) رسيدیم. پس از پیاده شدن از اتوبوس، به دنبال ماشین یا پیکی می گردم که به محورم برگردم اما هیچ ترددی نیست. شب را بايد در مقر پشتيباني بخوابيم. به آسايشگاه خواهران(یک اتاق بزرگ است) مي‌روم وكوله وسلاحم را درآسايشگاه مي‌گذارم. دوباره بيرون مي‌آيم. نا امید نیستم. به بنگال‌هاي بیرون سر مي‌زنم. ممكن است که کسی از محور ما در اينجا باشد و بخواهد به محور برگردد.كسي را پيدا نمي‌كنم. به آسايشگاه برمي‌گردم. تخت خالی ﺍي پيدا مي‌كنم و دراز مي‌كشم.‌‌ معمولاً در اینجا به دليل ترددات‌گوناگون، چند تختٍ اضافه براي مهمان دارند. بعد از ساعتی یکی از بچه های قديمي به آسایشگاه می آید و با هم گپي مي‌زنيم. من‌گفتني از محورم وكوه وكمرهايي‌كه درآن هستيم، بسيار دارم. او هم ازكارِ سخت و توانفرسايشان‌ در اینجا كه چند هزار نفر را بايد پشتيباني‌كنند و غذا بپزند و ... قصه‌ها دارد.
***
صبح زود بيدار مي‌شوم. ’مقر پشتيباني‘ مثلِ محورها، بيدارباشِ سفت و سختي(رأسِ ساعت) ندارد. بيدارباش مي‌زنند اما‌كسي بلند نمي‌شود. اغلب بچه‌هاي پشتيباني مشکلات جسمی دارند. در اثركار سخت و سنگين خسته هستند. ديشب از بچه‌ها شنيدم‌ براي آنكه ناهار براي قسمت ها ومحورها بفرستند، يك تيم از نيمه شب تا صبح كار مي‌كند. ساعت شش صبح برنج‌ها را دم مي‌كنند. هشت صبح غذا آماده است. بعد پيك غذا ( پيك شادي) راه مي‌افتد و غذاي قسمت ها و محورها را مي‌‌برد.
بعد از بيدارباش سراغ پيكِ غذا مي‌روم و با پيك به سوی محورمان به راه می افتم. پشت جيپ پر از قابلمه است. به جز من دوتا از بچه های دیگر هم هستند. آنها پشتٍ جیپ مي‌نشينند. بعد به راه مي‌افتيم. تا ظهر به تمام محورها‌ و ... كه در دل تپه‌ها در پناهگاه هستند، سفر مي‌كنیم. جالب است. هر محور یا بخشی براي خودش از نظم و سامانِ و حتي ساختمان استقرار متفاوتي برخوردار است. هر فرمانده‌اي محورش را به شكل و ابتكار متفاوتي بنا‌كرده است. اما چند امر چشم‌گير است. اول آنکه همه محورها استقرار خود را به دل تپه‌ها كشيده‌اند. جايي‌كه با استفاده از حفاظِ طبيعت از بمباران‌ محفوظ هستند. دومين نكته‌كه به وضوح مي‌بينم،’استتار‘ است. زرهي‌ها همه استتار شده‌اند. زرهي‌هاي ما برای ما ( محورها)، مثل گنجی گرانبها هستند. به همین دلیل بهای حفاظت و نگهداری از آنها را می پردازیم.
سرانجام ساعت يك بعد از ظهر پس از يك سفر پنج ساعته در دل طبيعت پرشكوه كه در زيرنور زرد رنگ آفتابِ زمستاني مي‌درخشيد، به محور میرسیم.
عجب سفری بود. سه روز طول‌كشيد. من با یک روز تاخیر به محور برگشته ام. باید هرچه سریع تر بازگشت خود را به فرمانده ام اطلاع دهم.کوله پشتی ام را داخل بنگالمان(آسایشگاه) به زمین انداخته و دوان دوان به سوی بنگال کار(اتاق کار) می دوم. فرماندهم را در آنجا پیدا کرده و آمدنم را به او اطلاع می دهم. او نفس راحتی می کشد و می پرسد:« چه اتفاقی افتاده بود. چرا دیروز عصر برنگشتی؟ قرار نبود که امروز برگردی. نگران شدیم.» به او می گویم:« پیک نبود. بدون پیک نمی توانستم برگردم.» می گوید:« دنبال می کردی و کسی را پیدا می کردی و با ماشینی برمی گشتی. همیشه تردد به این طرف هست.» پاسخ می دهم:« اینکار را دنبال کردم اما کسی به این سمت نمی آمد.» قانع می شود و می پرسد:« خوب! چه خبر بود؟» می گویم:« خبرهای زیادی بود که جالب نبودند اما خود قرارگاه دوست داشتنی بود. خوشحال شدم که قرارگاه را دیدم. قرارگاه مثل کعبه است.» چشمان فرمانده ام ناگهان برق می زند. از شنیدن این حرف خوشش می آید. شاید برای اولین بار چنین توصیفی(احساسی) را درباره قرارگاه شنیده است. به من نگاه می کند و دیگر سوالی نمیکند. من از بنگال کار بیرون می آیم. نفس عمیقی می کشم. حالا خوشحالم که به محور برگشته ام؛ خیلی خوشحالم. دلم برای بچه ها، برای چادر صنفی، برای محورمان و حتی برای تپه ها و سنگریزه های اینجا تنگ شده بود.
ادامه دارد...
دوم سپتامبر، 2006
ملیحه رهبری

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen