Mittwoch, 11. März 2009

تاریکی جنگ و..9

تاریکی جنگ و شعله مقاومت
جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند.
قسمت نهم.
.....اسفندماه 69
مرا رؤیایی است! رؤیایی ساده، رؤیایی زیبا ، رؤیایی که هر روز با من است. هر روز در ذهن من است. دلم می خواست آن را در این شرایط محقق شده ببینم. دلم می خواست خودم آن را محقق کنم اما نمی توانم. هر روزکه درآنتراکت ناهار در هوای سرد بیابان و درکنارٍ آشیانه زرهی ها برای خوردنٍ غذا جمع می شویم، این رؤیا در من بیشتر قوت می گیرد. هر روز که از سرما به روی پنجه های پوتین خود، پا به پا می شویم و دستان یخ زده خود را به زیر بغل فرو می کنیم و تصور گرمای آتشی در بیابان در خیالمان شعله می کشد، این رؤیا نیز برای من جدی تر می شود.
هر روزکه چشمم از دور، به قد و قواره های لاغر شده یا پیکر استخوانی بچه ها می اٌفتد، می ترسم؛ ترس از گرسنگی روزانه و عواقب آن....! برخی از بچه ها چنان لاغر شده اندکه با قبل از جنگ قابل مقایسه نیستند. برخی با کارهای سنگین تا بیست کیلو و حتی بیشتر وزن کم کرده اند. صورت ها، همه لاغر شده اند و پای چشم ها، همه کبود وگود رفته اند. به همین دلیل هر روز به هنگام غذا مرا این رؤیاست که شاید امروز تعداد دیگ غذا دو تا شده باشد و شاید امروز خواهر فاطمه با لبخندی سحرآمیز به جای یک کفگیر، دو تا کفگیر برنج به بچه ها بدهد. امروز و تنها یک امروز را همه سیر شوند یا به جای کفگیرکوچک (جدید) با کفگیر بزرگ که مدتهاست گم شده است(!)، او بالای سر دیگ غذا ایستاده باشد وکفگیر اشل به گونه سحرآمیزی بزرگ شده باشد و دیگ غذا دو تا شده باشد و غذا هم به گونه سحرآمیزی پایان نداشته باشد. گاه نیز مرا این رؤیاست که تنها یک روز بتوانم یک کفگیر برنجم را به یک خواهر یا برادر گرسنه تر از خودم بدهم و از تماشای سیر شدن او لذت ببرم اما قادر نیستم این رؤیا را محقق کنم زیرا همه یکسان و همه گرسنه ایم. رؤیای ساده من مثل رازٍ عشقی بزرگ در سینه ام سنگینی می کند وگاه برآن گریسته ام!
***
وضعيت جنگ‌كويت روز به روز وخيم‌تر مي‌شود اما ما در همين محل استقرار خود روز به روز بيشتر تضاد حل مي‌كنيم وآماده می شویم تا شاید بتوانیم در فرصتی مناسبت تضاد سنگینٍ سرنگونی رژیم را هم حل کنیم. با آنكه خواهران دوشادوش برادران با تضادها مي‌جنگند اما مسائل ويژه خود را نيز دارند. هفته قبل يك نشستِ ويژه خواهران داشتیم. نشست در رابطه با تضادِكارهاي سنگين مانندکار با بیل وکلنگ و تضاد نگهباني‌هاي خطرناك شبانه ( برخي خواهران نوشته بودند‌كه مي‌ترسند.) بود. ﻣﺴؤل نشست توضيح دادكه ما مي‌پذيريم‌كه توان جسمي خواهران پايين‌تر است اما نمي‌پذيريم‌كه به اين دليل برخي‌كارها را خواهران انجام ندهند. به همين دليل، مثلاً براي کارهای سنگین، شيوه‌‌هايِ مناست خود را پيدا‌كنيد. یا دو نفره نگهباني بدهيد اما مطرح نكنيدكه ما‌كاري را نمي‌توانيم انجام دهيم.
به نظرمن نشست خوبي بود.آدم به اصطلاح توي باغ مي‌آيد که در این شرایط چگونه با تضادها خود را تنظیم کند.
نکاتی که گفته شدند ساده اما واقعی بودند. برای اولین با خواهر... فرمانده لشکرمان نشست داشتیم. فرمانده جدید لشکر ما خواهر خیلی جوانی است. حتی جوان تر از فرمانده محور ماست. من نسبت به او ذهنیت داشتم. تصور می کردم که او یک موجود مافوق تصور من و یا نابغه ای با مغز بسیار پیچیده است که با ﺗﺌوری های غیرقابل فهم که به عقل ما نمی رسد، مطالبی برای روشن شدن ما نسبت به پیچیدگی این شرایط و وظایف ما خواهد گفت. برخلاف تصور من او بسیارکم حرف زد و خیلی مختصر و مفید، درباره چند تضاد واقعی و راه حل آن صحبت کرد. او گفت: حتماً هركدام در صحنه يا صحنه‌هايي روبه رو شده‌ايد‌كه ترسيده‌ايد.‌ در رابطه با ترس‌كه واقعي است. مهم اين است‌كه چطور برخورد‌كنيم. راه‌‌حل آن چيست؟ يكي ول‌كردن خود است. يا فكركردن‌كه اهل مبارزه نيستم و به دلیل ترس از خود ناامید شوید و… راه حل دیگر اینست که ترس را یک امر واقعی ببینید و در پي جبران آن باشید وآن حفره را پركنید. راه حل اين تضاد و مشكل جبران است. اين‌كمبود را جبران‌كنید. مسئله ديگر شما موضوع ’زنده اسير شدن‘ است.... برای جبران این ترس هم، تمام عيار با تمام وجود بايد وارد صحنه شد. در راه آرمان بايد هر بهايي را‌كه مي‌طلبد داد…..مسؤليت ما در سمت و سوي يك آرمان است. در اين بستر روز به روز مسؤل‌تر مي‌شويم. اين تفاوت‌ است و سطح تضادها را ارتقاء مي‌دهد. بخش دیگر نشست درباره مسایل دیگری .... بود.
نشست کمک کرد تا وظايفم را دراين شرايط بهتر بفهمم و آنها را فراموش نكنم. به زبان تشكيلاتي،‌كوكِ اين تضادها باشم!

.....اسفندماه 69
جنگ ادامه دارد. در منطقه ما هيچ بمبي انداخته نمي‌شود. شب‌ها آژير خطري هم‌كشيده نمي‌شود. شب‌ها در سنگر‌ِخود‌كه یک بنگال است می خوابیم. همه تخت‌ خواب‌ و تشك ابري و حتي بالشم داریم. روزها‌ به دنبالِ‌كار مي‌رويم و غروب اجازه داريم‌‌كه به آسايشگاه برگرديم. فانوس و عشتار( بخاري نفتی) را فقط شب ها روشن مي‌كنيم.[نفت جیره بندی است.] من هرشب دفترم را از زيرِ بالشمم در‌مي‌آورم و با علاقه شروع به نوشتن می کنم. نوشتن بخشی از وجود من است. بقیه بچه ها به کارهای مختلف مشغول می شوند و یا با هم گپ می زنند. برخي از بچه‌ها بولتن خبري مي‌خوانند. من هر شب بولتن را در چادر غذاخوري بر روي تابلوي اعلانات مي‌خوانم. برخي بچه‌ها ( فرماند‌ه‌ها) شب ها ‌گزارش مي‌نويسند. خوشبختانه در اين شرایط(زندگي در بيابان)‌كسي از ما ‌گزارشِ‌ هفتگي نمي‌خواهد. من یکی از تنبل ترین افراد در نوشتن گزارش تشکیلاتی هستم. سال گذشته یکبار معاون قبلی محورمان( برادر رضا=ک) از من پرسیدکه چرا گزارش تشکیلاتی نمی نویسم؟ روز بعد من دفتر یادداشت های روزانه ام را در پاکتی گذاشته و برای او فرستادم. چند روز بعد در فیافی(سالن غذاخوری) او را از دور دیدم. سلف سرویس(غذاخوری) شلوغ بود. بچه ها برای گرفتن غذا ایستاده بودند، من هم در صف ایستادم. ناگهان او به سوی من آمد. لبخندی بر لب داشت و چنان به گرمی با من سلام و احوالپرسی کرد که توجه دیگران به سوی ما جلب شد. برخوردش عادی نبود. چه اتفاقی افتاده بودکه او در میان جمع مرا مورد محبت خاص خود قرار داده بود؟ چیزی به عقلم نمی رسید. غذایم را از( سلف سرویس) گرفتم. او هم غذایش را گرفت و همراه من آمد. در سالن غذاخوری رو به روی من نشست. از برخوردش کمی مضطرب شده بودم. ابتدا به خودم شک کردم. فکرکردم که حتماً گافی بزرگ داده ام(خطایی کرده ام) که او به سراغم آمده است. ناگهان به یاد دفترم افتادم. بیشتر ترسیدم. فکرکردم که می خواهد به من انتقاد جدی ای بکند اما عصبانیت یا ناراحتی در صورتش نبود. همچنان آرام و با محبت رو به روی من نشسته بود. به طور مستقیم صحبتی درباره موضوع (دفترم) نمیکرد. من هم ارزشی برای دفترم قاﺋﻞ نبودم که از او سؤالی بکنم اما نگاه و چشمان او با محبتی عمیق و برادرانه، با من حرف می زدند و من تمام صحبت هایش را درک می کردم. با تعجب ازمن می پرسید:« چرا داستان تو این است ....! » جواب را خودم هم هیچوقت نیافته بودم و به همین دلیل دیگر به دنبال یافتن خودم نبودم. او با باوری قوی به من می گفت:« زمان برای رؤییدن و رشد فرا رسیده است. بر شوره زارها اشک باران باریده و زمین های سنگلاخ خیش خورده اند و باید بذر افشانی کرد. بذری در درون و در بیرون خود و....!» من قادر نبودم کلمه ای به او پاسخ دهم. چشمان من به دستان بزرگ و پٌرتوان او خیره مانده بوند. دستان بزرگ او می خواستند مرا یاری کند. قلب بزرگ و پاک او با من حرف می زد. به او اعتمادی عمیق و یگانه داشتم. از یک ریشه بودیم.آبشخوری دور و قدیمی داشتیم. از رحم یک تاریخ و عقیده زاده شده و در دامن زمان مثل رودی روان شده بودیم. رودی که اشک های ما نیز درآن غلطیده بودند. می دانستم که رنج بسیار برده است اما از گذشته پٌر رنج در سیمای او اثری نبود. وجود او مثل وقار و سنگینی زمین آرام بود. آرام و مثل پرتوی از خورشید زیبا بود. زیبا بود. من ساکت بودم. مثل جنینی در یک رحم، وجودم با سکوت و با راز پیوند خورده بود. گاه تولدم نبود.گاه فریاد من از شوق و یا گریه ام از درد نبود. درآنروز جوابی برای او نداشتم. او آهسته با من حرف می زد.کلماتش مثل کلید بودند. کلیدی که با آن می شد، درب صندوق های طلسم شده و پٌر راز را گشود. کلید در دست من بود اما قادر نبودم درب صندوق طلسم شده وجودم را با آن بگشایم. به هیچ گنجی در خود اعتماد یا علاقه نداشتم. کشف گنج و یا هیاهو برای تحول، سکوت تولد مرا بر هم می زد. می خواستم که بدون سر و صدا در جهانی دیگر و از درون رنج های خود زاده شوم. جهانی که برآن عاشق بودم و به آن تعلق داشتم. دنیای من بود و من جزیی ازآن بودم. دنیای من، دنیای همه نبود اما وجود داشت. می ترسیدم که او هم مرا مثل دیگران به این دلیل توبیخ کند. اما اینکار را نکرد. به من اعتماد داشت و در ورای ظاهر خشن و جدی و نظامی اش، روحی لطیف داشت. او با همان دفتر و بدون نیاز به گزارش دیگری، به من نزدیک شده بود! بعد از آنروز رفتار او با من تغییرکرد و برخلاف انتظار من این تغییر رفتار او تا زمان رفتن او از محور مثل یک راز بین ما باقی ماند. محبت او ماندگار بود و همانند وزش نسیمی خنک در بیابانی داغ، در روح من می وزید و صفایم می بخشید.
با شروع جنگ کویت او از پیش ما رفت. فرمانده محورمان هم عوض شد. فرمانده قبلی محورمان تصادفاً از دوستان قدیمی و همکلاسی من بود. از همان دوران با هم وارد دنیای سیاست و حتی وارد دنیای مبارزه شدیم. در دوران تحصیل او یک نابغه و من یک نویسنده بودم. چرخ گردون( چرخ های مبارزه) گردید و ما پس از سالیان دوباره درکنار هم قرار گرفتیم. او متناسب توانمندی های خود( نبوغ و...) رشد کرده و در موضعٍ حل پیچیده ترین تضادهای تشکیلاتی قرار گرفته و فرمانده محور بود. رشد زیبایی کرده بود.کارها و مسؤلیت های او خیلی زیاد شده بودند و او هم تغییرکرده بود. فرمانده محور من بود. هرکدام به سهم خود و در حد توان خود در طی این سالیان تضاد حل کرده بودیم و ناگزیر از حل تضاد نیز بودیم. پس هر دو رشدکرده بودیم. بدون شک رشدکرده بودیم. رشد....؟
هر موجودی برای تطبیق خود با شرایط سخت و سنگین راه حل های مناسبی پیدا می کند. آیا همه انسان ها می توانند غول شوند؟آیا بالقوه چنین توانمندند؟ شاید آری و شاید نه. نمی دانم اما روح انسان توانایی خارق العاده ای دارد. روح می تواند از سویی پٌر قدرت و از سوی دیگر نیز مثل یک پًر سبک باشد. یک پر می تواند بر فراز موج های سنگین سفر کند، یک پر با تخته سنگ های عظیم برخورد می کند، به همراه آبشارهای بلند به پایین می ریزد و یا در دست باد به سفرهای طولانی و پروازهای بلند دست می یابد و سبک و عاری از سنگینی ها می تواند همیشه پرواز کند. بدون شک همه از توانمندی های غول آسا(مادی) برخوردار نیستند اما بدون شک همه روحی دارند که می تواند سبک از سنگینی ها باشد و همیشه پروازکند. آسان نیست اما شدنی است. قوانین غیرمادی خود را دارد.
حالا پس از سالیان مداد کوچکی را به دست گرفته ام. این مدادکوچک است و چوبی است و اکثراً هم نوک آن می شکند اما جزیی از دستان من است. روح من در این انگشت چوبی جاری می شود. من می نویسم و گاه به نظرم آنها زیبا هستند زیرا انعکاس شرایط خاص و مناسبات خاص و انسان هایی خاص است. به همین دلیل دلم نمی خواهد که آنها را دور بریزم اما باید آنها را دور بریزم. در یک تشکیلات یا در یک ارتش، یادداشت های شخصی را( به دلیل اطلاعات) نباید نگه داشت.
کاغذ به دور افکنده می شود اما روح ما با ما می ماند.
ادامه دارد...
ملیحه رهبری

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen